☘💚
همسفر حج
مردی از سفر حج برگشته و مسافرت خودش با
همراهانش را برای امام صادق علیه السلام تعریف میکرد.
مخصوصا یکی از هم سفران خویش را بسیار
می ستود ،که چه مرد بزرگواری بود ، و ما به
همراهی همچین مردی مفتخر بودیم ، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همین که در منزلی فرود می آمدیم او فوراً به گوشه ای میرفت و
سجاده خود را پهن می کرد و عبادت مشغول میشد .
امام فرمود : پس چه کسی کارهای اورا انجام
میداد و حیوان اورا چه کسی تیمار میکرد!؟
مرد گفت : البته افتخار این کار با ما بود او
فقط عبادت میکرد و کاری به این کار ها نداشت .
امام در پاسخ فرمودند : بنابراین همه شما از
او برتر بوده اید.
#داستانک
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
[بی شک] در این جهان چیزی هست که از آن توست
پس به پا خیز ...
#جداریات
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اصول برنامه ریزی - اصل ١٠
یک برنامه مناسب و دقیق باید با رعایت اصولی همراه باشد تا هم اجرایی باشد و هم دانش آموز را به اهداف بلند مدت و کوتاه مدت خود برساند.
- برنامه ریزی واقعی:
درصورتی که برنامه واقعی و قابل انجام باشد شما می توانید با انگیزه بیشتری پیشروی نمایید.
- مثلاً اگر آخرین واحد شما 23:30-22:00 است ساعت خواب خود را 22:30 نگذارید و در برنامهریزی زمان خواب را 30 دقیقه پس از اتمام آخرین واحد قرار دهید.
- یا اگر ساعت 14 به خانه میسید شروع واحد مطالعه را 14 قرار ندهید و حداقل 30 دقیقه برای استراحت و آمادگی برای مطالعه در نظر بگیرید.
#برنامه_ریزی
#بولت_ژورنال
#درس
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ببندم شال و میپوشم قدک را
بنازم گردش چرخ و فلک را
بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را
#شعر
#بابا_طاهر
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_هجدهم
صدای آرام ش را می شنوم :
_علیک سلام
خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می شود :
+خوشبختم آقا شهاب
فقط یک لحظه سر بلند می کند و با جدیت می گوید :
_سماوات ... هستم
ابروهایم اتوماتیک وار بالا می پرد ، چه خشانتی به کار برد .
+یعنی منم فامیلی بگم ؟
فرشته دست روی شانه ام می گذارد و با لبخند می گوید :
_ایشونم پناهه ، بچه محله ی امام رضا که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا ...
یاد معرفی آذر می افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به مقایسه می کند ! چقدر معارفه ی فرشته بیشتر به دلم نشست ...
+بسلامتی
شهاب این را می گوید و خاک گلدان را روی موزاییک های قدیمی برعکس می کند .
می نشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می افتم ، چشمم به حرکات دست اوست
_مامانم وقتی بهار می شد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه می کاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه ی محکمی نداشت ... همیشه می گفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد ...
آهی می کشم و با سوال فرشته غافلگیر می شوم
+همین درختو میگی؟!
_مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره ؟
چرا نمی خواهم بفهمند که اینجا خانه ی ما بوده ؟!
+خدا رحمتشون کنه
_مرسی
فکر نمی کردم در همین حد هم با من همکلام شود !
با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک ها افتاده را بر می دارم و می گویم :
+میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام
_چی بگم والا ؟
شهاب دستی به پشت گردنش می کشد و رو به خواهرش می گوید :
+من برم یه تلفن کاری بزنم ، بر می گردم
و به ثانیه نکشیده محو می شود ، نیشخندی می زنم
_برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد!
+همیشه انقد زود حرف درمیاری؟
_نه ولی خنگم نیستم
+دور از جونت
_خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا !
+عزیزم چرا به خودت می گیری اصلا ؟نبینم الکی ناراحت بشی ها
_بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمی داد ! من خوب جنس پسرا رو می شناسم
+گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب الدین اینجوری که تو فکر می کنی نیست، تازه تعجب می کنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش می کنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه
_آره ، مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی !
+شما تاج سری ، کسی هم حق نداره باطن آدما رو قضاوت کنه
سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :
+ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده پسر نامحرم بهت محل بده ؟
به ادایی که در می آورد نمی خندم و می گویم :
_این سخت گیریا دورش گذشته
+صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، اعتقادات رو با چیزای دیگه ...
می پرم وسط حرفش :
_باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون
+یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع می گیری
_فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمی خوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده !
+نه ، دروغ چرا ... ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمی دونی جو خونمون چجوریه
_حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب سنگ نازل بشه !
دستش را جلوی بینی می گیرد و هیس کشداری می گوید
+یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟
_فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم
+می دونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم عوض میشه بخاطر همین دفاع نمی کنم و همه چیز رو می سپارم به زمان .
_اوکی ،بیخیال ... من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن ...
و به همین راحتی بحث را عوض می کنم ...
رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن ...
با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم!
از بیکاری کلافه شده ام ، بی هدف شماره های گوشی را بالا و پایین می کنم ، نمی دانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم ... کاش کیان دوباره دعوتم می کرد !
ادامه دارد...
#الهام_تیموری
#رمان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•😌👌🏻☂•
Stop doubting yourself,
work hard and make it happen.
دیگه به خودت شک نکن،
سخت کار کن و محققش کن.
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
طوری ز چارچوب درِ قلعه کنده است؛
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است...
۲۴رجب، سالروز فتح قلعه خیبر به دستان مبارک امام علی علیه السلام
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
عزیزا کاسه چشمم سرایت
میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشنید خار مژگانم بپایت
#شعر
#بابا_طاهر
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
هنر طلوع خورشید خلاقیت است
چرا راهی برای بروز خلاقیت ها وجود دارد،
جز نشان دادن هنر این هنر می تواند هر چیزی باشد،
تا استفاده از تکه پارچه های دور افتاده،
وبرای ساخت یک چهل تکه ساده.
هنر های ساده دخترانه میشوند ترفندهای شیرین زندگی که مشکلات بزرگی راهحلها و دلهای سختی را نرم و پستی و بلندی های زیادی را شیرین میکند.
باید به موج معجزه هنر باور داشت. خیلی از تولید کننده های بزرگ از راه همین هنر های کوچک به موقعیت کنونی شان رسیدند. هنرهای ساده دخترانه، بدون شک خلاقیت را وسیله ای می کند و اینکه هنگام استفاده از لوازم شخصی با وسایل جز مره زندگی، احساس خوبی داشته باشیم.
#دخترانه_طور
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_نوزدهم
خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی !
+گفتم ،ولی خبری نیست
_عجب
+خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟
_چرا که نه
+زشت نیست ؟
_تئاتر ؟
+نخیر ... بی دعوت اومدن من
_من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت 6 آماده باش
+مچکرم ... آدرس ؟
_برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا
+اوکی مرسی
_فعلا
+تا بعد
خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده ... پوفی می کشم
و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .
شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر ...
دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم !
و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم ... چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود .
ساعت 5 شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون ...
توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم ... من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد ... بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام
یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی !
ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم "خداروشکر بخیر گذشت فعلا!"
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」