♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجاهویک
چمدان هارا در صندوق گذاشت و در پشت را باز کرد تا بنشینم. خودش هم رفت و پشت فرمان نشست.
صدای قرآن از ضبط ماشین پیچید و گوشم را نوازش کرد. چقدر اینکارو را دوست داشتم. ساعت ۶ رسیدیم. ریموت در باغ را زد و ماشین را پارک کرد. پیاده شدم نمی دانستم باید چیکار کنم می دانستم الان همه خواب هستند.
_ فکر کنم همه خوابن
+ شما اگر خوابتون میاد برید بخوابید تا بیدارشن
_ خوابم که میاد نخوابیدم اما شما کلید دارید؟
+ الان هم در و براتون باز می کنم هم چمدونتون و میارم.
_ ممنون
با کلید در را باز کرد منتظر ماند من اول وارد شوم بعد از اینکه من وارد شدم خودش هم وارد شد و چمدان هارا هم به داخل آورد.
+ خوش اومدی
_ ممنون
+ برید اتاق من منم اینارو میارم براتون
_ خیلی ممنون خودم میبرم.
بی حرف بدون اینکه دنبال راضی کردنم باشد به سمت اتاق رفت. من هم دنبال او راه افتادم.
هنین که چمدان را زمین گذاشت صدایی هردویمان را ترساند.
+ کجا تشریف داشتید؟ ابجی خانم و آقا آروین
با شنیدم صدای روهام عین برق گرفته ها هل کردم. چه جوابش را می دادم؟ آروین هم دست کمی از من نداشت زودتر از من به خودش آمد.
+ بقیه خانواده که بیدار شدن خدمت همگی عرض می کنم.
خیره به روهام که دست به سینه نگاهمان میکرد سری به نشانه تایید تکان دادم.
+ اها باش فقط احیانا رها تو الان نباید تبریز میبودی؟
به حرف آمدم.
_ روهام آنقدر گیر نده گفت مامان اینا بیدار بشن توضیح میده دیگه.
+ پس من الان همه اهالی خونه رو بیدار میکنم.
من و آروین همدیگر را با تعجب نگاه کردیم که روهام با صدای بلند همه را بیدار کن.
+ خانما و آقایون پاشین ببینید کیا اینجان... بیدار شید
_ روهام چیکار میکنی زشته توضیح میدم بهت.
+ دیگه دیره آبجی خانم..
کم کم همه از اتاق ها خرج شدند و با تعجب مارا نگاه می کردند.
+ دخترم رها بابا تو چرا برگشتی؟
_ بابا بخدا توضیح میدم فقط یک لحظه صبر کنید.
آروین که متوجه استرس و دلشوره من شد رو به جمع گفت:
+ من اول عذرخواهی کنم میخواستیم بیدار بشید بعد توصیح بدیم که آقا روهام نذاشت. نرفتن رها خانم هم بخاطر من بود من نذاشتم.
مادرم که متوجه موضوع شده بود. باچشم برهم زدن خوشحالیاش را نشان داد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓