آخه چقدر بگم #سواد_رسانهای یاد بگیرید؟😩
از بس نرفتید دنبالش، دچار مسمومیت غذایی شدید!🤒🤢
حتماً میپرسید چه ربطی داره؟🤔😏
پست بعد رو بخونید، متوجه میشید...👇👇👇
#اختصاصی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
آخه چقدر بگم #سواد_رسانهای یاد بگیرید؟😩 از بس نرفتید دنبالش، دچار مسمومیت غذایی شدید!🤒🤢 حتماً می
⚠️مراقب باشید، فضا مسموم است!😷
📱رسانه!
اسمی که این روزها زیاد میشنویم و دربارهاش مطلب میخوانیم. از بحث شنیدهها و خواندهها هم که بگذریم، شبوروزمان با این وسیله گره خورده است.
🍽خوراک روحی و ذهنی ما در همین زمین، کشت می شود. مطمئناً انتخاب تغذیه مناسب برای خرد و روان آدمی از مسائل قابل اهمیت است.
📛سواد رسانهای هم مانند نوعی تغذیه به شمار میرود. کسی که مهارت خوبی در تحلیل رسانه کسب کرده باشد، میتواند نوع تغذیه دریافتی و رژیم خود را برگزیند. همه اطلاعات و اخباری که امروزه از طریق موبایل، تلویزیون و شبکههای جهانی به فکر و ذهن مردم تزریق میشود، ترکیبی از انواع تغذیههایی است که برای همه نمیتواند مناسب باشد.❌️
تنها راه درست تشخيص برای هر فرد، #سواد_رسانهای است تا به واسطه آن بتواند نوع تغذیه خود را انتخاب کند؛ در غیر این صورت فرد دچار مسمومیتهای ذهنی و فکری میشود و قدرت تشخیص سره و ناسره را از دست میدهد.
📛کسانی که سواد رسانهای پایینی دارند، دچار انتخابهای نادرست و هیجانات تلقینی رسانه میشوند. اینگونه اشخاص، کنترل تصمیمات و هیجانات خود را به رسانه واگذار میکنند و این موضوع، تبعات خطرناکی برای فرد، جامعه و کشور دارد.☝️
با این تفاسیر، آموختن سواد رسانه برای هر انسانی از واجبات است تا در فضای مجازی مراقب تغذیه خود باشد و دچار مسمومیتهای ذهنی و فکری نشود.🤒🤢
#سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ سهراب نزدیک آن مرد شد،مردی که
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
سوارانی روی پوشیده دورتادور کاروانیان حلقه زدند و با زبان عربی چیزی گفتند که اهل کاروان چیزی از آن سردرنمیآوردند.
سرکاروان،که خود مسلط به زبان عربی بود جلو رفت و مشغول صحبت با آنها شد..
اول باملایمت و خواهش و تمنا از لحن او خوانده میشد، شروع کرد، اما هرچه او میگفت، سواران روی پوشیده فریادکشان جواب میدادند و در آخر یکی از سواران با لگدی که به سرکاروان زد او را بر زمین سرنگون کرد...
سرکاروان از جا بلندشد و همانطور که خون گوشهٔ لبش را باانگشت میگرفت رو به کاروانیان کرد و گفت :
_زائران بزرگوار؛ اینان را که میبینید راهزنان این دیارند، میگویند با زبان خوش هرچه دارید و ندارید را به آنها بدهید و هرکس مقاومت کند، با جانش بازی کرده و من هم زور خودم را زدم وگفتم که شما زوار حرم مولاعلی و فرزندش حسین شهید هستید ، خواستم تا رگ غیرتشان را بیدار کنم ، آنها هم تنها تخفیفی که دادند این بود که آذوقه و خورد وخوراک از آن خودمان ،اما هر چه پول و سکه و طلا دارید را بدون کوچکترین کلکی به آنها بدهیم.
با شنیدن حرفهای سرکاروان ولوله ای در بین جمع افتاد و چون چشمشان به سواران قوی هیکل و برق نگاه تیز آنها افتاد و چون تعداد آنها زیاد بود پس نمیتوانستند با آنها درگیر شوند، همه به اتفاق مشغول دادن پول و طلاهایشان به راهزنان شدند..
زوار بیچاره از همان اول کاروان به ترتیب، سکههای بیزبانشان را تقدیم کردند تا نوبت به عبدالله و خانواده اش رسید..
سردسته راهزنان جلو آمد و چون چشمش به چهره زیبای فرنگیس که از زیر روبنده نازک پیدا بود،افتاد زیرلب عبارتی عربی را تکرار کرد و با اشاره به فرنگیس دستور داد تا از الاغ پایین شود..
فرنگیس با ترس و لرز از الاغ به زیر آمد...
و عبدالله با دیدن این صحنه، همزمان با فرنگیس، از روی قاطر خود را به زمین انداخت و جلوی دخترک ایستاد و درحالیکه دستانش را دو طرفش بازکردهبود وبا هیکل چهارشانه و مردانه اش سپری برای فرنگیس شده بود گفت :
_تو را به مولا علی ، این دختر امانت است... بیایید هرچه دارم از شما اما با این دخترک کاری نشوید..
راهزن که هیچ از حرفهای عبدالله نمیفهمید با دستهٔ شمشیرش به سر عبدالله زد و او را سرنگون کرد..
و روبه روی فرنگیس ایستاد و همانطور که خنده بلندی میکرد خواست تا روبنده نازک فرنگیس را که چشمان زیبا و درشتش از زیر آن پیدا بود، بالا بزند..
که ناگهان ننهصغری که معلوم نبود کی خود را از الاغ به زیر آورده باچوبی که همیشه در دست داشت، از پشت سر چنان بر فرق سرکردهٔ راهزنان کوبید که آن عرب نگون بخت، بر زمین سرنگون شد..
فرنگیس که چون گنجشککی هراسان بود، بادیدن این صحنه گویی نهیبی به ضمیر ناخوداگاهش زده شد، در یک چشم بهم زدن شمشیر مرد عرب را که جلوی پایش افتاده بود برداشت و به سرعت خود را به اسب بیسوار او رساند و با یک جست بر اسب نشست.. فرنگیس شمشیرزنان چنان باسرعت می تاخت که گویی رستم ایران زمین است.
جمع راهزنان که انتظار چنین جسارتی را از یک دختر نداشتند، دستپاچه شده بودند و کاروانیان هم با دیدن هنرنمایی فرنگیس ، سر ذوق آمده و هر کدام باچوبی ، چماقی و هر وسیلهٔ ممکن در حالیکه فریاد «یا حسین» سر داده بودند به سمت راهزنان یورش آوردند..
راهزنان که اوضاع را ناجور دیدند و از طرفی سرکردهشان نقش بر زمین بود، فوری عقب نشینی کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند.
فرنگیس تا فاصله ای نزدیک، درحالیکه چون جنگاوری بیهمتا شمشیر را بالای سرش میچرخاند به دنبال آخرین راهزن روان شد و وقتی مطمئن از گریز آنان شد ،به سمت کاروان برگشت..
عبدالله از جا برخواسته بود و با تعجب فرنگیس را نگاه می کرد و زیر لب میگفت: _براستی توکیستی ای شیرزن...توکیستی ای پاره جگر عبدالله...
ننهصغری تا این را شنید ، خنده بلندی از ذوق کرد و با آغوشی باز به طرف فرنگیس که هنوز با آنان فاصله داشت ، روان شد و فریاد میزد :
_تودختر منی...تو عزیز دردانه منی...
فرنگیس که صدای ننه صغری را میشنید، لبخندی زد و زیرلب گفت :
_سوارکاری چه حس عجیبی به من داد...من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟ اما هرکه هستم.. جمیله نیستم...کاش به یاد آورم کیم وچیم....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
بعد از گذشت چندساعت، بالاخره کاروان دزد زده، سرپا شد و به سمت نجف اشرف که با آن فاصله چندانی نداشتند حرکت نمود..
آنطور که سرکاروان میگفت،احتمالا تا فردا صبح همین موقع در شهر نجف بودند.
نیمی از کاروان پول و اشیاء قیمتی خود را ازدست داده بودند که عبدالله هم جزء همین افراد بود...
درست است دلش از حضور در نجف و بارگاه مولاعلی علیهالسلام به تپش افتاده بود، اما فکرش مدام درگیر این موضوع بود که در دیاری غریب و بدون پول و سکه و با یک زن و دختر به دنبالش چه کند؟ ازکجا خرج سفرشان به کربلا را در آورد؟ اصلا از کجا معلوم که بتوانند به ایران برگردند..با دستتهی چگونه شکمشان را سیر کنند؟ کجا ساکن شوند و...هزاران سؤال بی جواب بر ذهنش سایه افکنده بود که غم بزرگی بر دلش نهاده بود...
اما فرنگیس ،موضوعی ته ته ذهنش را قلقلک میداد، ذهن او هم درگیر بود و نمیدانست چیست...فقط میدانست که به گذشتهاش مربوط است.
و اما ننه صغری که هنوز شیرینی، قهرمانی دخترش و نگاههای تحسینبرانگیز کاروانیان به آنها، برجانش افتاده بود، بی خبر از آنچه که در سر شوهرش و دل دخترش میگذشت، در انتظار به سر رسیدن امروز و دیدن آفتاب فردا و قدم گذاشتن در حرم مولایش بود...
کاروان بیامان حرکت میکرد ،به سمت جایی که انگار عرش خداوند بود که در زمین فرود آمده بود...کاروان حرکت میکرد به سمت آستانی که صاحبش مشکل گشای دوعالم نام گرفته بود...کاروان حرکت میکرد تا سر بر آستان ارادات مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان بساید...
روزها بود که سهراب معتکف مسجد سهله شده بود، حالا خوب میدانست آن دلدار دلارای فرشته صفت،کسی جز مهدی زهرا سلاماللهعلیها، جز صاحب و پدر شیعیان نبوده است...
سهراب مجنونتر از همیشه، درحالت خود غرق بود و مدام با آقایش گفتگو میکرد...
_امام زمانم، به امید پیداکردن ردی از پدر و مادر و اصل و نسبم، پشت به دیاری که در آن قد کشیده بودم کردم..میخواستم قرآنی را که از آنِ من بود بیابم،.. دست به دامان امامرضاعلیهالسلام زدم، قرآن را یافتم اما نشناختم، ملتفت نشدم، آخر در دام عشق پری روی دیگری افتادم. به عشق رسیدن به آن پریرو، از اعمال زشت و دزدیهایی که کرده بودم توبه نمودم و به دنبال کاری آبرومند، بودم.دست تقدیر مرا به سوی گنجینهای گرانبها کشاند..از همان نگاه اول، فکر تصاحب گنجینه درذهنم افتاد، هرچه کردم به آن پشت پا بزنم،نتوانستم.. آخر برای رسیدن به آن دخترک پری رو ، این گنج را لازم داشتم..سپس مرا به بیابانی سوزان کشاندین تا واقعیتهای پنهان این دنیا را نشانم دهید، آری من در بیابان تو را دیدم و با دیدنت،دل و دینم از دست رفت..حال نه آن قرآن و نه اصالتم را میخواهم، نه آن دخترک زیبا و نه آن گنجینه گرانبها را ، من الان فقط و فقط تو را طلب دارم...من از جان و دل تو را میخواهم...کجایی آقای من؟! توخود وعدهٔ دیدار در این مکان را دادی...الان چندین روز و هفته است ، لحظات را میشمارم تا یک لحظه روی مبارکتان را ببینم....کجایی مولای من؟! بزرگان که خلف وعده نمی کنند...مرا به خود خواندید...اینک آمدهام...اجابتم کنید ای یاری رسانِ یاریی جویان، کجایی ای پناه بی پناهان...کجایی ای کمک دهندهٔ در راه ماندگان؟ کجایی ای مولای من ،ای مولای عالم...ای مهدی صاحب الزمان ؟!
سهراب میگفت و اشک میریخت وهمراهش جمع داخل مسجد که بیشترازهمیشه بودند هم گریه میکردند...
امشب شبچهارشنبه بود..جمعیتی زیاد به مسجد آمده بود آخر به گوش همه رسیده بود، بیش از یک ماه است ،انسانی خیّر کل معتکفین این مسجد را غذا میدهد... و سهراب نمیدانست این سفرهٔ گسترده به خاطر وجود اوست و از جانب حاکم کوفه به طور ناشناس است...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
انقدر فکر نکن چجوری میشه
بخواد بشه میشه ...
خدا قشنگ میچینه ...
#شبتون_آروووم
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#اردو_امامزاده_علی اکبر چیذر
🌳 شما هم دعوتید 🌳
📆 تاریخ : یک شنبه ۱۴۰۲/۶/۵
🟢هزینه اردو ۵۰ هزارتومان
🦋ساعت : ۸ صبح
🗣حرکت از درب موسسه می باشد و برگشت ساعت ۱۱ به امید خدا
🔴دوستان جهت ثبت نام فقط، توجه کنید فقط به شماره زیر اطلاع دهید.
+989102689108
شماره حساب جهت واریز 👇
6037-9911-9953-8798
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
📞۰۲۱_۵۵۷۹۲۱۷۹_۸۹
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
@shakh_nabat_1400 شاخ نبات
@amamreza400 شکوفه ها
@goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
#سلام_امام_زمانم
هر روز بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها، تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
از یاد رفت قصه ما
یاد ما بخیر...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔸در عشق...
🔁اگرچه منزل آخر #شهادت است...
تکلیف اول است شهیدانه زیستن...
💢حاجقاسم: شرط #شهید شدن، شهید بودن است...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
😊آرامش یعنی
در میان صدها مشکل
خیالت هم نباشد
😊لبخند بزنی چون میدانی
خــدایی داری که هوایت را دارد...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مهر رو به هم ببخشیم؛
حتی اگه به اندازه یه آبنبات کوچیک باشه،
بازم شیرینه!
🍃 🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🍃برای آنکه قهرمان باشیم ،
باید خودمان
را باور داشته باشیم،
حتی زمانی که هیچکسی
باورمان ندارد!🍃🌸
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌼یارب تو در این روز طلایی
🌾نظری بردل ما کن
🌼حیف است نبریم لذت ایام
🌾که امروز قشنگ است
🌼ســـلام
🌾روزتون سرشار از عشق و امید
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
😎
دختری باش که از موفقیت هاش 😎🤩حرف میزنن
نه فقط از قشنگیاش🥰
#انگیزشی
#اربعین ان شاءالله کربلایی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
❌همه چیز به برداشتن #حجاب ختم نمیشود...
⚠️فرهنگ لجنزار غرب، خانواده را هدف گرفته است!!!
#تمدن_غرب #تمدن_شیطانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」