232921b7b50255cbacf98f01c21dc31f.jpg
145.5K
بک گراند صورتی
زیادی خوشگل
╲\╭┓
╭ 🎀🍃
┗╯\╲
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫۱۶ آذر
👨🎓روز #دانشجو،
✍بر تمامی اهل ادب
🌺و علم و فرهنگ و هنـر
🌷 بخصوص
👨🎓دانشجویان عزیـز مبارک 💐
👨🎓ترم زندگیتون بی مشروطی،
✍لحظاتتون همیشه پاس،
🌺معدل شادیتون ۲۰،
🌷سایه حذف از زندگیتون دور...
🇮🇷 ❤️❤️🇮🇷
╔══🌼══🍃══╗
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🏴چادرت را بتکان روزی ما را بفرست
🏴ای که روزی دو عالم همه از چادر توست
🏴🏴🏴🏴🏴
برنامه ایام فاطمیه :
مراسم عزاداری شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
🕝 چهارشنبه ۱۶ آذر ساعت ۱۴:۳۰
🕝پنج شنبه ۱۷آذر ساعت ۱۴:۳۰
🏴منتظر حضور سبزتان هستیم 🖤
✨️مکان : میدان ابوذر / خیابان شهید عیوض خانی/ کوچه حسینیه (داخل کوچه)/ حسینه قدس
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
◾️◾️◾️◾️◾️
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
🔹https://chat.whatsapp.com/JEDEtVGnCViLAoZc5rcty8
الهی آمین 🤲
#شبتون_در_پناه_خداوند
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش سوم بعد ما رو بردن تو یک اتاق که هیچکس اونجا نبود و از قبل
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش ششم
بابا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت ....
همه دست زدن ..به محض اینکه صدای دست بلند شد ...
بیرونِ اتاق شلوغ شدو صدای دست و هلهله به ما فهموند که همه با خبر شدن ..انگار همه پشت در ایستاده بودن ....
صدای یک موسیقی شاد ترکی و پایکوبی از بیرون میومد ...تا مادر آرتا نون روغنی رو تعارف می کرد و باید همه می خوردن ..
گوسفند ها رو سر بریدن و خواهر بزرگ قلیچ خان آی جمال گلین ..سر من روسری انداخت و پارچه های رنگارنگ رو باز می کرد و دور من می پیچید ..
بعد در اتاق رو باز کردن..مرد ها از اتاق رفتن و دخترا دورم رو گرفتن ..دست می زدن به ترکی چیزی می خوندن ....
بعد سینی های پر از گوشت رو آوردن و دور سرم گردوندن و همینطور که هر سینی روی سر یکی بود دور خونه راه می رفتن ....و بعد بردن برای پخش کردن و تا اون زمان به من اجازه ی بلند شدن ندادن .....
اونقدر هیجان داشتم و اتفاقات پست سر و هم میفتاد که هنوز فکر می کردم نکنه خواب باشه و بیدار بشم ...
راستی من زن قلیچ خان می شدم ؟ منو با اون روسری سفید گلدار و پارچه هایی که دورم بود از اتاق آوردن بیرون ..
اول دنبال بابا گشتم ببینم چه حالی داره ..
وقتی دیدم می خنده و خوشحاله خیالم راحت شد ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش هفتم
ندا از منم بیشتر ذوق می کرد ..
دست می زد و خودشو با اون آهنگ تکون می داد ..و گاهی سرشو میاورد دم گوش منو می گفت : کوفتت بشه قلیچ خان ..خیلی نامردی شوهر نکردی نکردی ببین چی گیرش اومد عنتر .....
و بلند می خندید وبا تمام محبت بغلم می کرد...
حالا من باید کاری رو که ندا کرده بود یعنی با یکی یکی اون زن ها رو بوسی می کردم و آشنا می شدم ....
مردها رفته بودن به حیاط بساط قلیون و چای و شیرینی بر قرار بود ....و قرار مدار مهر و بقیه چیزا ها رو می ذاشتن و اینطور که من فهمیدم حالا اونا باید نون و نمک ما رو می خوردن ..پس رفتن منتفی شده بود ...
بعد منو بردن به همون اتاق و قرار شد قلیچ خان بیاد و با هم حرف بزنیم .. و چقدر من از این قسمش خوشم اومده بود ...
تنها نشسته بودم و قلبم تلاپ تلاپ تو سینه ام می کوبید ...
نمی دونستم وقتی اون بیاد با اون همه غرورش چی می خواد به من بگه ...که در باز شد و قلیچ خان با اون قد بلند و سینه ای ستبر وارد شد ...
اومد جلو و همونطور دو زانو جلوی من نشست ...
و گفت : ممنونم که دنیای منو روشن کردی ..می دونستم میای ..
ولی نمی دونستم به این شیرینی هستی ...نرم با صفا ساده و مهربون ؛ دلم بد جور برای تو رفته .. عاشقی دیوانه شدم ...
کاش می شد امشب تو رو با خودم می بردم ... چون برای من خیلی عزیزی ..مثل یک گل سفید ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم- بخش هشتم
آقا منو میگی اصلا انتظار چنین حرفایی رو نداشتم که از دهن قلیچ خان در بیاد یعنی اون می تونست این طور ابراز علاقه کنه ؟ ..
سرم پایین بود خیس عرق شده بودم ..
می ترسیدم بهش نگاه کنم و ببینم به جای قلیچ خان کس دیگه ای نشسته ...ادامه داد ...
اغشام گلین..رسم اینو که به دختر و پسر وقت کمی میدن که از شرط هاشون با هم بگن ..الان زن ها میان ..
شرط بگو ...اینجا برای همین هستیم ..منم شرط دارم ...
خودمو جمع و جور کردم و گفتم : بیشتر شرط منو شما به بابا قول دادین می خوام مستقل باشم با جمع زندگی کردن برای من سخته ...
گفت منت ..
گفتم رفتارت با من عوض نشه قول بده همیشه برات عزیز بمونم ....
با صدای آهسته و مهربون و نجوا کنان سرشو به طرف من خم کرد و گفت : در این مورد شک نکن ..آسون به دستت نیاوردم؛؛ اینو بدون تا آخر عمرم همینطور می مونم ..
قلیچ خان حرفی بزنه پاش می ایسته ....در حالیکه مثل کوره ی آتیش داغ بودم و همینطور عرق می ریختم یاد اون خواستگارم افتادم که به همین حال و روز من افتاده بود ...
پرسیدم شرط شما چیه ؟
گفت : قول بده تا لحظه ی آخر عمر یک نفس از هم جدا نشیم .....
هر دو می دونیم که تو دختر تهرانی و من یک اسب سوار بیابونم ...باید گذشت داشته باشیم که بتونیم همدیگر رو خوشحال نگه داریم ...
احساس می کردم هر لحظه و هر ثانیه بیشتر عاشقش می شدم ....
خدایا من به درگاه تو چه کرده بودم که قلیچ خان رو نصبیم کردی ؟
که یکی زد به درو اومدن تو انگار وقت ما تموم شده بود قلیچ خان بلند شد و رفت ...
سفره ی اونشب از همیشه رنگین تر بود ..و حالا دو عروس سر اون سفره نشسته بودن ....