آدم ها عوض نمیشوند
این نقاب ها هستند که می افتند
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
تو زمان اين تلفنا
چقدر زندگيا با الان
فرق داشت..
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
زیبایی و سادگی زندگی معمولی را
دست کم نگیر...
نمیدانی چه شوقی دارد
جست و جوی لذتهای ساده...❤️
#گل_بنفشه #طبیعت_الموت #بهار 🌸
گل بنفشه طبیعت الموت
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#نکته_های_ناب
❇️ روزهداری یک تجربه موفق است. این تجربه ارزشمند را برای موارد دیگر هم به کار بندید. مثلا اگر از وسوسه حضور افراطی در دنیای مجازی تاکنون رها نشدهاید، از الان میتوانید تمرینها را آغاز کنید.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
📚📚📚📚📚📚📚
#معرفی_کتاب
#کتاب
✅ احکام نوجوانان
🖋 نویسنده: دکتر محمدهادی صالح
📌انتشارات: قم ، نشر مصطفی
❇️ کتابی خواندنی و دیدنی
🌹🌺 کسب دانش در شکوفایی و تعالی انسان موثر است.🌹
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوششم
مهسا خانم دنبال او بیرون رفت. در چهارچوب در قرار گرفتم. در باغ را با ریموت باز کرد و با سرعت از باغ خارج شد. مهسا خانم سری از تاسف تکان داد و برگشت.
+ معلوم نیست پسره چشه واینستاد حرفم و بزنم پاشد رفت خدا به خیر بگذرونه اینطور که این رفت حالش مشخصه بدجور خرابه
با حرف های مادرش استرس در جانم رخنه کرد. چرا آنقدر پریشان بود علت چی بود؟ هرآن می ترسیدم زنگ بزنند و خبر تصادفی را بدهند با آن سرعتی که او از باغ بیرون زد بعید هم نبود.
کم کم هوا تاریک شد منتظر بودم حداقل برای بدرقه ام بیاید اما مثل اینکه خبری از بازگشت او نبود. ناراحت نگاهی به مادرم کردم او هم حالش چندان بهتر از من هم نبود.
+ غصه نخور مادر فقط دعا کن هرجا هست سلامت باشه
_ چرا آخه اینطوری کرد اصلا تاحالا اینطوری ندیده بودمش
+ چی بگم مامان جان تو خودت و ناراحت نکن چند ساعت دیگه پرواز داری
_ حداقل.... کاش..
+ چی مادر؟
اشک ریخته روی گونه ام را پاک می کند آسمان هم مثل دل من ابریست و شروع به باریدن می کند.
_ هیچی
صدای بغض آلودم را که می شنود تنهایم می گذارد حالا اوهم می داند کاری از دستش بر نمی آید.
شام را خورده ام و سعی کردم لحظات آخری که پیش خانواده ام هستم شاد باشم و غم و غصه به دلشان راه ندم. ساعت ۴ صبح پرواز بود که قرار شد پدر من را ۲ به آنجا برساند باید یک سری کارهایم را ریست و راست می کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوهفتم
با خانواده آروین خداحافظی کردم.ساعت ۱ بود اما بازهم خبری از آروین نبود. پدرش گفت پیام داده و گفته نگرانش نباشند اما من دلم آرام و قرار نداشت.
وسایلم را در صندوق ماشین پدر گذاشتم و از مادرم خواهش کردم که به فرودگاه نیاید و تنها من و پدرم برویم با کلی اصرار بلاخره راضی شد. روهام هم در آغوش کشیدم و از او خداحافظی کردم. باز هم دم آخری دست از کَلکَل برنداشت و مدام شوخی می کرد. روحیهاش را دوست داشتم لااقل سکوت فضای سنگین را میشکست.
راه افتادیم و تمام مدت فکرم به آینده ناپیدایم بود. بغض درگلویم هرلحظه منتظر یک ندا بود تا فواران کند. نمیخواستم به خدا گلایه کنم چون از خودش خواستم اگر به صلاحم هست برایم رقم بزند پس دیگر جای گلایه و شکایت نبود.
+ دخترم بابا جان پاشو رسیدیم
_ ممنون بابا ولی خواب نبودم چشام و بسته بودم
+ چرا آنقدر چشات قرمزه بابا خسته ای؟
_ نمیدونم چیزی نیست ولش کن بابا دستت دردنکنه که من و آوردی اما میبینی که فرودگاه شلوغه منم تا پروازم خیلی مونده شما برو
+ آخه بابا جان این همه وقت میخوای تنها چیکار کنی؟
_ نگران نباش تا کارم و انجام بدم دیگه تایم پرواز منم رسیده شما برو الان بخوای بیای باید هی دنبال من از اینور بیای اونور اذیت میشی
پیشانیام را بوسید و گرم در آغوشم گرفت اشک سمجی از گوشه چشمم فرو ریخت که سریع پَسش زدم. از پدر خداحافظی کردم و پیاده شدم. منتظر بود وارد فرودگاه شوم تا برود. همین که اولین قدم را در فرودگاه گذاشتم اشکم روانه شد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓