eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم . جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ... +پسندیدی؟ _عالیه +ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟  _نه دیگه یه چمدون وسیله دارم +منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟ _خوب یه چزایی می خرم  +چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟  _هوم ... نمی دونم تو کمکم می کنی ؟  +یعنی بیام خرید ؟ _خب آره +با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم _یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟! +بی اطلاع که نمیشه _چرا نشه ؟ +اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم ! مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم : _توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه +دوستته؟ _هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستون ایشون آخه ! +پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟ _می خوای چیکار ؟ +برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم . فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید .. +خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم _مرسی .کی بریم ؟ _الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم . +من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه ! _اوکی +راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه _دستت درد نکنه +خواهش می کنم ، فعلا دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد . دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم . به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود ... غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش !" می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم . بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم : _امری داشتین ؟ انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کند : +شما ؟! ادامه دارد .... @shakh_nabat_1400 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_یازدهم- بخش چهارم انگار دریچه ای تازه جلوی چشم من باز شد و تا چند روز به
داستان 💕💕 - بخش هفتم آی جیک هنوز بر نگشته بود ... آتا پرسید : آقچه گل مادرت کجاست شام درست کنه برای عروس ؟شما ندیدینش ؟ من فورا با حالتی که تا اون موقع آتا ازم ندیده بود و می تونم بگم چهار تا کلمه باهاش حرف نزده بودم ... خودمو به اون نزدیک کردم و با مهربونی گفتم : بله آتا جون ما دیدیم .... تو باشگاه بود ... قلیچ خان اشاره کرد ساکت باشم ..ولی من ادامه دادم .... وای چقدر آی جیک خانم دلش جوونه با چند تا دختر بچه اومده بود باشگاه ..می گفت دوست های من هستن ... چقدر هم خوشحال خندون بودن ... باورتون نمیشه آتا چه دخترایی همه شیک و آرایش کرده چشم همه ی مردا دنبالشون بود عجب دوست هایی داره آی جیک خانم ؛؛ من که باورم نمی شد ... خیلی خوشحال بودن و بلند با اون دخترا می گفتن و می خندیدن .. خیالتون راحت باشه الانم فکر کنم تو باشگاه باشن ....حتما دارن چیزی می خورن چون مسافرا هنوز بودن که ما اومدیم ..... بهشون خوش میگذره نگران نباشین آتا ... آتا همینطور که سرش پایین بود بلند نکرد .. ولی عصا شو دو بار کوبید زمین ... و قلیچ خان انگار خشک شده بود مات به من نگاه می کرد ... گفتم : والله راست میگم ... داستان 💕💕 - بخش هشتم یکم سکوت شد .. و بعد آتا از قلیچ خان به ترکی پرسید : تو دیدیش ؟ چیکار می کرد ؟ قلیچ خان گفت : من کار داشتم نموندم پیش آغشام گلین بود .... آنه پرسید : در مورد کی حرف می زنین ؟ ..همون موقع آقچه گل با یک سینی خوراکی اومد تو و گذاشت جلوی ما و گفت : خیلی خوش اومدین .... آتا داد زد مادرت کو ؟ کجاست ؟ آقچه گل با ترس گفت : نمی دونم گفت میرم بیرون به نگفت کجا میره ... من به روی خودم نیاوردم که جو خراب شد .. شروع کردم با آنه شکسته بسته حرف زدن ..و انگار نه انگار آتا رو تا سر حد مرگ عصبانی کردم .. مثل این بود که دلم داشت خنک میشد .... کمی بعد قلیچ خان بلند شد و گفت بریم من خسته ام چند روزه خونه نرفتم ... آنه ناراحت بود و اصرار می کرد شام بمونیم ..ولی ما قبول نکردیم و راه افتادیم بطرف در .. آنه به بدرقه ی ما میومد ولی آتا خون خونشو می خورد و نشسته بود کاملا نطقش کور شده بود ... مثل اینکه تا اون روز هر کس از آی جیک خبری می داد بعد از مدتی خودش به دروغ گویی متهم میشد و دشمنی ؛؛؛؛ و شایدم رفته بود زیر شلاق آتا و دیگه کسی جرات نداشت حرفی بزنه و اونم دروغ های آی جیک رو باور می کرد .... حالا کسی نمی تونست به صحت حرفای من شک کنه ... هنوز ما تو حیاط بودیم و قلیچ خان با آنه حرف می زد .. که در باز شد و آی جیک اومد تو .... ادامه دارد داستان 💕💕 - بخش اول من دست قلیچ خان رو گرفتم و گفتم زود بریم ..زود باش .. و به ای جیک یک سلام کردم در حالیکه دست قلیچ خان رو ول نمی کردم گفتم : ببخشید نتونستیم شما رو هم خوب ببینیم .....و با عجله رفتم بطرف ماشین .... قلیچ خان تا نشست پشت ماشین دو تا سرفه کرد و با یکم مکث ...نگاهی به من انداخت و با شیطنت گفت : پس خودت فهمیدی چیکار کردی ؟ من فکر کردم غیر عمد بوده ... گفتم ..برو تا صدای شلاق آتا رو نشنویم ... معلومه که عمدا کردم ... آی جیک چند تا دختر تر گل و ور گل برداشته آورده به تو ؛؛ یعنی عشق من نشون بده ..توقع داری منم ساکت تماشا کنم ؟..کور خونده ... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت : پس اینکه دلم برای آنه تنگ شده بود و چرا ما نباید بریم اونجا و ...همه بی خودی بود برای آی جیک نقشه کشیده بودی ؟ ... گفتم : برای آی جیک نقشه نکشیده بودم واقعا می خواستم آنه رو ببینم اگر آی جیک زود تر اومده بود خونه ؛حرفی نمی زدم ... ولی اگر باز فرصت دستم بیاد دریغ نمی کنم ..,, دیگه ساکت نمی مونم ... گفت : نه تو دخالت نکن ..از این جور زن ها باید ترسید یک وقت یک کار احمقانه می کنه و بلایی سرت میاد ؛؛من تحملشو ندارم .. بزارش به عهده ی من ... گفتم : قلیچ خان به نظر من این جور زن ها رو باید نشوند سر جاشون ..از بس فکر آبرو تون رو کردین خرشو دراز بسته ..اگر تو می تونی تحمل کنی من نمی تونم .. آتا به من شک نمی کنه بزار دستشو رو کنم ... گفت : تو میگی امشب آتا باهاش چیکار می کنه ... وای گلین اگر بفهمه تو بهش چیزی گفتی،، من اونو میشناسم آروم نمی مونه ... @shakh_nabat_1400
داستان 💕💕 - بخش دوم اونشب تا خونه با هم در این مورد حرف زدیم و قلیچ خان سعی داشت منو قانع کنه که کاری به کار آی جیک نداشته باشم ... ولی من قبول نداشتم و فکر می کردم یکی باید جلوی این زن در بیاد ... و دلم می خواست به خاطر همه ی کارایی که با آنه و آوا مخصوصا با قلیچ خان کرده اونو رو سر جاش بنشونم ...و تازه یک راه جدید به فکرم رسیده بود واونم وارد شدن به قلب آتا بود ...و من تازه اینو فهمیدم ... تا وارد خونه شدیم فرخنده به ترکی گفت : مادرتون از صبح ده بار زنگ زده ... گفتم : وای حتما نگران شده ...مرسی الان زنگ می زنم ... قلیچ خان گفت: صبر کن ببینم ..تو واقعا ترکی یاد گرفتی فهمیدی اون چی گفت ؟ امشب دیدم با آنه هم حرف می زنی ... گفتم : مگه میشه من زبون قلیچ خان رو یاد نگیریم؟ .. خیلی سختم بود ولی دیگه الان می تونم بفهمم چی میگین ..همه رو نه ولی از کلماتی که بلدم؛؛ یک طوری جفت و جورش می کنم ...و رفتم سراغ تلفن و به مامان زنگ زدم ... باز تا گوشی رو برداشت ازمن گله می کرد که چرا اون روز باهاش تماس نگرفتم ..و بعدم گفت می خواستم زود تر بهت خبر بدم که پانزدهم شهریور عقد کنون حامد و سوگل هست و تو زود تر بیا تا با هم کاراشو بکنیم ... گفتم خوبه اون موقع قلیچ خان هم کارش کمتر میشه و با هم میایم .... داستان 💕💕 - بخش سوم بعد گوشی رو داد به حامد و با اون حرف زدم و قول دادم تو عروسی اون باشم .. روز بعد قلیچ خان تنها رفت سر کار و من برای اینکه هدیه ای برای آتا بخرم با فرخنده رفتیم بازار ... خیلی جا ها رو گشتیم و چیزی به نظرم نمی رسید که توجه آتا رو جلب کنه .. دلم می خواست هدیه منو دوست داشته باشه .. یک دست لباس برای آنه خریدم ..چند تا گیره سر برای دخترا و یک دست لباس برای پسر کوچک آتا ... بالاخره چشمم افتاد به یک عصای خیلی قشنگ و شیک با دسته ای از سر اسب ؛؛ فروشنده می گفت چوب آبنوسه و خیلی هم گرون بود ... اونا رو کادو کردم ..و غروب وقتی قلیچ خان از خواب بیدار شد گفتم : یک چیزی ازت می خوام نه نگو ... نشست رو پشتی و گفت : نه؛ نمیشه .. فرخنده چایی بیار ... گفتم: تو که نمی دونی من چی می خوام برای چی میگی نه ؟ گفت : از لحنت پیداس که چیزی که نباید بخوای می خوای ..و من حدس می زنم ..نه عزیز من؛؛ نمیشه ..ما خونه ی آتا نمیریم ... می خوام ببرمت جا های دیدنی گنبد رو نشونت بدم ... گفتم : وقت زیاده خواهش می کنم ..می خوام ببینم دیشب چه اتفاقی افتاده و یکم دیگه چشم آتا رو روی حقیقت باز کنم ... اینطوری دل آنه هم خنک میشه ... داستان 💕💕 - بخش چهارم سکوت کرد و اخمشو کشید تو هم و یکم از چای شو ریخت تو نعلبکی سر کشید .. این طور مواقع منم دیگه حرفی نمی زدم ... ولی اخم کردم ...و کنارش نشستم ... بالاخره به حرف اومد و گفت : ببین من از بازی های زنونه خوشم نمیاد ..این کارا برای مرد مناسب نیست ..تو دیگه منو می شناسی .... من حتی اجازه ندادم آنه و خواهرام وارد این کار بشن چه برسه به تو .... گفتم : ولی این بازی زنونه الان واجب شده .. مدام بشینیم و به فتنه های اون زن فکر کنیم؟ ..فردا یک اسب دیگه؟ ... یک لیوان شیر برای آنه؟ ..و یا حتی من؟ .. اونوقت حسرت نمی خوری که چرا جلوشو نگرفتی ؟ مرد اینطوریه ؟ گفت : اگر بلایی سر تو بیاره چی ؟ گفتم : اون موقع ما مبارزه کردیم دلمون نمی سوزه و حسرت نمی خوریم که دست روی دست گذاشتیم .. باید کاری کنیم که از اون زن جلو بیفتیم .. همون کاری که آی جیک کرد منم می کنم یعنی اعتماد آتا رو جلب می کنم همین ؛؛ قول میدم کار دیگه ای نکنم ..منم اهل خاله زنک بازی نیستم .... ولی نمی تونم بشینم تماشا کنم؛؛ اصلا چرا این کارو بکنم ؟مگه عقل ندارم ؟ اون زن به تو نظر داره ... هر چند تو از اون بدت میاد ولی من ناراحتم .. غلط می کنه با وجود شوهر و هفت تا بچه این کارو بکنه ..اگر تو نمیای من میرم .... @shakh_nabat_1400
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_دوازدهم- بخش دوم اونشب تا خونه با هم در این مورد حرف زدیم و قلیچ خان سعی
داستان 💕💕 - بخش پنجم خلاصه قلیچ خان که تا اون موقع کسی رو حرفش حرف نزده بود بر خلاف میلش منو برد خونه ی آتا ..... این بار همه تو حیاط نشسته بودن و آتا داشت قلیون کشید ... و من اول به جای آنه رفتم سراغ اون ... بغلش کردم و بوسیدمش .. یکم براش عجیب بود .. ولی احساس می کردم خوشحال شده ... آی جیک همین طور اخمش تو هم بود ..و از جاش تکون نخورد .. مخصوصا وقتی کادو ها رو دادم و تنها اون بود که هیچی براش نگرفته بودم بیشتر حالش گرفته شد ... آتا عصا رو بالا و پایین می برد و می زد به زمین .. باهاش ژست می گرفت ..و با همون خوشحالی گفت : ممنون خیلی خوبه خوشم اومد عروس ... گفتم : قابلی نداره شما خیلی به گردن ما حق دارین .. وای ببخشید آی جیک خانم ..هر چی گشتم چیزی برای شما پیدا نکردم ..آخه دیدم شما هر روز با دوست هاتون تو شهر خرید می کنین .. این روزا هر کس منو می ببنه میگه مادر شوهرتون رو تو بازار دیدم .. فکر کردم ماشاالله همه چیز دارین از بهتریش برای خودتون می خرین پس حتما چیزی که من بخرم رو نمی پسندین .. نیست که گفتن خیلی هم حساس هستین و از بوی اسب بدتون میاد ...فکر کردم در شان شما نمی تونم خرید کنم خلاصه ببخشید ... آتا به ترکی گفت : تو (..) زیادی خوردی ؟ از بوی اسب بدت میاد ؟ ..و یک فحش بد بهش داد ... اونم فورا گفت : نه من اینطوری نگفتم اصطبل کثیف بود بو می داد ... گفتم : نه بابا شما که تو ی باشگاه بودی ..به من گفتین اصلا پا تو اصطبل نذاشتین تا حالا .....آی جیک نذاشت حرف من تموم بشه ..زیر لب غری زد و رفت ... داستان 💕💕 - بخش ششم ما زیاد نموندیم چون قلیچ خان دل تو دلش نبود که من زیاده روی کنم .. در حالیکه حواسم جمع بود ....با این حال من قدم دوم رو بر داشته بودم .... اما تو یک فرصت آنه به قلیچ خان گفته بود دیشب آتا می خواسته آی جیک رو بزنه ولی فرار کرده و دیگه اجازه نمیده از خونه بره بیرون ... خوب این نشون می داد که قدم اول موفقیت آمیز بوده .... تا چند روز مونده بود به سفر ما ؛؛ من و قلیچ خان باز دوش به دوش هم کار می کردیم تا همه چیز مهیا بشه و بریم تهران ... اون گفته بود که اول با ماشین میریم گرگان خونه ی خواهر و برادراش و از اونجا راهی تهران میشیم و قرار بود یک هفته ای بمونیم ....و بعد از عروسی حامد و سوگل با ما بیان برای ماه عسل .... از بس ذوق داشتم سوغاتی می خریدم و چمدونم رو هم بسته بودم ... قلیچ خان داشت یک اسب رو تو میدون سواری می کرد ..خودش وسط می ایستاد و با شلاقی که دستش بود اسب رو وا دار به دویدن می کرد ... اونقدر این کارو ادامه می داد که اسب خسته میشد و اون زمان می تونست دهنه رو بهش بزنه و زین رو روی پشتش بزاره .. داستان 💕💕 - بخش هفتم من حوصله ام سر رفت .. اون روزا خیلی این منظره رو دیده بودم ..به آلای بای گفتم : برو یودوش رو بیار زین کن من یک دوری بزنم... کمی بعد در حالیکه دهنه ی اسب دستش بود اومد ...قلیچ خان ما رو دید ..همینطور که به کارش ادامه می داد ..خیلی بلند گفت : ..کجا میری .. گفتم یک دور می زنم ... گفت : دور نشو ..همین اطراف باش .... سوار شدم و آهسته ..راه افتادم ... هنوز من بدون قلیچ خان جرات نمی کردم با سرعت تاخت برم ...یودوش هم اسب پیر و آرومی بود ..وارد دشت که شدم ..یکم سرعتم رو بیشتر کردم ... هوا گرم بودو آفتاب می تابید ولی نسیم خنکی که به صورتم می خورد جون تازه ای بهم می داد ... بوته های گلهای زرد بلند شدن بودن و دیگه از شقایق خبری نبود ..غرق در لذت سواری بودم که یک مرتبه زین از روی اسب چرخید و تعادلم رو بهم زد و با کمر افتادم زمین در حالیکه پام تو رکاب گیر کرده بود و یودوش همینطور میرفت .. فریاد می زدم یودوش وایسا ......و بدنم ؛؛مخصوصا سرم به زمین می خورد یکم گذاشت تا تونستم پامو از تو رکاب آزاد کنم .. فقط تونستم اسب رو ببینم در حالیکه با زین کج شده دور می شد .. ولی اون حیوون با هوش دوباره برگشت بالای سر من ,که خونین و زخمی بی حال روی زمین افتاده بودم ... دو تا شیهه کشید ..و با سرعت دور شد ... من مونده بودم بین علفها یی که پیدا شدنم به این آسونی نبود ..از درد به خودم می پیچیدم .. سرم شکسته بود وقدرت حرکت نداشتم ..با هر تکون دردم شدید تر میشد .. در حالیکه از شدت درد گریه می کردم ....چشمم به آسمون بود و دعا می کردم قلیچ خان پیدام کنه ..ادامه دارد. @shakh_nabat_1400
یادت‌باشد_قسمت‌دوازدهم_2023_05_31_21_39_23_054.mp3
2.91M
🎧| | ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」