♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #بیستوهشتم
دست گرفتم جلو چشمانم که متوجه شد و سریع چراغ را خاموش کرد به سمت ماشین رفتم اضطراب داشتم. در رابطه امان ترس جایی نداشت اگر هم ترسی بود از محسن نبود اما حالا جریان چیز دیگری بود. در ماشین را باز کردم و عقب نشستم به سمتم برگشت.
" سلام کورم کردی عجبا
سلام ببخشید خواستم ببینی خودمم ، چرا رفتی عقب مگه رانندتم؟
" مگه نیستی هستی دیگه بچه!
روتو برم، اصلا همون بهتر جلو میشستی پلیس میدید داستان درست می شد منم که گواهینامه ندارم ماشین و می خوابوندن
" گواهینامه نداری نشستی پشت ماشین که چی به کشتنمون ندی
نه بابا نترس عروسک الانم میریم خونه
ترسم بیشتر شد اما نمی خواستم از چشمانم به چیزی پی ببرد.
" خونه برای چی؟ همینجا مگه چشه؟
خسته شدم بس تو خیابونا پرسه زدیم و ترسیدیم کسی بهمون گیر بده و آشنایی ببینه الانم میریم خونه راحت باشیم.
" من راحتم همینجاهم بعدم مگه خونتون اینجاست؟
کلیدی را نشانم داد.
خونه پرهامه میریم اونجا ننه باباش مسافرتن ، نترس کاریت ندارم
چیزی نگفتم به عمق ماجرا پی بردم مگر می توانستم مخالفتی هم کنم ، نمی دانم چرا مخالفت نکردم چرا بیشتر اصرار نکردم که نریم. به محسن اعتماد داشتم درست اما موقعیت طوری نبود که فکر خوبی کنم. چند دقیقه طول کشید تا رسیدیم . می دانستم رنگم کمی پریده اما من سرکش تر از این حرف ها بودم که به این زودی ترسم را به رخ بکشم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف