eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
425 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
Follow this link to join my WhatsApp group: https://chat.whatsapp.com/JCF07Z6ZOkO9bNV9kU0wEd سلام خوبین دخترا این لینک کانال بسیج پایگاه شهید عسگری هستش لطفابسیجی های عزیز وارد این کانال بشن
گله کردن فضا را تیره میکند بسیاری از مسائلی که باعث ناراحتی یا سوء تفاهم شده اند ، مجددا تکرار نمیشوند. چیزی پیش آمده و تمام شده .لازم نیست هر اشتباهی را یاد آوری کنیم، حرفمان را با شکایت شروع کنیم و حتی ابراز محبتمان به شکل گله باش اگر کسانی را دعوت میکنیم تا به منزل ما بیایند، هدف ایجاد رابطه و محبت بیشتر است. به جای گله از اینکه چرا مدتی است نیامده اید، چرا آنروز آنطور شد، چرا اینقدر اشکال و ایراد دارید، بگویید:: (هر وقت دوست داشتید باز هم تشریف بیاورید، ما را خوشحال کردید، خیلی ممنون) امیرالمومنین( ع): تا جایی که میتوانی حفظ ظاهر کنی، گله نکن که کینه آورد، و به دشمنی بکشاند، و گله بسیار بی ادبی است. 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸 نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست...سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش... نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم +بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام. _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت می کنم و ادامه می دهد: +انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت... خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون،من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده... +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده +والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما... به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم... پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست.. با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره...خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره... تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم.یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند...چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله...مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم.شانه بالا می اندازم و می گویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه.منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم.من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و ... را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت... از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده... خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام.لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده... از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته.چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم .حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده.صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود. "الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد. ادامه دارد... 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏با اذن مادرش به محرم رسیده ایم :)
19.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🏻🎥 انتشار واجب ♥️به عشق امام حسین(ع) 👀دو‌دقیقه وقت بذار کلیپ رو حتما ببین 🤷🏻‍♂️فرقی نمیکنه عرق خوری یا بچه مذهبی ⭕️دیدن این ویدئو واجبه! براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُـر مياين بيرون😉👇🏻 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona
ایستادگی [شب پنجشنبه نیمه رجب سال ۶۱ هجری] معاویه در شام در کاخ سبزش بمرد.او پیش از مرگ ،پسرش، یزید را با نیرنگ و فریب بر تخت خلافت مسلمانان نشاند. در مدت بیست سال خلافت فریبکارانه معاویه در کشورهای اسلامی، مردم به حکومت بنی امیه در شام، دیگر اعتمادی نداشتند. کشورهای ایران ، عراق و حجاز از مخالفان بزرگ حکومت معاویه بودن و مرگ او شادی بزرگی برای مردم این کشورها بود. ترس از قیام مردم، حکومت بنی امیه را از سخت پریشان کرده بود. چه کسی پرچم این نهضت را به دوش خواهد کشید؟ پاسخ برای آنان روشن بود. او کسی جز حسین بن علی (ع)نبود. معاویه پیش از مرگش، خطر حسین بن علی(ع) را بارها به پسرش گوشزد کرده بود .یزید ترس بزرگی از حسین(ع) داشت. بنابراین دستور داد ولید بن عقبه با شتاب به مدینه بروند و از حسین(ع) بخواهد با او بیعت کند. عبدالله بن عمر ، عبد الرحمان بن ابوبکر وعبدالله بن زبیر از مخالفان سر سخت معاویه و حکومت بنی امیه در مدینه بودند. ولید شتابان با سربازانش از شام به سوی مدینه به راه افتادند‌. [بیست پنجم رجب‌سال شصتم هجری] ولید وقتی رسید مدینه نزد مروان رفت و نامه یزید را به او داد. او از این ماموریت بزرگ ، سخت نگران بود و میدانست ، در برابر حسین بن علی (ع) نمیتوان مقاومت کند . بنابر این عمر بن عثمان ، نزد حسین (ع) فرستاد تا او را به خانه اش دعوت کند. امام دعوت او را پذیرفت و فرمودند "شما بروید، دقایقی دیگر خواهم آمد .‌ حسین(ع) مرگ معاویه را درخواب دیده بودند‌. ادامه دارد.... 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❲بسم اللهِ النـور❳
گاهی باید به مو برسه.. به اون تهِ تهش برسه.. وسط اون مخمصه که گیر کردی؛ اگه توکلت رو از دست ندی.. و امید داشته باشی.. خدا دستتو میگیره..! اونجاست که خدا برات معجزه میکنه..(: +ناامید نشی رفیق😉 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.pending-1659785493-014-Mahmod-Karimi-www.ziaossalehin.ir-Abbas-Alamdar-Hosein1400.mp3
9.79M
مداحی |عباس علمدار حسین مداح|حاج محمود کریمی 🖤「شاخ ݩݕاٺツ」
آشوب عبدالله بن زبیر از امام پرسید :چه خبر از این وقت شب سراغ شما را میگیرند،نگران کننده نیست؟ حسین بن علی (ع) فرمودند: معاویه مرده است و بری بیعت بایزید‌سراغ من آمده اند، شما نیز مراقب باشید عبدالله به امام گفت : شما خواهید رفت ؟ امام فرمودند: من ترسی ندارم. امام از او جدا شد و به خانه بازگشتند. حسین بن علی(ع) وقتی به خانه رسیدند غسل کردند ، لباس های تمیز پوشیدند و دو رکعت نماز خواندند. پس از نماز عصای پیامبر را برداشتند و جوانان بنی هاشم را صدا زدند. نوزده جوان از قبیله بنی هاشم ،دور حسین (ع) حلقه زدند. حسین از آنان خواست سلاح بردارند و با او به سوی خانه ولید بروند . جوانان بنی هاشم پشت سر حسین بن علی (ع) به راه افتادند . وقتی به خانه ولید رسیدند امام از جوانان خواست ، گوش به زنگ باشند و با شنیدن صدا داخل شوند. هنگامی که حسین بن علی (ع) وارد خانه شدند، ولید و مروان روی تخت بزرگی نشسته بودند. ولید و مروان که فریبکاری را نزد معاویه آموخته بود با دیدن امام برخاستند و پذیرایی گرمی از حسین (ع) کردند‌. پس از دقایقی ولید با مکث و احتیاط خواسته اش را به حسین بن علی (ع) گفت. حسین (ع) که از ماجرا خبر داشتند رو به ولید کردندو فرمودند: فردا همه در مسجد پیامبر حاظر شویم تا مردم از ماجرا با خبر شوند و تو نیز درحضور من از آنان بیعت بگیر. ولید پذیرفت .ولی مروان با که نیرنگ باز تر از ولید بود ، رو به ولید کرد و با صدای بلند گفت : ولید! او میخواهد در حضور مردم ، یزید و حکومت بنی امیه را افشا کند. ادامه دارد... 🖤「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا