♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوششم
روهام با اخم نگاهم می کرد. به گمانم بویی از ماجرا برده.
_ چیه روهام مثلا من برگشتم همش اخم داری
با چشم و ابرو اشاره ای به گل های دستم کرد.
_ چیه وظیفه تو آروین انجام داده
+ رها تو خیلی رو داری
بلند خندیدم که حرصش درآمد.
+ حتما حس برادرانش نسبت بهت گل کرده؟
_ گیر نده حوصله نداره فسقل بچه نمی خواد واسه من غیرتی شی
بابا جلو رستورانی فضا باز ایستاد که آروین هم پشت سر پدرم ماشین را نگه داشت. هنگام پیاده شدن از ماشینی نگاهی بهش انداختم کت و شلوار سرمه ای به تن داشت و موهایش را به سمت بالا حالت داده بود هنوز هم سر به زیر و محجوب بود.
نمی خواستم کنترل خودم را از دست به دهم هنوز نه به داره نه به بار، بهتر بود خیال بافی را کنار بگذارم. چادرم را جلو تر کشیدم و به سمت میزی که بابا به آن اشاره کرد حرکت کردم و روی صندلی نشستم.
پدرو آقای ندیمی خوش و خرم در حال گپ زدن بودند که به ما رسیدند.
+ خوب دخترم سفارشاتتون و بدید که من یکی خیلی گرسنمه خانم ها هم الان میان
_ روهام کجاست؟
+ پیش آروین بود نمیدونم
خدا خدا می کردم که به آروین چیزی نگوید و آبرویم را نبرد. نمی خواستم خودم را همین اولی ضعیف نفس نشان دهم. با کشیده شدن صندلی متوجه حضورشان شدم. روهام دقیقا روبه روی آروین روی صندلی نشست. از کارهایش خنده ام گرفته بود. حدود بیست دقیقه رسیدن غذا ها طول کشید مشغول غذا خوردن بودیم که نگاهم به آروین افتاد پریشان به نظر می رسید.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف