♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدویکم
خیالم راحت شد چون اگر میفهمیدند مطمئنن دهن به دهن می پیچید و به گوش مادرم می رسید.
به خانه رسیدم هنوز خیالم راحت نبود که مادرم بویی از ماجرا نبرد با یک سلام خشک و خالی وارد اتاقم شدم و مشغول تعویض لباس.
موقع امتحان خرداد فرا رسید و سخت در حال تلاش بودم تا نمراتم خوب بشه. تو راه رفت و برگشت فقط چندباری پرهام را دیدم و حالا دیگر شخصی در زندگی ام نبود اما باز یک کمبودی حس می شد.
گاها با بچه ها به پاساژ می رفتیم و می گشتیم و دیر تر به خانه می رفتیم خیلی اوقات به خاطر لعیا مجبور بودم دیرتر به خانه بروم که مادر او شک نکند. دیگر خبری از مازیار نبود اما خواهرش سراغم آمد و حرف هایی زد که دروغ و راستش را نمی دانستم.
هدفون را با خودم میبردم و کناری می نشستم و آهنگ گوش میدادم. با نشستن کسی کنارم سرم را برگرداندم که خواهر مازیار را دیدم با رویی خوش نگاهم می کرد.
_ سلام
+ سلام خوبی رها؟ میدونم الان چه فکری میکنی ولی صبر کن حرف بزنم
_ ممنون نه بابا این چه حرفیه بگو گوش میدم
هدفون را از گوشم در آوردم و روبه رویش نشستم.
+ ببین مازیار هرچی گفته بهت درست بوده خواستم بگم اگر بخاطر حرفاش باهاش کات کردی باید بگم دروغ نگفته
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف