اما 👆🏻شما چگونه این کلمه را تلفظ میکنید⁉️
رَسانه یا رِسانه🤔😊
به نظرتان کدام، درسته⁉️
☑️ با نگاهی به فرهنگ لغت میتونیم معنای دقیق هر دو کلمه رو پیدا کنیم و از صحت آن مطمئن شویم.
برای راحتی شما، این کار را انجام دادیم.😉
رَسانه یعنی⬅️⬅️ افسوس، حسرت و اندوه
درحالیکه
رِسانه بهمعنای وسیله حملونقل پیام است. ✔️
👇👇👇
@shakh_nabat_1400
تا اینجا با هم یک اشتباه ساده اما بزرگ را پشت سر گذاشتیم.💪🏻
اعتراف میکنم خود من هم تا دیروز از واژه رَسانه استفاده میکردم🤭 ولی دیگر این خطای سهوی را تکرار نخواهم کرد.🤗
📌حالا که معنای حقیقی آن را فهمیدیم به نظرتان این ابزار شامل چه چیزهایی می شه؟ از چه زمان وارد زندگی انسان شده ؟ ...
📌و هزاران سؤال دیگر که برای رسیدن به جوابِ آنها باید صبور باشیم و گامبهگام حرکت کنیم.
یکشنبه ها منتظرمون باشید با آموزش #سوادرسانه
📝ادامه دارد...
✍️🏻میم.صادقی
📚 باتشکر از #تحریریه_فرا_سو
⊰᯽⊱≈─⭐️💜─≈⊰᯽⊱
#لبیک_یا_خامنه_ای
@shakh_nabat_1400
BQACAgUAAxkBAAE86wVhJmgjUVJUeTQpImh47EFe-fgsxwACigUAAs1CIFVqbbwBeyDwQSAE.attheme
152.8K
#تــم
آتش 🔥
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❄️❄️❄️
🌨| خزان هم به دامان مرگی خزید
کنون فصل سرد سرانجام برف
فرو بسته یک شهر، چشمان خویش
و میبارد آرام آرام برف
ببین باز میبارد آرام برف
فریبا و رقصنده و رام برف
😍| بچههااا داره برف میاد.
🌨| پاییز به استقبال زمستون رفته
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂پاییزتون رنگی،
تکرار نشدنی
پر از لحظات ناب عاشقانه...
و سرشار از عشق به خدا 🍂
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•• 🌻 ⃤••
بعضی وقتها دفعه ى بعدى وجود نداره😢
شانس دوباره و وقت اضافهاى نيست👑
گاهى فقط "الان" هست یا "هرگز" 🍁💐
فرصت ها را از دست ندهيد.🥀
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستها را برده ام بالا
خدایم را صدا کردم...
نمیدانم چه میخواهی
ولی امشب برای تو
برای رفع غمهایت...
برای قلب زیبایت
برای آرزوهایت...
به درگاهش دعا کردم...❤️🤲🏻
شبتون خوش عزیزان❤️
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_نهم- بخش سوم مامان با لحن بدی گفت : بس کن احمد ..بیچاره همش سر کار
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش چهارم
بابا عصبانی گوشه ی اتاق نشست و زانوی غم بغل گرفت ..و گفت : نیلوفر بابا بیا اینجا ببینم ..تو می خوای زن این قلیچ خان بشی ؟
گفتم : بابا جون اگر شما اجازه بدین فکر می کنم مرد خوبی باشه ...
گفت : نکن عزیزم این کارو با خودت نکن ..اینا فرهنگ و آداب رسوم دیگه ای دارن ..مثل ما نیستن ...ببین همه کارشون با قاعده و از روی عقایدشون انجام میشه .. تو برات مشکل پیش میاد اینطوری بزرگ نشدی بابا به حرفم گوش کن ..
خودت می دونی من با هیچ کار شما دخترا مخالفت نکردم ..ولی این فرق می کنه ...این بار منو ببخش نمی تونم بزارم تو اینجا زندگی کنی .. حامد هم اگر بفهمه قیامت به پا می کنه ...حساب اونو کردی که جون وعمرش تویی ؟ می دونی چقدر دوستت داره ؟
گفتم : آره جون خودش ..کی و کجا حامد منو دوست داشت ؟
بابا ول کنین یک عمر منو عذاب داده اونوقت شما میگی منو دوست داشته ؟ حالا من اصلا به اون چیکار دارم ؟فردا زن می گیره میره سر خونه و زندگی خودش ..
می خوام با این فرهنگ آشنا بشم ..خوشم اومده ...اینجا همه چیز شفاف و روشنه ....آدما مهربون و ساده هستن ...
بابا گفت: دخترم ما الان مهمون بودیم همیشه اینطور نمی مونه ..زندگی چیز دیگه ای اونم با یک مرد ترکمن مثل قلیچ خان ...
مردای اینجا مغرور و فرمان بده هستن ...یک وقت چشم باز می کنی می ببینی داری از هفت ؛ هشت نفر پذایرایی می کنی که شوهرت توش نیست ... من اجازه نمیدم ..گفته باشم بهت بی خودی اصرار نکنین که محال ممکنه ...
کم کم سر و صدا های بیرون کم شد ..و همه خوابیدن ولی مامان و بابا تا نیمه های شب حرف می زدن و خوابشون نمی برد ..
مثل من که تو رویای قلیچ خان از این دنده به اون دنده می شدم .....
به فکر حرفای بابا بودم و اینکه ممکن بود همینطور بشه ..در این صورت با دست خودم زندگیم رو خراب کرده بودم ..ولی محبتی که از قلیچ خان به دلم افتاده بود چیزی نبود که بتونم جلوی خودمو بگیرم ....
من راه برگشتی نداشتم .هنوز بیدار بودم و انگار داشت صبح میشد که از توی حیاط صداهایی شنیدم ..بعد از صدای پای اسب و شیهه ی باللی ؛ فهمیدم قلیچ خان داره میره ... و بعد خوابم برد ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش پنجم
خیلی زود بیدار شدیم که ناشتایی بخوریم بریم باشگاه سوار کاری ..
از اتاق که اومدم بیرون همه به یک چشم دیگه نگاهم می کردن توجه اونا به من جلب شده بود ...دخترا با هم پچ ,پچ می کردن و می خندیدن ....
به آرتا گفتم میشه زود تر بریم ..نمی تونم نگاه های اینا رو تحمل کنم ...
ولی بابا سر سختانه اصرار داشت که خدا حافظی کنیم و بریم طرف تهران ..و بیچاره مامان داشت با روش خودش اونو مجبور می کرد که بایرام خان به دادمون رسید و اونو با خودش برد ...
وقتی آماده شدم از اتاق اومدم بیرون آی گوزل صدام کرد و گفت آنه باهاتون کار داره ..
مامان فورا آهسته در گوشم گفت : اگر ازت پرسید نظرت چیه بگو نه ..خودتو کوچیک نکن ..
گفتم چشم ...و رفتم پیش آنه که تو اتاق خودش نشسته بود دستشو با محبت دراز کرد طرف من ...
فورا گرفتم و جلوی پاش نشستم ...یک چیزی گفت و سرشو به علامت سئوال تکون داد ..
آی گوزل گفت : نیلوفر خانم آنه می پرسه تو دلت با پسرش هست یا نه ...
تو صورتش نگاه کردم ..در حالیکه خجالت هم می کشیدم ..گفتم : به آنه بگو دلم با پسرشه ....
آنه متوجه شد من چی گفتم ..
دستهای نرمش رو دور گردنم حلقه کرد و باز پیشونی منو بوسید ..و گفت : گلین ..عروس ؛ منم لبخندی زدم و گفتم : بله آنه ..دوباره به ترکی چیزی گفت و آی گوزل ترجمه کرد : آنه میگه تو خوبی؛؛ چون پسر من اینو می دونه اون اشتباه نمی کنه ....
برو دیرت نشه ..دست آنه رو بوسیدم و رفتم که دم درهمه منتظر من بودن ...
به آی گوزل گفتم : شما ها نمیاین ؟
گفت : همه خیلی کار داریم ....کورس زیاد دیدیم شما راحت باش ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش ششم
و فقط ما سه ماشینی که از تهران اومده بودیم رفتیم بطرف باشگاه سوار کاری ...
وقتی تو جاده افتادیم باز دشتی پر شقایق جلوی چشمون بود ..
آسمون روشن و آبی با ابر های تکه ؛تکه ی سفید ...و سبزی خاصی که علف های اون دشت داشت چشم رو خیره می کرد ..
خدایا چقدر این سرزمین زیباست ....دریا دریا شقایقِ سرخ داشت منو بیهوش می کرد ..دلم می خواست پیاده بشم و بین اون گلها گم بشم ....
از آرتا پرسیدم : قلیچ خان خودش مسابقه میده ؟
خندید و گفت : نه بابا؛ عمو با اون قد و هیکل ؟ سوار کار باید چثه اش سبک باشه تا اسب بتونه سریع تر بره ...
اون امروز صاحب دو اسب تو مسابقه است ..تا اونجا که می دونم .. تو این دور دواسب داره و تو دوره ی دوم که بیست و چهارم فروردین هست سه اسب آماده داره ....
جاده بر خلاف چند روز قبل بشدت شلوغ بود همه میرفتن بطرف باشگاه .
...به اونجا که رسیدیم قلیچ خان رو ندیدیم ولی یک نفر رو فرستاده بود تا ما رو ببره به جایگاه جایی که برامون نگه داشته بود ..
جمعیت زیادی اومده بودن ..برای من واقعا دیدنی بود هرگز تصور چنین چیزی رو تو ایران نداشتم .....
همه روی صندلی نشستن و چهار نفرمون بی جا موندیم ..من به آرتا گفتم می خوام برم جلو,
اونجا که میله کشیدن ....ندا هم گفت منم میام ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش هفتم
پس با خواهر آرتا چهار نفری رفتیم پایین ..و به زور یک جا برای خودمون باز کردیم ..و از اونجا به تماشای مسابقه ایستادیم ...
دور اول رو که اعلام کردن 68 سوار کار با اسب های دو خون مسافت هزار متری رو کورس می ذاشتن ...
همه حواسمون به مسابقه بود ..
که احساس کردم یکی پشت سرم ایستاده ..من وجود قلیچ خان رو از پشت سرم حس کردم و این خیلی برام عجیب بود ...
با هیجان برگشتم ..خودش بود ...دستشو فرو کرده بود تو شال کمرش ..
گفت : با من بیا ...یکم جلوتر ایستاد ..تپش قلبم چنان بود که انگار تو مغز سرم می کوبید ...
دستم رو گرفتم روی پیشونیم تا آفتاب به صورتم نتابه و بتونم اونو ببینم ..
گفت :خوش اومدی خیلی کار دارم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نیام بهت خوش آمد بگم ... نمی دونی برای من چقدر ارزش داره این لحظه که تو به دیدن مسابقه ی اسب من اومدی این آرزوی قلبی من بود شکر پروردگار ...
دور پنج ؛ اسب من تامارا و دور هفتم اسب تو بولوت شرکت می کنه ..
امروز من می دونم شانس میارم ..چون تو اینجایی .. برای شب هم خودتو آماده کن ..دیگه کسی نمی تونه مانع ما بشه ...( و نگاهی به من کرد که تار پود وجودم رو به آتیش کشید )
اغشام گلین ..و بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم رفت ...
به قدم های بلند و استوارش نگاه می کردم ...این قدم ها به من می گفت این مرد هر کاری اراده کنه انجامش میده .... و احساس می کردم خیلی دوستش دارم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_نهم- بخش هشتم
برای من مثل خواب و رویا بود ....و باور نکردنی ..
برگشتم دیدم ندا و آرتا و خواهرش به جای مسابقه دارن منو نگاه می کنن ...
با دستپاچگی گفتم : آرتا عموت داشت اسم اسب هاشو و دور مسابقه رو به من می گفت ..همین به خدا ؛؛
ندا بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : الهی خدا کمرت بزنه ...از دور معلوم بود دارین چطوری بهم نگاه می کنین ...
به خدا نیلوفر دو روز دیگه بمونیم تو آبرو ریزی راه میندازی .. الان خواهرش به گوش مامان و باباش می رسونه اونام به همه میگن ..یکم آروم بگیر ...
گفتم : شما ها حواستون نبود اومد صدام کرد به خدا ,, نمی شد که نرم ...
گفت : خوبه خودت همیشه از من ایراد می گرفتی ...کامل خودتو دادی دست قلیچ خان ...
گفتم : ندا آخه تو نمی دونی چی شده یک روز که برات تعریف کنم بهم حق میدی ....
دوره پنجم نفرات اول و تا سوم رو اعلان کردن همه سراپا گوش بودیم ..
نفر اول سوار کار مهرداد آق آتابای .. با اسب رونیکای ..
نفر دوم سوار کار آلب ارسلان آق منگل با اسب تامارا ....
و نفر سوم ..
من از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و برای قلیچ خان خوشحال بودم ...ولی یک مرتبه یادم افتاد بولوت تو دور هفتم به شانس من می خواد کورس بده ...
یا لا اقل قلیچ خان اینطوری فکر می کرد ..
#دو_خط_شعر
شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است
هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است
احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است...
#خیام_نیشابوری
پ.ن: دختران شاد، جذابترینند. شادی رو انتخاب کن، بی خیال سایز😉
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اراده قوی رو کسی داره که بغل ظرف سیب زمینی سرخ کرده وایسه ولی ناخنک نزنه .
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اول خودتو دوست داشته باش، چون
اون کسیه که تو بقیه عمرتو باهاش میگذرونی!
آدمایی ارزش دوست داشتن دارن که
بهت یاد میدن چطور خودتو دوست داشته باشی ...
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
تا حالا فکر کردین که چرا دور حوض ها اغلب شمعدون میزارن
شمعدونی نماد زندگی و سازگاریه. گیاه قشنگی که سختی، سرما و آفتاب سوزان رو تاب میاره، با همهشون میجنگه و ته همه این سختیها باز هم گل میده و نشون میده اونی که میمونه زندگیه و سیاهی هرچقدر هم زورش زیاد باشه نمیتونه حریفش بشه.
مثل شمعدونی باشیم☘️🌺
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸✨در ایـــن روز زیـــبـــا
⚪️✨امــيــد و تــنــدرســتـی
🌸✨مـهـمــان وجــودتـــان
⚪️✨سـفـره تـان گســتــرده
🌸✨روزيــتــان افــــزون
⚪️✨و دلـــتــان گـــرم بــــه
🌸✨حضور حضرت دوسـت
⚪️✨که هرچه داريم از اوست
🌸✨ســـلام
⚪️✨روزتــــون عـــالـــی
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دانشآموزی که برای کشیدن یک پاره خط بهجای دوختن نگاهش به نقطهی مقصد، به دست و قلم خودش چشم میدوزد، خطی پریشان و کج و معوج میکشد که احتمالا به نقطهی مقصد منتهی نخواهد شد.
پریشانی ، نتیجهی ندیدن مقصد است. ملتی که آینده را در تخیلش نمیبیند و به روزمرگی التفات دارد، پریشان و افتان و خيزان راه میپیماید.
دشمن دانا همانکسی است که نقطهی مقصدِ یک ملت را غبارآلود و محو میکند.
💠 #یادگاری
#وحید_یامین_پور
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」