eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
426 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی که یاد می‌گیری احساسات خودت رو کنترل کنی یعنی به قوی‌ترین نسخه خودت تبدیل شدی💪🏻💕 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوری نباشی که تو آیینه به جای خودت سلیقه دیگران رو ببینی ..... ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واقعاً بحث حساب کتاب نیست، آدمی که قدردان نباشه میل تو رو به انجام دادن کار خوب براش کم می‌کنه💁🏻‍♀️🪴 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
برای‌زیبا‌سازی‌ایتای‌شما♥️✨ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
‌ خدا یه جایی که فکرشو نمیکنی دستتو میگیره.. خدا بیشتر از آرزوهات بهت میبخشه وقتی همه ی امیدت به اونه.. خدا بیشتر از همه حواسش بهته وقتی به حکمتش ایمان داری.. خدا هیچوقت تنهات نمیزاره وقتی بهش اعتماد داری.. خدا بیشتر از همه دوستت داره چون تو از خودِ خدایی.. پس هیچوقت نا امید نشو خب؟ : ) ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت355 –امروز رفته گچ پاش رو باز کرده اومده به ما سر بزنه. اصرار کرد بیاد خونه ت رو ببینه برای همین اومدیم پایین. می گه دوباره می خوام برم تو مترو کار کنم. مثل این که اموراتشون سخت می‌گذره. شوهرشم بهش گفته هر جور شده سعی کن کار کنی تا راحت تر زندگی کنیم. مادر که پشت سرم وارد شد پرسید: –آخه چطوری کار کنه؟ این که نمی‌تونه حرف بزنه. مادر بزرگ گفت: –اون دوستش لعیا گفته کمکش می کنه، می تونه قیمتا رو روی یه مقوا بنویسه و دستش بگیره. نگاهی به پای ساره انداختم. –قبلا شوهرت از این اخلاقا نداشت درسته؟! سرش را به علامت مثبت تکان داد و رفت روی صندلی نشست. تخته‌اش را برداشت و رویش نوشت. –خیلی اخلاقش عوض شده، دیگه به مهربونی قبل نیست. با دلسوزی نگاهش کردم. انگار گاهی تاوان بعضی اشتباهات را باید تا آخر عمر بدهیم. بعد از کمی صحبت کردن، مادر و مادربزرگ به طبقه‌ی بالا رفتند تا برای ناهار چیزی درست کنند. ساره فوری روی تخته نوشت. –من رو هلما فرستاده، یعنی خودش من رو آورد. گفت بهت بگم در مورد اون موضوع فکر کردی؟ با تعجب پرسیدم: –آخه چرا تو رو فرستاده؟! در مورد کدوم موضوع؟! نوشته‌های قبلی را پاک کرد و دوباره نوشت. –این که ببخشیش و کمکش کنی. گفته بیام بهت التماس کنم که قبول کنی. –نیازی به التماس نیست من بخشیدمش. چشم‌های ساره خندید. –من بهش گفته بودم تو خیلی مهربون و دلسوزی. –راستی حال مادرش چطوره؟ بزرگ روی تخته نوشت. –خیلی بد. دستم را روی صورتم کشیدم. –یعنی ممکنه بمیره؟! –مگه این که معجزه بشه زنده بمونه، دیشب از بیمارستان به هلما زنگ زدن که بیا النگوی مامانت رو دربیار ببر. می گفت وقتی رفتم دیدم بدن مامانم باد کرده، النگوش از دستش درنمیومد. چشم‌هایم را بستم. –واااای! خیلی سخته. ان شاءالله خدا کمکش کنه و حالش خوب بشه. نوشت. –براش دعا کن. بعد در ادامه نوشت. من به بهانه‌ی باز کردن گچ پام از خونه زدم بیرون، و گرنه از دست اون خواهر شوهر فضولم مگه می تونم جایی برم. من رو گذاشته زیر ذره بین، برای همین باید زود برگردم. آهی کشیدم. –می فهمم، خیلی سخته که آدم مدام تحت کنترل باشه. ماژیکش را دوباره روی تخته لغزاند. –هنوز عروسی نکرده چقدر درکت بالا رفته، دیدی حالا ازدواج آدم رو پخته می کنه؟ شانه‌ای بالا انداختم. –شاید هم اتفاقات و حوادث این کار رو با آدم می کنن. –خب، حالا که این قدر درکت رفته بالا، هلما رو هم درک کن دیگه، اون خیلی عوض شده، دیگه مثل قبل نیست. می خواد درست زندگی کنه، فکر می کنه تنها کسایی که می تونن کمکش کنن تو و شوهرت هستید. حالا که همه‌ی اون وریا رو کات کرده دیگه کسی براش نمونده. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت356 چی می شه حالا کمکش کنی؟ راه دوری نمی ره. دعای همه‌ی ما پشت سرته. من رو نگاه کن اگر تو و خونواده ت کمکم نمی‌کردید، مطمئنم الان گوشه خیابون معتاد شده بودم. دیگه شاید هیچ وقت بچه‌هام رو نمی‌دیدم. شما نه تنها من رو بلکه یه زندگی رو نجات دادید. سرنوشت بچه‌های من رو عوض کردید. می‌دونم به خاطر من همه تون اذیت شدید ولی تحمل کردید که همیشه ممنونتون هستم. چشم‌هایش نم زد و نوشت. –روزی نیست که دعاتون نکنم. سرم را کج کردم. –اگر کاری از دستم بربیاد برای هلما هم انجام می دم. دوباره تخته را پاک کرد. –اون می گه نمی خواد رابطه ش با شماها کات بشه، می خواد باهاتون ارتباط داشته باشه، گاهی بیاد این جا یا مغازه. ابروهایم بالا رفت. –بهش بگو اصلا این طرفا پیداش نشه چون مامانم بفهمه هلما می خواد بیاد این جا کارمون زار می شه. حالا گاهی بیاد مغازه می‌بینمش. البته فعلا که بدون بادیگارد نمی‌تونم برم بیرون، حالا شاید بعدا اوضاع بهتر بشه. ساره لبخند زد و نوشت. –یعنی بخشیدینش و دیگه کاری بهش ندارید؟ پدرت رضایت می ده؟ –بابا رو نمی‌دونم ولی من که بخشیدمش. از اولم ما کاری بهش نداشتیم، اون با ما کار داشت. پس همه‌ی این حرفا به خاطر رضایت دادنه؟ مهربان نگاهم کرد و ماژیکش را روی سینه‌ی تخته تکان داد. –اگر رضایت بدید بزرگترین کمک رو بهش کردید. –علی که رضایت داده، بابامم احتمالا رضایت می ده. –خدا علی آقا رو خیر بده، هلما می گفت تو این مدت فهمیده که علی آقا چقدر اهل زن و زندگی بوده، مثل بعضی از مردا نیست که به بهانه‌ی آزادی دادن به زن فقط دنبال سوء استفاده هستن. به نظر من واقعا درست می گه. با تعجب نگاهش کردم. –این رو تو داری می گی ساره؟! باورم نمی شه. به نظرم توام خیلی عوض شدی. نوشت. –وقتی آدمای ناجور از دور آدم برن کنار انگار آدم تازه چشمش باز می شه. خود هلما می‌گفت اون میثم خان که همه فکر می‌کردیم قراره با هم ازدواج کنن بهایی شده بوده و این آخریا از هلما هم می‌خواسته که بهایی بشه. برای همین خیلی بینشون اختلاف بوده. اصلا دلیل نزدیک شدنش به هلما کلا همین بوده. مات و مبهوت فقط نگاهش کردم. بعد از کمی سکوت نوشت. –راستی من رو نمی خوای عروسیت دعوت کنی؟ لبخند زدم. –چرا که نه، حتما بیا خیلی خوشحال می شم. اتفاقا می‌خواستم بگم لعیا رو هم دعوت کنی. خندید. –اگه بدونی چند وقته شام عروسی نخوردم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´