♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتاد
روزها از پی هم می گذشت بلاخره تکلیفم را با خودم روشن کرده بودم، به ذات مازیار پی برده بود و به هدف هایی که یک شَب متوجه منظور و تمام حرف هایش شدم. باید به هر بهانه و هر ترفندی که شده بود ازش جدا می شدم و به ابن رابطه خاتمه می دادم. طوری که من متوجه نشم کار را پیش می برد طوری رفتار می کرد که گویا بچه ام اما مگر نیستم؟ هستم که آنقدر سریع گول می خورم. من فقط ادعا دارم اما همیشه سَرم را شیره مالیده اند.
چند روزیست پرهام پیله کرده است که محسن می خواهد یکبار دیگر ببینتت امروز رضایت داده ام که بیاید همانجایی که آخرین دفعه نفسم را برید و رفت. از خانه بیرون زدم هنوز آنقدر از خودم و نفسم مطمئن نبودم که می توانم جلوی خودم را بگیرم و با دیدنش داغ دلم تازه نشود و اشک نریزم. نفس های عمیق می کشیدم. خدایا خودت کمک کن. وارد کوچه شدم. پرهام دستی برایم تکان داد خداروشکر که خودش بود و تنهایمان نگذاشته بود بغض در گلویم راه نفس کشیدن را برایم تنگ کرده بود از دور می دیدمش، تکیه اش را به دیوار زده بود. پرهام جلو آمد بر خلاف تصورم دستش را جلویم دراز کرد و با او دست دادم. فکر می کردم شاید جلوی محسن خودداری کند اما با بی اعتنایی دست داد.
+ سلام ابجی خوش اومدی
ایستادم که پرهام بالاجبار ایستاد.
+ چیشد
_ سلام خوبی؟ به هیچ عنوان نرو خوب پشتم باش دوست ندارم فکنه یه درصدم ضعیفم حالا چی میخواد بگه؟
+ باشه میمونم کنارت حالا بیا خودت بهت میگه
به سمت جایی که محسن ایستاده بود رفتیم رو به رویش روی لبه جوب ایستادم. سلامی هم نکردم. صدایش چقدر عوض شده بود.
+سلام رها
سرم را بالا گرفتم، لعنت به من که هنوز دلتنگش بودم. نفسم را آه مانند بیرون دادم.
_ اومدی واسه احوال پرسی؟ مهمه برات؟
+ تند نرو مهمه
_ از کی؟ مهم بود که همون موقع تو همین کوچه جلوی بقیه کوچیکم نمی کردی و نمی رفتی
+ واسه همین اینجام بهم یه فرصت دیگه بده
پرهام نگاهی بهم انداخت، هستی هم به جمع مان اضافه شده بود کسی که شاهد تمام حال بدی هایم بود اما گذرش به جمعمان خورده بود و حالا کنارم ایستاده بود، شاید هستی هم می دانست من جلوی محسن ضعیف ترین آدمم. پرهام لبخند کمرنگی مهمان صورتش شده بود.
+ ابجی محسن اگر بخواد برگرده بهش فرصت میدی؟
آبرویی بالا انداختم. خنده ام گرفت. با نیشخند حرف دلم را زدم.
_ من منتظر میمونم هرموقع خواست برگرده
برق چشم های محسن را به وضوح دیدم خودم هم خوشحال بودم اما غرور نمی گذاشت نمایان کنم.
+ ممنون رها ممنون عزیز...
_ هنوز چیزی عوض نشده و تو دوست دختر داری حواست به رفتارت باشه، نمیخوام به اونم خیانت بشه و یه سرشم من باشم.
حرفم آنقدر تند و تیز بود که می دانستم تمام محسن را سوزاند. پرهام به سمتم آمد، هستی نگاه کینه توزانه اش را از محسن بر نمی داشت.
+ ابجی محسن می خواد کات کنه با دوست دخترش نمیتونه بسازه همش به فکر تو و عذاب وجدان داره میخواست بدونه برمیگردی بهش که با دوست دخترش کات کنه یا نه
_ پرهام من حرفم و یکبار میزنم نه ده بار تموم شد بود زنگ بزنه
+ مازیار و چیکار میکنی؟ میخوام کات کنم اون چیزی نبود که فکرش و می کردم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
یادت باشد ۸۰.mp3
1.45M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم "حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| قسمت #هشتاد
#کتاب_صوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」