♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوهشتم
+ من که هنوزچیزی نگفتم اما باشه چشم قصد مزاحمت نداشتم
_ نه نه سو تفاهم نشه نه که مزاحم باشید فقط می خوام فعلا یکم آزاد باشم از بند فکر کردن
+ میدونم منظورتون و میفهمم در نبود شما خیلی چیز ها عوض شده حتی من یا خود شما با حجاب ندیده بودمتون اینجوری زیبا تری چه خوب که الگو گرفتی و اینطوری شدی قبلا خیلی نگران بودم خیلی کله شق بودی روحیاتت دخترونه بود اما در عین حال جسور و قلدر
_ فکر کردم باید یادتون رفته باشه
+ نه مگه اینکه شما یادتون رفته باشه من عرف و شرع رو میفهمم بخاطر همون ترجیح میدم این قضیه روشن شه و بعد صحبت کنیم.
با اینکه می دانستم راجب چی حرف می زند اما خودم را زدم آن راه و اعتنایی نکردم.
_ راجب چی؟ قضیه چی؟ راستی شما ازدواج نکردی
انگار که آتیشش زدند داشت زیر لب غر غر می کرد و گاهی دستی لای موهایش می کشید.
+ نه بهم خورد یعنی فکر کردم اون خانم آدمی نیست که من می خوام و تفاهم نداریم دیگه گفتم بهتره از این بیشتر طول نکشه و هرچه زودتر تموم شه فهمیدم فکر و ذهنم جای دیگست گفتم درست نیست وقتی علاقه خالصانه ای به کسی ندارم بخوام باهاش زیر یک سقف برم
_ خوبه پس ایشاالله نمیه گمشدتون رو پیدا کنید.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓