♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیودوم
نماز صبح شد برخواستم و وضو گرفتم و قامت بستم. بعد از نماز دلم هوایی شد و شروع کردم دردودل کردن. یکساعتی من بودم و خدا و اشک هایی که عین مروارید می غلتیدند و جانمازم را مرطوب می کردند.
"خداجونم من آخر هفته دارم برمیگردم من از عشق خودم به آروین مطمئنم نمیخوام بدونم اونم عاشقم هست یا نه من میخوام خودت اگر به صلاحه همین امروز دیگه همه چی و تموم کنی والا خیلی صبر کردم دیدم و شنیدم و سوختم و ساختم توکل به خودت "
مهر را بوسه ای زدم و اشک هایم را پاک کردم حس سبکی بی نظیری شامل حالم شده بود. قرار بود با اهالی خانه صبح زود راه بی افتیم و برویم باغ پدر آروین در بابلسر، لباس هایم را آماده گذاشته بودم. سعی کردم بیشتر لباس پوشیده بردارم که این چند روز راحت باشم.
_ خوب من آماده بریم
+ رها مگه تو از کله صبح بلند نشدی؟ چرا آنقدر دیر میای؟ جای بابا بودم جات میذاشتم تا درس عبرت شه برات
_ چیکار کنم؟ غر غر نکن حالا هم که جای بابا نیستی میرفتم خودم میومدم
حدود ۳ ساعت تو راه بودیم روهام تا موقع رسیدن خوابید، بابا هم خسته نبود و تا مقصد بکوب رانندگی کرد. آروین و خانواده اش زودتر از ما آمده بودند که کمی سرو سامون به باغ بدهند مثل اینکه خیلی وقت بود به باغ سر نزده بودند.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓