چقدر قشنگ مفهوم پدر رو بیان کرده
خدایا پدران سرزمینم را
عمری با عزت ده 🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔺️علائم و نشانههای گرمازدگی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بدترین قسمت قوی بودن اینه که هیچکس نمیفهمه جدی جدی داری درد میکشی.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔺برای فرار از گرمازدگی چی بخوریم؟
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💢
خیلی این روزا شنیدین
مردم بیدین شدن...
جوونا بیدین شدن...
مردم فطرتا دین دارن اما نه دین سکولار ،اسلام آمریکایی و....اسلامی که پرچمداری نام امام حسین(ع) هست.
مگه نه؟!!
چرا قشنگیها رو نشونمون نمیدن؟
چرا خودمون این قشنگیها رو
عشق به خدا، عشق به اهل بیت علیهم السلام و...
رو کمتر به تصویر میکشیم!!!!!
موافقید باهم چند تا از این عشششششقها رو ببینیم؟ 👀 🥲👇
من که به شخصه خیلی لذت میبرم از دیدن این چیزها...
تو زمانهای که ما داریم زندگی میکنیم عقل مردم به چشمشون شده و یه سریها (سلبریتیها، بلاگرها و...) شدن تیتر اول فضای مجازی و هر چیزی که دلشون میخواد به نمایش میذارن از خونه، زندگی و خوراک، پوشاکهای تجملاتی بگیررررر تا نشون دادن زیبایی بچههاشون و هزار تا چیز بیخود و بیجهت!! ما چراااااا افتخارات و دغدغه و عشق دلامونو نشر ندیم و دست به دست نکنیم.
والا...🤷♂😌😌
بیایید باهم چندتایی رو ببینیم، شما هم اگه اطراف خودتون دیدین یا حتی خودتون این اتفاقات رو رقم زدین؛ دوست داشتید برامون اینجا بفرستید 👇
@Samin_43
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
💢 خیلی این روزا شنیدین مردم بیدین شدن... جوونا بیدین شدن... مردم فطرتا دین دارن اما نه دین سکولا
1⃣ مردم بیدین شدن ؟
اولین عکس هم همین نذری آبدوغخیار باشه که همین عکسش هم خیلی چسبید 😁👌
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
💢 خیلی این روزا شنیدین مردم بیدین شدن... جوونا بیدین شدن... مردم فطرتا دین دارن اما نه دین سکولا
2⃣ مردم بیدین شدن؟
باشگاهی که به عشق حسین ع مبتلا شد…
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
💢 خیلی این روزا شنیدین مردم بیدین شدن... جوونا بیدین شدن... مردم فطرتا دین دارن اما نه دین سکولا
3⃣ مردم بیدین شدن؟
نذری خاص...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
💢 خیلی این روزا شنیدین مردم بیدین شدن... جوونا بیدین شدن... مردم فطرتا دین دارن اما نه دین سکولا
4⃣ مردم بی دین شدن؟
نماز اول وقت هر جا که شد...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#حجاب_استایل_یا_بیحیا_استایل؟
#اندکی_غیرت🤌
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸۹ شاهزاده فرهاد، مانند مرغی سرکنده مدا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۰
فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمهای گورا بود، نشان کرد و با سرعت میتاخت...
بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد، با دیدن فرنگیس،گویی دوباره گُر گرفته بود...آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هرجوان زیباپسندی مینشست، اما بهادرخان میخواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد... و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند،... او نقشهها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیالها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود...و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود،ناگهان روزی در کمال ناباوری، قاصد روح انگیز سر رسید و جواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد...درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق میکرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود...
حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید، شصتش خبردار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر درمیآورد چه شده؟...الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال، شاهزاده خانم، اسب میراند.
فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید... بیدرنگ از اسب به زیر آمد، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت :
_برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم...
فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند. خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود، دل در گرو مهرش سپرده بود...فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت :
_آخر تو کجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟؟مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید...
بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود، باورش نمی شد...این دخترک...این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد...قند در دل بهادرخان آب میشد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۱
همانطور که بهادرخان غرق شنیدن سخنان فرنگیس بود، و فکر میکرد، آن دلبری که فرنگیس میگوید جز خودش کسی نیست و خندهٔ گل گشادی روی لبانش نشسته بود.
ناگهان اسب فرنگیس که در همان حوالی مشغول چریدن بود،شیهه ای بلندی کشید و به طرفشان آمد، بهادرخان از ترس اینکه مبادا فرنگیس از وجودش باخبر شود، با یک جست به روی اسبش پرید و به سرعت از آنجا دور شد....
بهادر خان ذهنش سخت درگیر بود و باید از قضیه سر درمیآورد ، پس به جای اینکه به سمت عمارت پدرش که در همان نزدیکیها بود برود، راه اسب را کج کرد و به طرف عمارت شاهی رفت...بهادر خان اینقدر گیج و مبهوت بود که فراموش کرده بود، روی خود را بپوشاند،چون او هم به طور ناشناس آمده بود و دوست نداشت کسی از وجودش در اینجا خبردار شود...بهادر خان اسب را هی کرد و وقتی به خود آمد که خودش را جلوی عمارت سفید و زیبای شاهانه دید و سروگل بود که لبخندزنان به او نزدیک میشد...
بهادرخان که قبلا برای اینکه به فرنگیس نزدیک شود، قاپ این پیرزن دایه را دزدیده بود و چندین بار انگشتر و النگوی طلا برایش هدیه داده بود، پس رابطهی خوبی با سروگل داشت و خیالش از جانب این پیرزن راحت بود..
سروگل همانطور که چارقدش را روی سرش مرتب می کرد رو به بهادرخان گفت :
_بهبه، شما کجا و اینجا کجا؟! مگر نباید اینک در خراسان حضور داشته باشید..
و بعد ناگهان حرفش را خورد و ادامه داد: _نکند....نکند فرار فرنگیس و برهمزدن مجلس عروسی و آمدنش به اینجا بیربط به وجود شما در شکارگاه نباشد؟!
بهادرخان که حالا بدون اینکه حرفی بزند به تمام وقایع آگاه شده بود، با قهقهای بلند ، سلامی بلندتر کرد،... او اینک خود را مثال پرندهای سبکبال میدید که در آسمان آبی بختش درحال پرواز بود...
او رو به پیرزن گفت :
_به کسی نگو که مرا در اینجا دیدهای...
و سپس افسار اسب را به سمت چمنزار زیبای پیش رویش کج کرد و همانطور که با خود میگفت ...او مرا دوست دارد و به خاطر من جشن عروسی با مهرداد را بهم زده....از سروگل دور شد...
سرو گل که صدای سماسب، به گمان اینکه شاهزاده خانم برگشته، او را به بیرون عمارت کشیده بود و با دیدن بهادرخان تعجب کرده بود، تا حال این مرد جوان را دید.... سری تکان داد و همانطور که به طرف عمارت میرفت با خود میگفت....آدم سر از کار شما جوان ها درنمیآورد، اما براستی شما زوج خوبی برای هم میشوید و عجب عشق آتشینی بهم دارید،... یکی مجلس عروسی را بهم میزند و آن دیگری در انتظار یار کوه و دشت را میپیماید....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۲
فرنگیس که از صدای شیهه بیموقع اسبش به خود آمده بود، کف آبی به صورتش زد.... که از خنکای آن کل تنش به لرزه افتاد و از جا برخاست و به سمت صخره آمد... و از آن بالا، سواری را دید که چون باد از او دور میشد....فرنگیس که مخفیانه آمده بود ، از این صحنه ترس در دلش افتاد و با خود گفت...نکند ....نکند ...کسی ما را تعقیب کرده؟!..و با زدن این حرف خود را به اسب رسانید و به تاخت راه برگشتن به عمارت را در پیش گرفت....از دورنمای عمارت جلوی چشمش قرار گرفت... و عجیب اینکه احساس کرد، سواری از عمارت جدا شد و رو به چمنزار گذاشته....
فرنگیس جلوی درب اصطبل از اسب پیاده شد... و همانطور که رجب را صدا میزد تا افسار اسب را به دستش بسپارد، با نگاه تیزش اطراف را جستجو میکرد، اما انگار همه چیز عادی بود....
وارد محوطهٔ ساختمان شد و از بوی نان تازه ای که در فضا پیچیده بود، اشتهایش تحریک شد و مستقیم به سمت مطبخ، که کمی دورتر از اتاقهای شاه نشین بود رفت .
سرو گل، همانطور که چارقدش را پشت گردنش بسته بود داشت آخرین نان را از تنور درمیآورد،....
با ورود فرنگیس ،اشک چشمانش که ناشی از دود اجاق بود را پاک کرد و گفت :
_ننه قربانت شود، برو داخل اتاق ،الان نان داغ با ناشتایی برایت می آورم....
فرنگیس همانطور که تکهای از نانی که بخار از آن بلند میشد را کنده و در دهان میگذاشت گفت :
_به به...چه عطری... اصلاً میلم میکشد ، همین جا صبحانه بخورم ، به شرطی تو هم لب باز کنی بگویی چه خبری داری که من ندارم؟!
سروگل نان ها را داخل دوری مسی گذاشت و بر روی میز چوبی وسط مطبخ قرار داد و به طرف مشکی که آن سوتر آویزان کرده بود رفت تا کرهٔ تازه بیاورد گفت : _هی....هی....خبرها که پیش شما جوانهاست، تا حالا فکر میکردم که محرم اسرارت هستم، اما الان میبینم که انگار به ننهات ،اعتماد نداری...
فرنگیس جلو آمد و از پشت شانههای نحیف پیرزن را در آغوش گرفت و گفت :
_تو نه که ننه...بلکه عزیز فرنگیس هستی ، چرا اینچنین فکری میکنی؟ چه شده که دلت از دست من گرفته؟!
سروگل پیالهٔ مملو از کره را به دست فرنگیس داد و خمرهٔ عسل را بالا آورد، آه کوتاهی کشید و گفت :
_من گمان میکردم چون از علاقهٔ بین گلناز و مهرداد خبر داری، عروسی را بهم زدی و فرار را بر قرار ترجیح دادی، اما حالا می بینم نه....موضوع بالاتر از این حرفهاست و شاهزاده خانم، خودش عاشق شده و با دلبر زیبایش، نقشهٔ فرار به اینجا را کشیده.....
فرنگیس از حرفهای سروگل سردرنمیآورد...با خود فکر میکرد.... یعنی این پیرزن از عشقاو به سهراب آگاه شده بود؟!...یعنی سهراب الان.... نه...نه....امکان ندارد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۳
فرنگیس باانگشت دستش عسل وکره را بهم میآمیخت و انگشتش را به دهن برد و با ملچملوچی بلند آن را لیسید و گفت : _دایه جان بیا بگو چی میدونی که من نمیدونم؟
سروگل لبخندی زد، نان تازه را کنار پیاله گذاشت و چهارپایهٔ چوبی را جلو کشید و گفت :
_بنشین دخترم اصلا وقتی میبینمت که اینقدر ساده و بیتکلف و بدور از غرور شاهانه، گرم گفتگو میشوی، لذت میبرم ، بخور عزیزکم بخور.....
فرنگیس تکه نان دستش را در پیاله فرو برد و به دهان گذاشت، چشمانش را ریز کرد و گفت :
_دایه بگو دیگه ،اذیتم نکن...
سروگل خندهی ریزی کرد وگفت :
_خوب بهادرخان گفته به کسی نگم که او هم اینجاست....
ناگهان فرنگیس مانند اسپند روی آتش از جا پرید و با چهره ای که از خشم قرمز شده بود گفت :
_چ....چی؟ بهادرخان اینجاست؟! خدای من!! حتما از آمدن من هم باخبر شده ،درسته؟
سرو گل که از عصبانیت ناگهانی شاهزاده خانم ترسیده بود با لکنت گفت :
_م...من چیزی به او نگفتم اما انگار او خودش میدانست...مگر شما دو تا با هم قرار و مدار نگذاشته بودید؟! پس به هوای چه کسی عروسی را بهم زدی و فرار کردی؟
فرنگیس که سخت در فکر فرو رفته بود و بیهدف طول مطبخ بزرگ را میپیمود، مشتش را گره کرد و به دیوار کوبید و زمزمه کرد...لعنت به تو بهادر لعنت....
و رویش را به طرف سرو گل کرد و گفت : _من به گور خودم بخندم که با این روباه مکار همداستان شوم....
وبعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشد رو به روی سروگل ایستاد،شانه های پیرزن را در دست گرفت وگفت :
_ببین فیالفور قاصدی به عمارت بهادر روان میکنی یا اگر نفسی داری خودت میروی و میگویی این جوان حیلهباز سریع خودش را به کنار رودخانه، نزدیک آن سنگ سفید بزرگ و مشهور برساند، بگو من در آنجا منتظر او هستم...
سروگل که لبهایش از ترس به لرزه افتاده بود گفت :
_اما....اما آنجا خیلی خطرناک است، آن رودخانه وحشیست ،زبانم لال اگر کسی داخلش پرت شود، جسدش هم بدست نمیآید ...
فرنگیس دندانی بهم سایید وگفت :
_به خاطر همین خطراتش است که آنجا قرار گذاشتم، باید چیزهایی به این جوانک خیره سر بگویم که برای باورکردنش لازم است آنجا باشم و با زدن این حرف ، به شتاب از درب مطبخ بیرون رفت.....
سرو گل ،هراسان خود را به رجب رسانید و پیغام خانمش را گفت تا رجب به بهادرخان بگوید... و با نگاهی مضطرب به رد رفتن فرنگیس که سوار بر برفی به سوی رودخانه ای خروشان میتاخت ، خیره شد.... و نمیدانست شاید این نگاه....آخرین نگاهی باشد که بانویش را میبیند....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
سپاااس از اینکه تا این لحظه کنار ما بودید
با آرزوی شبی خوش برای شما
تاصبحی دیگر
خدا نگهداار
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」