eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت12 مریم: بسم الله، چی شده ،جنی شدی سر صبح - اون پسره خودش عاشق یه نفر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸💗 _عشق💗 قسمگت13 تا غروب کلاس داشتم مریم و سهیلا که کلاسشون ساعت ۳ تمام شد رفتن منم تنها شدم زمستون هوا خیلی زود تاریک میشد گوشیمو از کیفم درآوردم شماره جواد و گرفتم.... - الو داداش جواد: سلام خانم بی معرفت... - سلام کجایی داداش؟ جواد: بازاریم با خانم محمدی... -عع هنوز بازارین؟ خریدتون تمام نشد جواد : نه ، چطور؟ - دانشگاهم ،خواستم بگم بیای دنبالم ( همین لحظه احمدی از کنارم رد شد) جواد:بهار جان، من از دانشگاهتون، خیلی دورم ،ترافیکه تا برسم که زیر پات علف سبز میشه - باشه داداش یه کاری میکنم... جواد: بهار آژانس بگیر... - چشم جواد: ماشین گرفتی ،خبرم کن - چشم، به زهرا جون سلام برسون جواد: چشم ،خدانگهدار از دانشگاه رفتم بیرون یه نگاه به اطرافم کردم ،ماشینی نمیدیم که خیلی خلوت هم بود... همینجور قدم میزدم تا برم سر جاده اصلی شاید دربست گیرم بیاد که یه ماشین کنارم ایستاد قلبم وایستاد سرعتمو زیاد کردم دیدم از ماشین پیاده شد و صدا زد خانم صادقی برگشتم نگاهش کردم،احمدی بود... - بله احمدی: این موقع ماشین پیدا نمیشه، خلوت هم هست درست نیست،بفرمایید تا یه جای میرسونمتون - خیلی ممنون ،بفرمایید مزاحمتون نمیشم ( پسره پرو، نه اون برخوردش نه این حرفش) راهمو ادامه دادم که یه دفعه یه موتوری وارد کوچه شد دوتا پسر جوون هیکلی ،چشمشون به من بود خیلی ترسیدم... سمت ماشین احمدی رفتم زد به شیشه یه نگاهم به موتور سوارا بود یه نگاه به احمدی احمدی شیشه رو داد پایین کاری داشتین؟ - ببخشید اگه میشه تا یه جایی باهاتون بیام احمدی یه نگاهی به موتور سوارا کرد.... که نگاهشون به ما بود ببینند چه میگیم... گفت :بفرمایید - خیلی ممنونم در عقب ماشین و باز کردم و نشستم صورتمو کردم سمت خیابون و حرکت کردیم گوشیم زنگ خورد اخ داداش رضا بود،یادم رفت بهش خبر بدم - جانم داداش جواد: بهار ماشین گرفتی؟ - اره داداش ،یکی از همکلاسیام لطف کردن منو سوار کردن جواد: باشه، میگم ما بازاریم میتونی بیای اینجا - باشه داداش ،آدرسو بفرست برام میام جواد : باشه خواهری الان میفرستم،فعلن یا علی - به سلامت از این سکوت متنفر بودم... صدای پیامک اومد ،دیدم جواد آدرسو فرستاد - ببخشید اگه میشه همینجا نگه دارین من پیاده میشم احمدی: میرسونمتون... - نه خیلی ممنون ،مسیرم عوض شده باید برم پیش داداشم احمدی: مشکلی نیست ،آدرسو بدین میرسونمتون - خیلی ممنون آدرسو به احمدی دادم نیم ساعت بعد رسیدیم به پاساژی که جواد آدرسشو فرستاد - بازم ممنوم که منو رسوندین احمدی: ( حتی سرشو برنگردوند نگام کنه) گفت خواهش میکنم وظیفه بود و رفت ( وظیفه چی!!¿ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت14 وارد پاساژ شدم و شماره جواد و گرفتم - داداش کجایین جواد: بهار جا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت15 بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم سهیلا: بهار ،حالا که دیگه تموم شده ،با هم بریم خونه... - ماشین آوردم میخوام بازار مریم: اخ جوون بازار ،ما هم میایم دیگه - نه جایی کارم دارم بعد میرم بازار سهیلا: مشکوک میزنیااا ،بازار واسه چی - ععع نگفتم بهتون، فردا عقده داداش جواده مریم: عععع چه خوب،اون خانم خوشبخت کیه - همکارشه سهیلا: اوه اوه کل خانواده نظامی شدن... - فعلن من برم ،دیرم شده مریم : باشه برو تن تن از کلاس زدم بیرون که به احمدی برسم ماشینشو ندیدم .... اه لعنتی سوار ماشین شدم اعصابم خورد بود ،ای کاش یه کم زودتر میاومدم بیرون ماشین و روشن کردم یه دفعه از آینه نگاه کردم ،احمدی سوار موتور شده... - وااا ماشینش کو پس منم پشت سرش حرکت کردم نزدیکای ظهر بود اول رفت سمت یه مسجد وارد مسجد شد ،صدای اذان و میشنیدم ،فهمیدم که رفته نماز بخونه منم رفتم یه گوشه ماشین و پارک کردمو رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز سریع اومدم بیرون ،تا دوباره ناپدید نشه با دیدن موتورش یه نفس آروم کشیدم سوار ماشین شدم و منتظر موندم بعد ده دقیقه اومد بیرون حرکت کرد از خیابونا گذشتیم وارد یه کوچه شد و ایستاد موتورشو وپارک کرد و پیاده شد وارد یه موسسه تدریس خصوصی شد نیم ساعتی منتظر شدم نیومد از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل موسسه مثل دزدا سرمو داخل بردم ... اثری از احمدی نبود وارد شدم یه دفعه یه خانم پرسید ببخشید کاری داشتین - میخواستم ببینم اینجا چه کارایی انجام میدین؟ خوب تدریس دیگه! - چه درسایی؟ فیزیک،ریاضی، .... - خوب منم میتونم بیام تدریس کنم؟ چی؟ - همه چی، من ریاضی ، فیزیک، ادبیات ،هنر همه چی،؟ دانشجو هستین؟ - بله اتفاقن یه مدرس واسه ریاضی پایه متوسطه نیاز داریم ،این فرمو پر کنین برین داخل اون اتاق ،با مدیر آموزشگاه صحبت کنین - چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت24 از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد چندثانیه چشمامون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم یه دفعه شنیدم دارم صدام میزنه بدون هیچ توجهی سرعتمو زیاد کردم رفتم سر کوچه سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم تا کلاسم شروع بشه نزدیکای یازده بود که رفتم سمت کلاس وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم سهیلا: معلوم هست کجایی تو ،چرا جواب پیاما رو نمیدی - سلام خوبین؟ مریم: ما که اره ولی تو فک نکنم ،چیزی شده - نه سهیلا: نکنه عاشق شدی؟ - نه مریم: مریض شدی؟ - نه سهیلا : نه و حناق ،چیه هر چیه میپرسیم میگی نه نه نه - ول کنین بچه ها حوصله ندارم مریم : هی بچه ها طرف اومد ( نگاه کردم ،منظورش احمدی بود، احمدی یه نگاهی به من کرد و منم سرمو پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم ) سهیلا: بهار،خبریه؟ - چه خبری؟ سهیلا: آخه احمدی داشت نگاهت میکرد - خوب نگاه کنه، آدم چشم داره که نگاه کنه دیگه مریم: نه دیگه ،چشم احمدی تا چند وقت پیش داشت مورچه های زمین و نگاه میکرد ،اما امروز داره تو رو نگاه میکنه - ول کنین ،این بحث و سهیلا: یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هستااا با اومدن استاد ،دیگه حرفی نزدیم کلاسم تا غروب طول کشیده بود ، از کلاس زدم بیرون که چشمم به یه عکسی افتاد ،عکس گنبد فیروزه ای جمکران تا جمکران نیم ساعت راه بود به زهرا پیام دادم که میرم جمکران به مامان بگه نگران نشه از دانشگاه زدم بیرون ،هوا تاریک بود رفتم سر جاده یه ماشین گرفتم و رفتم سمت جمکران توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود - جانم زهرا زهرا: بهار جان ،یه ساعت دیگه میام دنبالت - نه نمیخواد خودم میام.... زهرا: نه،درست نیست این موقع شب تنهایی بیای خونه ،با هم باشیم بهتره... - باشه دستت درد نکنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_ عشق💗 قسمت33 شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود برگشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت34 - واییی شوخی نکن شب شده زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم زهرا: یه سوال بپرسم ؟ -اره زهرا: دلیل حال بدت اون موقع هم همین آقا بوده؟ - بین خودمون میمونه مریم: اره -اره مریم:حدس زده بودم - چقدر تو باهوشی زهرا:زیاد نیاز به هوش بالا نداشت،از قیافه هر دوتون اون شب مشخص بود شب خواستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم نمیدونستم چه جوری با احمدی رو به رو بشم اصلا نمیدونستم چی باید بگم بابت این کاری که کردم دراتاق باز شد زهرا: بهار هنوز آماده نشدی؟ -الان آماده میشم زهرا: وااییی تو از صبح مغز مارو شست و شو دادی که کدوم لباسو بپوشی ،الان هنوز درگیری -زهرا جون الان دودقیقه ای آماده میشم زهرا: باشه من میرم پایین تو هم زود بیا یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین همه اماده و منتظر بودن جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد اومد نزدیکم جواد: تو کی بزرگ شدی وروجک که من نفهمیدم ( بغلش کردم) :الهی قربونت برم ،تو همیشه منو مورچه میدی... صدای زنگ آیفون اومد ،از جواد جدا شدم رفتم سمت آشپز خونه صدای احوالپرسی و میشنیدم روی میز نگاه کردم مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان بعد از مدتی زهرا اومد داخل آشپز خونه زهرا: بهار چایی رو بیار -چشم .•°``°•.¸.•°``°•                         🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت40 توی راه یه دسته گل یاس خریدم رفتم سمت خونه شون صدای فاطمه رو از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت41 شوکه شدم از این کارش از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن... مگه من چکار کردم... بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون گریه امونم نمیداد هق هق میزدم و از خونه زدم بیرون فاطمه و مادر جونم هم دویدن بیرون و صدام میزدن ولی من حتی دلم نمیخواست یه لحظه دیگه اونجا باشم حالم خیلی خراب بود نمیتونستم برم خونه،چون به مامان گفته بودم که شب نمیام اگه میرفتم حتمن همه باخبر میشدن که چه افتاقی افتاده... توی خیابونا راه میرفتم رفتم پارک ،رفتم سینما،رفتم بازار ،هوا کم کم تاریک شده بود دیگه نمیدونستم کجا برم ،یه دفعه به ذهنم رسید برم جمکران... یه دربست گرفتم رفتم سمت جمکران وقتی رسیدم یه چادر از خانمی که بیرون در ایستاده بود گرفتم و سرم گذاشتم رفتم داخل وارد حیاط که شدم با دیدن گنبد بغضم شکست و نشستم رو زمین... چادرمو کشیدم روی سرمو گریه میکردم. - من به کدامین گناهم ،باید مجازات بشم آقا ،کم آوردم ،فکر میکردم کاره درستی کردم ،ولی راه و اشتباه رفتم ، جز این جا هیچ پناهگاهی ندارم ،آقا جان پناهم بده آقا جان خسته ام ،جان عمه ات پناهم بده قلبی که سنگه هیچ وقت نرم نمیشه رفتم داخل و بعد از خوندن نماز و دعا برگشتم بیرون شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل بود جمعیت زیادی اومده بودن ،بعد از مراسم دعای کمیل ،کمی حالم بهتر شده بود نزدیکای ۱۲ شب بود، تصمیم گرفتم برم داخل مسجد تا صبح اونجا بمونم و صبح برم خونه بلند شدم که برم یکی اسممو صدا زد برگشتم نگاهش کردم با دیدنش اشکام دوباره سرازیر شد سجاد: همه جارو دنبالت گشتم ،اینجا تنها امیدم واسه پیدا کردنت بود،بدون هیچ حرفی ازش دور شدم ،چادرمو کشید سجاد: ببخشید ،بابت امروز... (صدای گریه ام بلند شد وبا مشت میزدم به سینه اش)ببخشید،همیشه کارت همینه؟ آدمو زیر پاهات له میکنی بعد میگی ببخشید ، من با تمام وجودم دوستت داشتم ،اما تو مثل یه اشغال باهام رفتار کردی، دیگه نمیخوام ببینمت ،خیالت راحت ،برنده شدی برادر،فردا میرم درخواست طلاق میدمو تمام.. بعد ازش دور شدمو رفتم خروجی سجادمو دنبالم میاومد و صدام میزد: وایستا کارت دارم ، (چقدر حسرت شنیدن اسممو از زبونش داشتم ) سجاد: صبر کن چادر و به خانمی که دم در بود تحویل دادم و رفتم سر خیابون ،منتظر ماشین شدم ،یه تاکسی جلوم ایستاد سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که سجاد در و نگه داشت سجاد: پیاده شو کارت دارم راننده: آقا چیکار داری،برو پی کارت پسرک سجاد:پیاده شو خودم هر جا خواستی میرسونمت (منم فقط گریه میکردم و چیزی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت43 نزدیک های ظهر بود که بیدار شدم چشمامو باز کردم دیدم سجاد رو به روم نشسته و داره نگام میکنه -سلام،صبح بخیر سجاد: ( یه نگاهی به ساعت مچیش کرد و خندید)سلام بانووو،ظهر بخیر ( اولین بار بود که لبخندشو میدیدم، چقدر دلنشینه وقتی میخنده ) سجاد: پاشو ،آماده شو بریم بیرون - چشم سجاد لباسشو پوشید و رفت بیرون منم بلند شدم ،رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون مادر جون و آقا جون توی حیاط نشسته بودن سجادم داشت ماشینشو تمیز میکرد - سلام آقا جون: سلام دخترم خوبی؟ -خیلی ممنونم مادر جون: سلام بهار جان، صبحانه خوردی؟ -نه سجاد:میریم بیرون یه چیزی میخوریم مادر جون یه لبخندی زد:برین خدا پشت و پناهتون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سجاد نگاهم میکرد ومیخندید ،انگار دارم خواب میبینم سجادی که تا دیروز نگاهم نمیکرد ،الان چقدر عوض شده بعد از مدتی رسیدیم به یه کافه از ماشین پیاده شدیم سجاد دستمو گرفت و رفتیم داخل کافه کافه شلوغ بود رفتیم یه گوشه ای که خلوت بود نشستیم سجاد:چی میخوری؟ -هر چی که خودت دوست داری واسه منم سفارش بده سجاد:باشه،الان بر میگردم بعد چند دقیقه سجاد برگشت سجاد باز هم نگاهم میکرد و لبخند میزد بعد از خوردن نسکافه و کیک از کافه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سجاد نزدیک یه گلفروشی ایستاد پیاده شد و دوتا شاخه گل یاس خرید یکی از گلا رو به سمت من گرفت سجاد :تقدیم به زیباترین همسر دنیا سرخی روی صورتمو حس میکردم -خیلی ممنونم...عشق من ، 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت59 سجاد:بهار منو ببخش که اذیتت کردم -تو هیچ وقت اذیتم نکردی،تو بهترین هدیه خدا بودی واسه من سجاد: تو هم همینطور ،خیلی مواظب خودت باش -چشم، راستی صبر کن با مادر جونم یه کم حرف بزن از صبح حالش خوب نبود سجاد: باشه - از طرف من خدا حافظ،خیلی دوستت دارم سجاد:ما بیشتر بانو - مادر جون ؟ مادر جون: جانم بهار -بیا با سجاد حرف بزن مادر جون: الهی قربونش برم گوشی رو دادم به مادر جون و خودم رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم - خدا رو شکر که امشب هم صدای سجاد و شنیدم صدای زنگ گوشیمو شنیدم ،رفتم سمت کیفم گوشیمو درآوردم ،زهرا بود - سلام زهراجون خوبی؟ زهرا: سلام بی معرفت ،تو خوبی؟ - مرسی قربونت برم، جواد خوبه ،مامان و بابا خوبن؟ زهرا: دختر ،تو خونه زندگی نداری،؟ نمیگی یه پدر و مادری چشم به راهت هستن - ببخشید زهرا جون، اینقدر این مدت ذهنم درگیره ،که یادم رفت زهرا: میدونی امشب سر سفره بابا بغض کرده بود ،خیلی دلمون تنگ شده برات - الهی بمیرم ،چشم فردا حتمن میام خونه زهرا: آفرین دختر خوب،از آقا سجاد چه خبر ،تماس میگیره؟ - اره ،چند دقیقه پیش باهاش صحبت کردم ،خدا رو شکر حالش خوبه زهرا: خوب ،خدا رو شکر ،پس فردا منتظر هستیم - باشه عزیزم زهرا: با مادر شوهر ،پدر شوهرت سلام برسون - چشم ،تو هم سلام برسون زهرا: خدا حافظ - خدا حافظ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸