♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوهفتم
با خانواده آروین خداحافظی کردم.ساعت ۱ بود اما بازهم خبری از آروین نبود. پدرش گفت پیام داده و گفته نگرانش نباشند اما من دلم آرام و قرار نداشت.
وسایلم را در صندوق ماشین پدر گذاشتم و از مادرم خواهش کردم که به فرودگاه نیاید و تنها من و پدرم برویم با کلی اصرار بلاخره راضی شد. روهام هم در آغوش کشیدم و از او خداحافظی کردم. باز هم دم آخری دست از کَلکَل برنداشت و مدام شوخی می کرد. روحیهاش را دوست داشتم لااقل سکوت فضای سنگین را میشکست.
راه افتادیم و تمام مدت فکرم به آینده ناپیدایم بود. بغض درگلویم هرلحظه منتظر یک ندا بود تا فواران کند. نمیخواستم به خدا گلایه کنم چون از خودش خواستم اگر به صلاحم هست برایم رقم بزند پس دیگر جای گلایه و شکایت نبود.
+ دخترم بابا جان پاشو رسیدیم
_ ممنون بابا ولی خواب نبودم چشام و بسته بودم
+ چرا آنقدر چشات قرمزه بابا خسته ای؟
_ نمیدونم چیزی نیست ولش کن بابا دستت دردنکنه که من و آوردی اما میبینی که فرودگاه شلوغه منم تا پروازم خیلی مونده شما برو
+ آخه بابا جان این همه وقت میخوای تنها چیکار کنی؟
_ نگران نباش تا کارم و انجام بدم دیگه تایم پرواز منم رسیده شما برو الان بخوای بیای باید هی دنبال من از اینور بیای اونور اذیت میشی
پیشانیام را بوسید و گرم در آغوشم گرفت اشک سمجی از گوشه چشمم فرو ریخت که سریع پَسش زدم. از پدر خداحافظی کردم و پیاده شدم. منتظر بود وارد فرودگاه شوم تا برود. همین که اولین قدم را در فرودگاه گذاشتم اشکم روانه شد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓