eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 _پناه +چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟ _همین الان و دوباره طنین خنده اش در راهرو می پیچد +حدس می زدم _چی رو ؟ +اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی !خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی _اوهوم ، معارف _اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا _یعنی نباید می اومدم ؟ +نمی اومدی که با من آشنا نمی شدی .از فیضش بی بهره می موندی خانوم ! لبخند می زنم و به این فکر می کنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی ست .! +نگفتی چند سالته ؟ _از خانوما که این سوالو ... همانطور که هندزفری اش را جمع می کند و توی جیب شلوارش می چپاند می پرد وسط حرفم : +اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده ... _شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟ +هه !مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم .بیخیال ... کلاستون پر شدا راست می گوید ! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاس بندی های مدرسه و دوران پر استرسش می بینم ! اما بازهم اضطرابی هست . به شماره ی کنار درها نگاه می کنم و به سمت 205 راه می افتم . +خدا وکیلی من شلغمم ؟ خجالت زده برمی گردم و نگاهش می کنم .چشمانش خیلی تیز و ریز است ... _شرمنده حواسم نبود +دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت پناه جان . _مرسی +اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافه ی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی .بیا ببینمت اونجا نمی دانم این یک دعوت دوستانه است یا نه ؟ ما که هنوز و چندان با هم آشنا نشدیم ! شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت ... _حتما ، ممنون موبایلش زنگ می خورد ، گوشی را نزدیک گوشش می کند چشمکی حواله می دهد و می گوید : +می بینمت و دستش را به نشانه ی خداحافظی کنار پیشانی اش می زند و برعکس حرکت می کند . حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم ! بهرحال خوشحالم که به این زودی قرار است از تنهایی در بیایم ! با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس می شوم و روی یکی از صندلی های کنار پنجره می نشینم . نگاه هایی روی چهره ام جابجا می شود ، حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسی هایشان هستند و طبیعی است که زیر نظر باشیم ! با دیدن پسرها مطمئن می شوم که تقریبا از همه شان بزرگترم ... شاید همه ی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند ... بیشتر صحبت ها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است ... بعضی ها زود باهم مچ شده اند و بعضی ساکت اند و بی تفاوت . با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک می شود . هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه می رود سر اصل مطلب ! صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند .رو بر می گردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد : +خودکار اضافه داری؟ متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه می کنم ، می گوید: +هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی می زنند زیر خنده . ادامه دارد ... @shakh_nabat_1400 🌑「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_نهم- بخش ششم و فقط ما سه ماشینی که از تهران اومده بودیم رفتیم بطرف
داستان ☺️🍁 - بخش نهم وقتی اسم بولوت رو آوردن واقعا فکر کردم اون اسب مال منه ..چنان هیجانی داشتم که اون زمان تجربه نکرده بودم .... کورس شروع شد منو ندا دست همدیگر گرفته بودیم دعا می کردیم ... بلند گو مدام اعلان می کرد کدوم اسب جلو افتاده ولی اسمی از بولوت نمیاورد.. زمان تند می گذشت ..و در لحظات آخر اسم بولوت رو شنیدم .. ولی کورس تموم شده بود و نمی دونستیم کی اول شده .. وقتی بولوت رو به عنوان اسب اول ترکمن اعلام کردن همه از خوشحالی فریاد می زدیم و بالا و پایین می پریدیم .... اون روز بعداز اهدای جوایز .. من فهیمدم از همین دو مسابقه قلیچ خان سی و دو میلیون تومن برنده شده ... دیگه ما نتونستیم قلیچ خان رو ببینیم .. برگشتیم خونه ..و اون تا عصر نیومد ولی برو بیای زیادی تو خونه بود و بیشتر کسانی که رفته بودن گنبد دوباره برگشته بودن .. دخترا ی چشم بادومی با اون لباس های گلدار و رنگارنگ این بار به جای ندا به من نگاه می کردن ...و برای اینکه از نگاه کنجکاو بقیه و اخم آتا و آی جیک دور باشم از اتاق بیرون نرفتم تا غروب ... بابا با قاطعیت به ما گفت فردا صبح اول وقت راه میفتیم اگر کسی یک کلمه حرف بزنه تنهایی میرم و اوقات همه رو تلخ می کنم .... در حالیکه خودشم اصلا به نظر خوب نمی رسید ... صدای پای اسب قلیچ خان رو از دور شنیدم که به خونه نزدیک می شد .... در حالیکه دلم براش پر می کشید از اتاق بیرون نرفتم . داستان ☺️🍁 - بخش اول مامان و بابا هم درست مثل اینکه تو منگنه قرار گرفته بودن تو اتاق بست نشسته بودن ... هیچ کدوم حرفی نمی زدن و اینطوری من بیشتر معذب میشدم .... از اینکه می فهمیدم هر دوشون دل به این وصلت ندارن؛؛ ... بابا که از وقتی فهمیده بود نطقش کور شده بود صورتش در هم بود و غم از سر تا پاش می ریخت ...و من که خیلی به اونا وابسته بودم دلم نمی خواست بر خلاف میلشون کاری بکنم .. ولی گذشتن از قلیچ خان هم برای من کاری محال بود ..... مدتی بعد ندا اومد وگفت : آتا رضایت داده ، نیلوفر ؛ می خوان با مراسم از تو خواستگاری کنن باورت میشه ؟ آتا رضایت داده به خدا ..آنه لباس مخصوص پوشیده .. مامان آرتا داره سینی درست می کنه ... بیا ببین چه خبره ؟ دارن تدارک می ببین قلیچ خان دستور داده اگر تو جواب بدی شب دوتا گوسفند قربونی کنن و تو روستا پخش کنن ... آی گوزل میگه تا حالا قلیچ خان رو اینطوری ندیده ... بابا با عصبانیت گفت : قلیچ خان غلط کرده با هفت جد و آبادش که فکر کرده من قبول می کنم دخترم زن اون بشه .. آتا کیه که رضایت بده این منم که اجازه نمیدم .. عفت جمع کن همین شبی میریم من زیر بار نمیرم ... گفتم بابا تو رو خدا چرا سر سختی می کنی .. بزار حرفشون رو بزنن بعد شما مخالفت کن .. من دوست دارم اینجا زندگی کنم ...خواهش می کنم ..الان چیزی نگو بابا تو رو خدا التماس می کنم آروم باش ... مامان گفت : راست میگه اونا می خوان خواستگاری کنن تو قبول نکن ..چیزی نمیشه که .... گفت : نمی خوام رو در رو بشم ..بهتون میگم جمع کنین بریم ... زود باشین اگر نیان خودم تنها میرم ...دیگه موندمون اینجا و سر سفره ی اونا نشستن برای ما جایزنیست .. همین که گفتم شنیدین ؟ با همه ی شما هستم خدا رو شاهد می گیرم رو حرفم حرف بزنین بد می بینین .... اما ندا گفت : بابا نمیشه که فقط به فکر نیلوفر باشی حساب آبروی منم بکن ... مثل اینکه یادتون رفته من عروس این خانواده ام ..حالا نیلوفرم مثل من چه فرقی می کنه ؟ داستان ☺️🍁 - بخش دوم حال بابا طوری بود که منم ترسیدم تا اون موقع هیچوقت اونقدر ناراحت ندیده بودمش ...که یکی زد به در؛؛ ندا که نزدیک بود درو باز کرد .. مادر آرتا بود و پشت سرشم بایرام خان ... اومدن تو ....و به دادمون رسیدن ... مامان گفت : بفرمایید ..ما داشتیم وسایلمون رو جمع می کردیم تا زحمت رو کم کنیم ؛مثل اینکه رفیق نیمه راه شدیم .... بایرام خان گفت : احمد آقا اجازه بده امشب یک دور همی داشته باشیم ..حتما تا حالا متوجه شدین که قلیچ خان می خواد از نیلوفر خانم خواستگاری کنه ..البته که نظر شما مهمه ؛؛ پدرش هستین و اختیار دار .. فکر کنین اینجا خونه ی شماست بزارین طبق سنت ما این خواستگاری انجام بشه ... بعد شما حق دارین نظرتون رو بگین ....بابا که همیشه زود قانع می شد نتونست رو حرف بایرام خان نه بگه ... گفت : چشم تو مراسم شما حاضر میشم ولی امشب باید بریم .. اگر شما هم میاین که بسم الله وگرنه ما میریم .... در حالیکه از شدت استرس بدنم یخ کرده بود و رنگ به صورت نداشتم ..همراه بایرام خان و مادر آرتا که اونم عروس این خانواده می شد راه افتادیم .. از در که اومدم بیرون قلیچ خان رو دیدم ...اومد جلو و به بابا و مامان سلام و احوال پرسی کرد ... مامان برای اینکه حرفی زده باشه گفت : تبریک میگم اسب تون امروز برنده شد ..به ما ه
「شاخ ݩݕاٺツ」
م خیلی خوش گذشت ... مبارک باشه .. قلیچ خان که حالا برای دیدنش دلم پر می زد ..و به چیزی جز اون فکر
داستان ☺️🍁 - بخش سوم بعد ما رو بردن تو یک اتاق که هیچکس اونجا نبود و از قبل آماده کرده بودن .. سماور کنار اتاق می جوشید و بوی چای دم کشیده میومد .. دو تا سینی بزرگ پر بود از پیش کش های خانواده ی داماد ...کله قند و نان روغنی ..که بهش می گفتن قاتلاما و بشمه .. روسری گلدار و چارقدهای زیبای ترکمن ...و پارچه ... ما رو جای مخصوص نشوندن و بعد درست مثل اینکه اونا دارن میان خونه ی ما در زدن و آتا و آنه و برادر بزرگ و دوتا از خواهرا ؛؛؛ و پشت سرشون هم قلیچ خان وارد اتاق شدن ما همه بلند شدیم .. سلام و احوال پرسی کردیم .... از قیافه ی قلیچ خان نمی تونستم بفهمم چه حسی داره .. ولی لرزش بدن منو همه می دیدن ...وروبروی هم نشستیم ... قلیچ خان آخر از همه دو زانو نزدیک بایرام خان نشست سینه عقب داد و دستشو کرد تو شال کمرش ...آتا اول سوره ی حمد رو خوند و بعد دعا کرد.. دستهاشون رو به صورتشون کشیدن بعد همه امین گفتن .. مامان و بابا هم همین کارو کردن .... مادر آرتا چایی ریخت و به من گفت : نیلوفر جان شما تعارف کن .... بعد آتا سینه ای صاف کرد و گفت : پدر و مادر اختیار دار دختر هستن .. پسر ما دختر شما رو دیده و پسندیده ..من پدر ؛؛ شما پدر؛؛ ..هر دو خیر خواه فرزند .. ما آمدیم به خواستگاری هنوز نمک شما نخوریم نمک ما چشم شما رو نگیره و بدون رو دروایسی نظر بدین ..که پسر ما رو دیدین ,, پس گفتی تمام است ..و دختر شما رو دیدیم و خواستیم عروس پسر ما بشه ...؛؛ گلمه دیکدن خبر آل دییپ دیرلار ؛؛( به معنی خوب چه خبر بفرمایید ... و جواب خواستن هست ) داستان ☺️🍁 - بخش چهارم بابا گفت :والله آتا ؛ اینجا در این مدت خیلی به شما زحمت دادیم و نون و نمک خوردیم ..البته که چشم مارو می گیره .. این همه پذیرایی و احترام و محبت چیزی نیست که جلوی چشم ما نباشه ..ولی خودتون می دونین دختر شوهر دادن به این سادگی نیست ... من قصد ندارم دختر به راه دور بدم ..نمی تونم از بچه ام جدا بشم ... قلیچ خان دستپاچه شد و فورا گفت : من جدا نمی کنم ..می دونم سخته ..ولی راه زیاد نیست یکساعت با هواپیما .. هر وقت دلتنگ بودین کافیه به من بگین این مشکلی نیست ... بابا گفت : بله خوب من تازه این موضوع رو فهمیدم باید یکم فکر کنم بهتون خبر میدیم ما که دیگه فامیل هستیم هم جای همدیگر رو بلدیم هم شماره ی تلفن داریم ... پس اجازه بدین ما به شما خبر میدیم هر چی خواست خدا باشه همون بشه ... آتا گفت : احمد خان برای ما هم مثل شما سنت شکنی کار ساده ای نیست ..ولی همون طور که گفتین اگر خواست خدا در میون باشه ..ما کاره ای نیستیم ....و باید قبول کنیم دور وزمانه عوض شده ... بابا گفت : بله درست می فرمایید ..ما به شما خبر میدیم با اجازه دیگه باید زحمت رو کم کنیم .. خیلی خوش گذشت و عالی بود خدا به سفره های شما برکت بده و انشاالله شما هم تشریف بیارین تهران تا ما پذیرای شما باشیم .... داستان ☺️🍁 - بخش پنجم قلیچ خان گفت : احمد خان بزارین خاطرتون رو جمع کنم ..دلواپس دختر تون شدید .. ولی من مردانه وبا شرف یک ترکمن قول میدم هرگز دختر تون رو ناراحت نکنم ... گنبد خونه ای دارم اگر پسند کردین همون جا و اگر نه می فروشم و خونه ای مطابق میل شما می خرم ...و قول میدم حتی یکشب تنها نزارم .. بایرام خان گفت : احمد خان به رسم خودتون از نیلوفر خانم هم نظر بخواین ... آخه نه قلیچ خان بچه است نه نیلوفر خانم این مراسم برای زمانی بود که دختر نه سال و پسر هفده ساله رو عقد می کردن .. خوب عقل رس نبودن ..ولی در این مورد صدق نمی کنه ..اجازه می فرمایید ؟ ... بابا که ، ما همیشه بهش می گفتیم سریع الرضا ..خیلی نرم شده بود .. گفت : بله من تا الان خلاف میل بچه هام کاری نکردم ..به عنوان یک پدر نمی تونم قبول کنم بچه ام ازم دور باشه .... ولی خوب این زندگی اونه ... حرفی نیست بگو بابا نظرت رو هر چی که هست بگو ...... حالا گلوی من اونقدر خشک شده بودکه نمی تونستم حرف بزنم تازه خجالت هم می کشیدم .... با زحمت همین طور که سرم پایین بود گفتم : منو ببخشید که می خوام صادق باشم ..آنه قبلا از من جواب گرفتن ...اگر بابا و مامانم اجازه بدن ..من قبول می کنم .... آتا گفت :احمد خان و خانم شما هم موافقت کنین و بزارین دو جوون بهم برسن ... به امید خدا ..شاید تا اینجا برای همین خدا شما رو فرستاد ... آنه متوجه بود و مادر آرتا تند و تند براش می گفت که چی شده ..شروع کرد به خندیدن و دست زدن ....و به من گفت بیا ...و دستش رو داد به من که ببوسم ...
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش سوم بعد ما رو بردن تو یک اتاق که هیچکس اونجا نبود و از قبل
داستان ☺️🍁 - بخش ششم بابا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت .... همه دست زدن ..به محض اینکه صدای دست بلند شد ... بیرونِ اتاق شلوغ شدو صدای دست و هلهله به ما فهموند که همه با خبر شدن ..انگار همه پشت در ایستاده بودن .... صدای یک موسیقی شاد ترکی و پایکوبی از بیرون میومد ...تا مادر آرتا نون روغنی رو تعارف می کرد و باید همه می خوردن .. گوسفند ها رو سر بریدن و خواهر بزرگ قلیچ خان آی جمال گلین ..سر من روسری انداخت و پارچه های رنگارنگ رو باز می کرد و دور من می پیچید .. بعد در اتاق رو باز کردن..مرد ها از اتاق رفتن و دخترا دورم رو گرفتن ..دست می زدن به ترکی چیزی می خوندن .... بعد سینی های پر از گوشت رو آوردن و دور سرم گردوندن و همینطور که هر سینی روی سر یکی بود دور خونه راه می رفتن ....و بعد بردن برای پخش کردن و تا اون زمان به من اجازه ی بلند شدن ندادن ..... اونقدر هیجان داشتم و اتفاقات پست سر و هم میفتاد که هنوز فکر می کردم نکنه خواب باشه و بیدار بشم ... راستی من زن قلیچ خان می شدم ؟ منو با اون روسری سفید گلدار و پارچه هایی که دورم بود از اتاق آوردن بیرون .. اول دنبال بابا گشتم ببینم چه حالی داره .. وقتی دیدم می خنده و خوشحاله خیالم راحت شد .. داستان ☺️🍁 - بخش هفتم ندا از منم بیشتر ذوق می کرد .. دست می زد و خودشو با اون آهنگ تکون می داد ..و گاهی سرشو میاورد دم گوش منو می گفت : کوفتت بشه قلیچ خان ..خیلی نامردی شوهر نکردی نکردی ببین چی گیرش اومد عنتر ..... و بلند می خندید وبا تمام محبت بغلم می کرد... حالا من باید کاری رو که ندا کرده بود یعنی با یکی یکی اون زن ها رو بوسی می کردم و آشنا می شدم .... مردها رفته بودن به حیاط بساط قلیون و چای و شیرینی بر قرار بود ....و قرار مدار مهر و بقیه چیزا ها رو می ذاشتن و اینطور که من فهمیدم حالا اونا باید نون و نمک ما رو می خوردن ..پس رفتن منتفی شده بود ... بعد منو بردن به همون اتاق و قرار شد قلیچ خان بیاد و با هم حرف بزنیم .. و چقدر من از این قسمش خوشم اومده بود ... تنها نشسته بودم و قلبم تلاپ تلاپ تو سینه ام می کوبید ... نمی دونستم وقتی اون بیاد با اون همه غرورش چی می خواد به من بگه ...که در باز شد و قلیچ خان با اون قد بلند و سینه ای ستبر وارد شد ... اومد جلو و همونطور دو زانو جلوی من نشست ... و گفت : ممنونم که دنیای منو روشن کردی ..می دونستم میای .. ولی نمی دونستم به این شیرینی هستی ...نرم با صفا ساده و مهربون ؛ دلم بد جور برای تو رفته .. عاشقی دیوانه شدم ... کاش می شد امشب تو رو با خودم می بردم ... چون برای من خیلی عزیزی ..مثل یک گل سفید ... داستان ☺️🍁 - بخش هشتم آقا منو میگی اصلا انتظار چنین حرفایی رو نداشتم که از دهن قلیچ خان در بیاد یعنی اون می تونست این طور ابراز علاقه کنه ؟ .. سرم پایین بود خیس عرق شده بودم .. می ترسیدم بهش نگاه کنم و ببینم به جای قلیچ خان کس دیگه ای نشسته ...ادامه داد ... اغشام گلین..رسم اینو که به دختر و پسر وقت کمی میدن که از شرط هاشون با هم بگن ..الان زن ها میان .. شرط بگو ...اینجا برای همین هستیم ..منم شرط دارم ... خودمو جمع و جور کردم و گفتم : بیشتر شرط منو شما به بابا قول دادین می خوام مستقل باشم با جمع زندگی کردن برای من سخته ... گفت منت .. گفتم رفتارت با من عوض نشه قول بده همیشه برات عزیز بمونم .... با صدای آهسته و مهربون و نجوا کنان سرشو به طرف من خم کرد و گفت : در این مورد شک نکن ..آسون به دستت نیاوردم؛؛ اینو بدون تا آخر عمرم همینطور می مونم .. قلیچ خان حرفی بزنه پاش می ایسته ....در حالیکه مثل کوره ی آتیش داغ بودم و همینطور عرق می ریختم یاد اون خواستگارم افتادم که به همین حال و روز من افتاده بود ... پرسیدم شرط شما چیه ؟ گفت : قول بده تا لحظه ی آخر عمر یک نفس از هم جدا نشیم ..... هر دو می دونیم که تو دختر تهرانی و من یک اسب سوار بیابونم ...باید گذشت داشته باشیم که بتونیم همدیگر رو خوشحال نگه داریم ... احساس می کردم هر لحظه و هر ثانیه بیشتر عاشقش می شدم .... خدایا من به درگاه تو چه کرده بودم که قلیچ خان رو نصبیم کردی ؟ که یکی زد به درو اومدن تو انگار وقت ما تموم شده بود قلیچ خان بلند شد و رفت ... سفره ی اونشب از همیشه رنگین تر بود ..و حالا دو عروس سر اون سفره نشسته بودن ....
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش ششم بابا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت .... همه دست زدن
داستان ☺️🍁 - بخش نهم فردا بابا با بایرام خان رفتن گنبد و برای ناهار چلو کباب و شیشلیک گرفتن ... و ماست و زیتون و خیار شور و کره ی تازه .... چون حتما باید اونا هم نون و نمک ما رو می خوردن ... قلیچ خان ...مدام دستور می داد و من می دیدم که کل اون دخترا و زن ها گوش بفرمانش هستن ... قرار شده بود ماه بعد قلیچ خان بیاد تهران عقد کنیم با یک مراسم ساده و همه با هم برگردیم اینجا و عروسی بگیریم ...و این خواست خودم بود ... تازه نمی تونستیم از این همه آدم تهران پذیرایی کنیم ..و برای آتا و آنه محال بود دوست نداشتن به سفر برن ..... آنه یکی دیگه از عشق های من شده بود .. هر کجا منو می دید دستشو دراز می کرد و من فورا خودمو مینداختم تو بغلش و صورت نرمش رو می بوسیدم ... و با خودم می گفتم باید خیلی زود ترکی یاد بگیرم تا بتونم به راحتی با آنه حرف بزنم .... نزدیک غروب همه ی ما عازم شدیم ... بدون اینکه من دیگه بتونم با قلیچ خان تنها بشم و حرف بزنم ... راستش خودمم زیاد سعی نمی کردم با حرفایی که تو جلسه ی اول به من زده بود هنوز عرق شرم به پیشونیم می نشست .. داستان ☺️🍁 - بخش دهم ولی موقعی که همه داشتن ساک ها را می بردن تو ماشین .. قلیچ خان بلند و بی ملاحظه گفت : اغشام گلین از یودوش خدا حافظی نمی کنین ؟ من به مامان نگاه کردم ... سرشو به علامت رضایت تکون داد ... گفتم باشه بریم ... قلیچ خان راه افتاد و من پشت سرش بودم انتهای حیاط یک اصطبل کوچک بود ..و باللی و یو دوش اونجا بودن ... همینطور که میرفت .. گفت : من چه کنم با دوری تو ؟که دل از من بردی ؛ و بی دل سخت میشه زندگی کرد ... گفتم : اگر دل بردم دلمو سپردم به قلیچ خان ... با دل من زندگی کن منم با دل تو .... دستی به صورت یودوش کشیدم و گفتم : تو پیری و رفیقی ..مراقب دل من باش ....و دستی هم به گردن باللی کشیدم و با هم برگشتیم ... احساس می کردم برای اولین بار صدای قلیچ خان می لرزه ..... گفت : روزی که تو رو بیارم گلین من باشی دیگه ازت جدا نمیشیم بعدا گله نکنی که طاقت ندارم .. قلیچ خان اسیر تو شده ... ماشین راه افتاد و من برای آخرین بار به اون نگاه کردم ولی همون طور که سینه جلو داده بود و دست در شال کمر داشت به آسمون نگاه می کرد ، انگار می ترسید بغضش باز بشه من اینو تو صورتش دیدم ..... و تا ماشین دور شد به همون حالت موند . ادامه دارد داستان ☺️🍁 - بخش اول هر چی از قلیچ خان دور میشدیم دلم بیشتر می گرفت .... سرمو گذاشته بودم به شیشه ی ماشین و اشکم بی اختیار میومد پایین ... می ترسیدم دیگه نبینمش .....کمی بعد آرتا خوابش برد و ندا هم سرشو گذاشت رو شونه ی من...و آهسته گفت : توام بخواب خیلی خسته شدی ..چرا غمگینی دم بریده ؟دلت تنگ شد ؟ بهت قول میدم زود این مدت تموم بشه و اونا بیان تو رو ببرن ... خیلی یواش طوری که فقط خودمون می شنیدیم گفتم : ندا تو چقدر آرتا رو دوست داری ؟ گفت : چطور مگه ؟ ده تا .. گفتم شوخی نکن .. گفت : خوب بیست تا ؛؛ گفتم : ولی من یک عالمه قد تموم آسمون .. از همین الان دلم براش تنگ شده ... گفت : وای چه قشنگ؛؛ چه رویایی ..آدم باورش نمیشه .... تو چطور فهمیدی که قلیچ خان تو رو دوست داره ؟ اون که روش نمیشه با یک زن حرف بزنه ... گفتم : نه بابا اینطورم نیست ..تو اتاق یک حرفایی به من زد که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین فرو ... ولی خدایش یک جوری با من حرف می زنه که منم مجبور میشم مثل خودش جواب بدم ...انگار داره شعر میگه ..روحم رو با خودش می بره ... اگر دو روز دیگه دیدی شاعر شدم تعجب نکن ..... گفت : خوب تو کی فهمیدی دوستش داری ؟ گفتم : نمی دونم ..شایدم چون بهار بود ..شقایق بود آسمون آبی با کوه های برف گرفته از دور بود ... و مردی که می دونستی از دل و جون دوستت داره ... نمی دونم ..الان که ازش دور میشم احساس می کنم هیچ کدوم اینا نبود فقط تقدیرم بود من این همه سال سعی کردم همه چیز رو به زور مطابق اون چیزی که فکر می کردم بخوام .. و اصرار هم داشتم دنیا به خواست من بگذره .. در حالیکه نمی دونستم ...چی در انتظارمه ....و اینجا ارزش امید رو تو زندگی می فهمه ..اگر من یکم .. فقط یکم به خدا ایمان واقعی داشتم و بهش توکل می کردم اون همه خودمو عذاب نمی دادم ...
「شاخ ݩݕاٺツ」
ا رو بعد از این همه سال به من می زنی ؟ تو دیگه از هیچ کاری پروا نداری ..... @shakh_nabat_1400
داستان 💕💕 - بخش سوم تا اونشب , اتفاقا چون آنه مریض بود خونه موندم .. تازه خوابم برده بود که آنه اومد و بیدارم کرد و گفت :آوا حالش بده ..بقیه شو خودت می دونی طوری شد که نزدیک صبح یک طشت خون بالا آورد.. فریاد ها زد و ناله کرد .. سم بسرعت اندام داخلی بدنش رو از بین برد چون با آزمایشی که ازش گرفتن و دکترا گفتن مقدار زیادی سم درخت خورده سم بدی که حتی بوش برای انسان خطرناک بوده ... و اون بی رحمانه مقداری به خورد آوا داده بود ... وقتی دکتر ازش پرسید چی خوردی .. آوا گفت : ناهار خوردم و سر شب یک لیوان شیر تازه ... همه تو خونه می دونستن که آوا وقتی شیر تازه میارن و می جوشونن ؛؛ سر شیر اونو جمع می کنه و یک لیوان از اون سر شیر می خوره و عاشق این کار بوده .... اون روز از خواب بعد از ظهر که بیدار میشه میره و می ببینه یک لیوان از سر شیر براش آماده است فکر می کنه آنه این کارو کرده ... فورا سر می کشه ..بعد دیگه نه کسی اون لیوان رو دید و نه معلوم شد چه کسی توش زهر ریخته .. ولی مثل برق و باد شایعه شد که خودکشی کرده ....و ما دیگه نتونستیم این موضوع رو جمع کنیم ... نامزدش از اینجا رفت ....بیچاره مجنون شده بود .. آنه از بس گریه کرده بود طاقتش تموم شد و چون یقین داشت کار آی جیکه یک روز بهش حمله کرد و همینطور که اونو می زد فریاد می کشید تو بچه ی منو کشتی ..می کشمت هرزه ... .؛؛ تو فکر می کنی آتا چیکار کرد ؟ توی همون عزای بچه اش شلاق بر داشت و آنه رو زد..باورت میشه ؟ من خونه نبودم اگر بودم شاید او روز شلاق رو می گرفتم و آتا رو می زدم .... پشت آنه سیاه و زخم شدو بعدم خوب شد ولی دلش همچنان سیاه و زخم باقی مونده .. چون آتا بعد از اینکه اونو زد بهش گفت : کسی حق نداره به زن من توهین کنه ..و اینطوری من فهمیدم که آنه اون زمان چرا به ما می گفت ساکت باشین ... داستان 💕💕 - بخش چهارم آوا رفت و من سوختم و دم نزدم .. دیگه اصلا خونه نمی رفتم شدم یک مرد تنها ..و اینطوری یواش یواش همه ی کارا افتاد گردن من .. فقط تونستم دیپلم بگیرم ....از هر چی زن بود بیزار بودم ..دلم نمی خواست به هیچ زنی فکر کنم ... این ساز و این اتاق شد همه ی زندگی من ..و پول در آوردن .... ولی دورا دور می شنیدم ..چه کارایی می کنه چطور اونو تو گنبد با کسی دیدن .. به هوای دیدن پدر و مادرش می رفت ... یکی پسر دایی یکی داماد خواهر ...و یکی برادر شیری ..ما که نمیشناختیم .. ولی آبرومون رو حفظ می کردم و صداشو در نمیاوردیم آنه می گفت : نباید مردم بفهمن و آتا رو سر شکسته کنین ... خوب آی جیک پول زیادی داشت و خیلی کارا از دستش بر میومد ... و تنها آتا رو راضی نگه می داشت ... این جریان ها تموم نشد .. هر وقت هر جا منو می دید با نگاه های بد و شهوت آمیز می خواست منو از راه بِدَر کنه .. اونقدر من ازاین زن منتفرم که گاهی از خودمم بدم میاد ...اون زندگی پاک ما رو دچار فتنه و آشوب کرد ..و هرگز نه آب خوش از گلوی خودش پایین رفت نه گذاشت آرامشی برای ما بمونه ... قلیچ خان ساکت شد .. نمی دونستم چی بگم ..خودم با چشم خودم دیده بودم که آتا اومد خونه ی ما بدون ملاحظه با اون چیکار کرد ... داشتم فکر می کردم حالا تکلیف من چیه ؟ باید با این مرد حساس و مهربون که قوی و محکم به نظر می رسید ؛ ولی دلی شکسته داره چه می کردم؟ ... اون حتی شیر هایی رو که به خونه ی ما میاوردن اول خودش تست می کرد بعد اجازه می داد من بخورم ؛؛ پس می دونست که ممکنه خطری منو تهدید کنه ..... داستان 💕💕 - بخش پنجم با اینکه خیلی فکرم آشفته شده بود به خاطر قلیچ خان ..سعی کردم فعلا موضوع رو عوض کنم ... ازش خواستم برام ساز بزنه ..و اون با اشتیاق این کارو کرد ... هنوز می ترسیدم ..آی جیک نرفته باش و دوباره برگرده ..ولی دیگه یقین داشتم که آلابای خبر های اینجا رو برای مادرش می بره .. حالا به عمد بود یا از روی سادگی و اعتمادی که به مادرش داشت نمی دونستم .. باید سر در میاوردم تا خطری متوجه ی منو و قلیچ خان نباشه ... سوزی که توی ساز و صدای قلیچ خان بود منو به گریه انداخت انگار از دردی می گفت که سالها تو سینه اش نگه داشته بود .... اون در حال خوندن چشمهاشو می بست .و من هر بار به این نوا گوش می دادم عاشقتر و واله تر از قبل می شدم ... اونشب در حالیکه منو تو بغلش گرفته بود و تا صبح؛؛ بالش من بازوی اون بود روی اون تخت یک نفر خوابیدیم ... و قلیچ خان حتی یک کلمه دیگه حرف نزد فقط گاهی آه می کشید ... از فردا من یک لحظه تنهاش نمی ذاشتم هر جا میرفت دنبالش بودم و سعی می کردم یار و یاورش باشم ... می خواستم زخم های اونو مرهم بزارم و بهش شادی بدم .... @shakh_nabat_1400
داستان 💕💕 - بخش ششم یکماه گذاشت و ما با کاری مداوم تلاش می کردیم تا برای مسابقه آماده بشیم ... بیشتر شب ها همون جا توی اصطبل می مونیم .. با هم بزم درست می کردیم ..و من عاشق ساز اون و اون عاشق ساز زدن ..ساعتها با هم خوش بودیم ... ولی من هر چی سعی کردم بفهمم آیا آلا بای به ما خیانت می کنه نفهمیدم .... چون جلوی چشم من بود که از دل و جون کار می کرد و نمیشد ایرادی ازش گرفت .... تا کورس تابستونی شروع شد ... شهر گنبد و اطراف اون شلوغ شده بود و مسافران زیادی اومده بودن ... این بار قلیچ خان توی سه کورس اسب داشت .. ترکمن ..دو خون دوساله و دوخون سه تا چهار ساله .... من و اون مدام مراقب اسب ها بودیم که کسی اونا رو چیز خور نکنه .... گزل هم یکم بزرگ شده بود و یک جوری منو دوست داشت که نفسم رو بند میاورد ..... گاهی چون قلیچ خان فرصت نداشت خودم یودوش رو به کمک آلا بای زین می کردم و میرفتم سواری .... داستان 💕💕 - بخش هفتم تا روز مسابقه ..گروه ما که نه نفر بودیم ...با سه تا سوار کار .. راه افتادیم بطرف پیست کورس ....سوار کارا ها و اسب ها آماده و سر حال وارد مسابقه شدن .... منو قلیچ خان کنار هم دوش به دوش هم دوندگی می کردیم .....و تا لحظه ای که اسب وارد کورس می شد .. از سوار کار و اسب مراقبت می کردیم ..... کورس اول شروع شد اسب ما جان وان بود .... دستم یخ کرده بود ..و دعا می کردم ولی قلیچ خان همچنان دست در شال کمر کرده بود و آروم نگاه می کرد .... و صدای بلند گو که نام جان وان رو برنده اعلام کرد ... بی اختیار فریادی از شادی کشیدم ... اسب دوم رونیکای بود که تو کورس چهارم شرکت می کرد ... اونم اول شد و اسب ترکمن ما هم مقام اول رو بدست آورد .... دیگه هر دو از شادی بالا و پایین می پریدیم .. قلیچ خان پول زیادی برده بود و از اون مهمتر نتیجه ی زحمت های شبانه روزی ما بدست اومده بود .. همین طور که با هم می خندیدم و اسب ها رو بر می گردوندیم اصطبل .... یک مرتبه آی جیک و چند نفر زن دیگه که پشت سرش بودن جلوی رومون ظاهر شدن .... همه ی شادی من تبدیل شد به ترس..... و یک دلهره به جونم افتاد . ادامه دارد داستان 💕💕 - بخش اول و خودمم نمی دونستم چرا از اون زن می ترسم ..دوباره تشویش اون شبی رو گرفته بودم که آی جیک به قلیچ خان ابراز علاقه می کرد .. خیلی برام سخت بود که با اون روبرو بشم ولی چاره ای نداشتم و نباید به روی خودم میاوردم .. فقط آرزو می کردم دو تا بال داشتم و از اونجا پر می کشیدم و میرفتم .... قلیچ خان بدون هیچ ملاحظه ای راهشو کج کرد و رفت و اونو نادیده گرفت .. من موندم و صورت خندان آی جیک که داشت با اشتیاق به طرفم میومد ... با سه تا دختر جوون که همه به شدت آرایش داشتن و لباس های خوبی تنشون بود .... از همون دور دستش رو بلند کرد و گفت : سلام .نیلوفر جان ...و من که راه فراری نداشتم ..با یک خنده ی زورکی .. گفتم : سلام ..خوبین ؟ اومد جلو و به دخترایی که همراهش بودن گفت : اینم عروس خوشگل ما نیلوفر خانم ..که تعریفش رو براتون کردم ... طفلک از تهران کوبیده اومده اینجا شوهر کرده ..عروس ما شده .... من با همه ی اونا دست دادم و احوال پرسی کردم .. و گفتم : ببخشید چرا من طفلک هستم ؟ من با قلیچ خان ازدواج کردم این یعنی اصلا طفلک نیستم ... گفت : آره ولی تو دختر تهرانی اومدی اینجا اسب تیمار می کنی ؛؛خنده داره واقعا دلم برات می سوزه ... گفتم : نمی دونم شاید دل شما از جای دیگه ای می سوزه ..ولی من خوشبختم شما دلت برای من نسوزه لطفا .. اصلا من باید برم یکم کار دارم ... @shakh_nabat_1400
یادت‌باشد_قسمت‌دهم_2023_05_29_23_38_18_739.mp3
2.28M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」