🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت93
صدای آقای غلامی مرا به خودم آورد.
–اونو پاکش کن، مردم به اندازهی کافی تو این وضعیت تو فشار هستن و خودشون تلخ هستن.
دلم نمیخواست پاکش کنم. انگار با نگاه کردن به دستخطش دلخوش میشدم. باید چیزی برای خودم نگه میداشتم. تخته پاک کن را برداشتم و ریز ریز کلمهی "تلخ "را از وسط جمله پاک کردم.
"این روزها میگذرد."
ایستادم و زل زدم به دستخطش، کم کم اشک در چشمهایم جمع شد.
آقای غلامی چپ چپ نگاهم کرد.
–تو کار نداری؟ من نمیدونم چرا هر کس میاد اینجا تو رو میبینه میره یه چیزی پای تخته سیاه مینویسه. خواستم بگویم امیرزاده که اصلا مرا ندید. ولی خودم را لو ندادم. او ادامه داد:
–این امیرزاده اینجوری نبود، اهل نوشتن و این چیزا که اصلا نبود.
سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. انگار عادت کرده بود سر هر چیزی به من گیر بدهد.
به جلوی در خانهمان که رسیدم دیدم محمد امین با چند تابلوی نقاشی آنجا ایستاده.
نقاشیها آشنا بودند.
پرسیدم:
–محمد امین اینا رو نادیا کشیده؟
تابلوها را در جعبه پلاستیکی جابهجا کرد.
–آره، میخوام ببرم دوشنبه بازار بفروشمشون.
خندیدم.
–آخه تو دوشنبه بازار کی تابلو نقاشی میخره؟
اخم ریزی کرد.
–چرا نمیخرن. من به نادیا قول دادم بفروشمشون. ناراحت بود گفت اینترنتی کسی نخریده منم گفتم بده من ببرم بفروشم.
تعجب زده گفتم:
–مگه الکیه، باید اونجا غرفه داشته باشی.
–میدونم، با یه غرفه دار دوست شدم گفت بیار بزار کنار وسایل من بفروش.
خم شدم و به طرحها نگاهی انداختم.
–ولی فکرکنم اینا طرحهای جواهر دوزیه منهها.
–نه، اینا فرق داره، از هر کدوم دوتا کشیده.
سرم را تکان دادم.
–این دختر چقدر زرنگه. این همه قاب رو از کجا خرید؟
–من براش خریدم.
زمزمه کردم.
–همه هم ماشالا دنبال کسب درآمدید.
جعبه را که روی زمین بود را بلند کرد.
–چی میگی؟
–هیچی، بیا برو ببینیم چیکار میکنی، انشالله که بفروشی.
همه در خانه مشغول کار بودند. مادر و نادیا آنچنان سرگرم کارشان بودند که متوجهی ورود من نشدند.
کیفم را روی مبل گذاشتم و به مادر گفتم:
–سلام خانم فعال، میبینم که سخت مشغولی.
مادر سرش را بلند کرد.
–سلام. خسته نباشی. دیگه چیکار کنم، نادیا همش میگه عقبیم، عقبیم، منم میخوام برسونم.
نادیا تبلت به دست به سالن آمد.
–تلما، دوتا دیگه تابلو سفارش گرفتم. بهشون گفتم یک هفتهایی به دستشون میرسونما زود باش لباست رو عوض کن بیا بدوز.
مادر گفت:
–بزار بیچاره از راه برسه، یه چیزی بخوره بعد.
همانطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم:
–اشتها ندارم مامان. الان میام کمک.
واقعا اشتهایم کم شده بود. انگار وقتی قلبم غمگین بود، معدهام از کار میافتاد.
نادیا وارد اتاق شد.
–در حین کارت میتونی ناهارتم بخوریا.
به رویش لبخند زدم.
–میبینم که کنار این کار واسه خودت یه کار دیگه جور کردی.
خندید.
–یهو به سرم زد. گفتم ببینم فروش میره، امتحانیه.
تحسین آمیز نگاهش کردم.
–باید تو رو به عنوان کم سنترین کار آفرین ببرن تو تلویزیون نشون بدن. اصلا اگرم کارت نگیره همین که همت کردی انجامش دادی خیلی هنره.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت94
تقریبا هر چند روز درمیان پیامک واریز پول تابلوها برایم میآمد.
دستم باز تر شده بود. با نادیا تصمیم گرفتیم چند تابلوی دیگر که فروختیم برویم و برای بچههای ساره لباس بخریم.
آقا ماهان با اشاره صدایم کرد.
کنار اتاق تعویض لباس ایستاده بود و یک نایلون مشگی دستش بود.
به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
به اطراف نگاهی انداخت، مثل کسایی که میخواهند کار خلافی کنند اشاره کرد که به داخل اتاق برویم.
خودش جلوتر در را باز کرد و اشاره کرد که من وارد شوم. وقتی وارد اتاق شدم نایلون را به دستم داد.
کنجکاو فوری دستم را داخل نایلون بردم. همان دوربینی بود که قرار بود برایم بیاورد.
با تعجب نگاهش کردم.
–خب اینو همونجا بهم میدادید چرا اینقدر قضیه رو پلیسی کردید.
–نمیبینی این غلامی به همه گیر میده، حالا فکر میکنه دوربین رو آوردیم جاسوسیه اونو بکنیم. مگه نمیبینی به خودشم شک داره.
شانهایی بالا انداختم.
–اینجوری که بدتره، چون نمیدونه قضیه چیه ممکنه فکرای بدتری بکنه.
دستش را در هوا تکان داد.
–ولش کن بابا.
نگاهم را به دوربین دادم.
یک دوربین مشگی رنگ که وسط دو لنزش یک شیء تیله مانند بود که چند درجه رویش درج شده بود.
پرسیدم:
– این درجه ها چیه؟
–وقتی دارید از لنزها نگاه میکنید نباید دیدتون تار باشه اگر تار بود با این درجه تنظیم میکنید.
حلقههای فوکوس هم برای خودشون درجه بندی جدا دارن.
البته الان تنظیم شده ولی باز بستگی به دوری و نزدیکی جایی داره که میخواهید ببینید. نسبت به مسافت همون شی باید دوباره تنظیم بشه.
بعد گفت که از لنزهای دوربین نگاه کنم و دوباره توضیحاتی داد.
سایز دوربین بزرگ نبود. راحت داخل کیفم جا شد.
از ماهان تشکر کردم.
–ممنون زود بهتون برمیگردونم.
لبهایش را بیرون داد.
–من که لازمش ندارم حالا پیشتون باشه.
دل تو دلم نبود که زودتر ساعت کاریام تمام شود و بروم و با دوربین ببینمش. آنقدر بیتاب دیدنش بودم که گذشت هر ثانیه برایم طولانیتر از هر زمان دیگری بود.
از کافی شاپ که بیرون آمدم با عجله از عرض خیابان رد شدم.
تپشهای قلبم دستپاچهام میکرد. حال آدمی را داشتم که میخواهد کار خلافی را انجام دهد.
چشمهایم همهاطراف را از نظر میگذراند. برعکس روزهای قبل صورت همهی عابران را نگاه میکردم. همهعادی بودند و با آرامش راه میرفتند. سعی کردم من هم آرام باشم.
دستم را داخل کیفم بردم و دوربین را لمس کردم. سر جایش بود.
در سمت راست پیاده رو درختهای تنومندی بودند که با فاصلهی کمی از هم قرار داشتند.
دنبال یک جای مناسب میگشتم که زیاد جلب توجه نکنم.
بالاخره کنار یک درخت تنومند که اطرافش هم بوتههای پرپشت یوکا کاشته شده بود ایستادم.
پشتم را به پیاده رو کردم تا از دید عابران در امان باشم.
ماشینهایی که از خیابان رد میشدند میتوانستند مرا ببینند. ولی چه اهمیتی داشت.
دوربین را از کیفم خارج کردم و طبق حرفهایی که ماهان گفته بود تنظیم کردم.
دوربین را جلوی چشمم قرار دادم.
بین دو خیابان یک بلوار پهن بود که یک ردیف درخت در آنجا کاشته شده بود و همین فاصله را بیشتر میکرد. آن طرف بلوار خیابان بود و بعد پیاده رو و بعد از آن مغازهی او.
بعد از کمی جستجو با دوربین بالاخره، تن عریان درخت چنار روبروی مغازه در لنز دوربین قرار گرفت.
حتی گنجشکهایی که روی درخت دنبال هم میکردند را واضح میدیدم. دوربین را پایینتر آوردم. ویترین رنگی مغازهاش پدیدار شد.
در مغازه باز بود. نایلونی که از جلوی در آویزان کرده بود قبلا نبود.
حتما به خاطر جلوگیری از هوای سرد پاییزی نصبش کرده بود.
لنز دوربین را کمی چرخاندم و روی نایلون و بعد شیشهی ویترین زوم کردم.
لرزش دستهایم را حس میکردم.
احساس میکردم قلبم وارد لنزهای دوربین شده و آنجا میتپد.
صدای شخصی را شنیدم که گفت:
–جاسوسی کی رو میکنی؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
همه ی ما شب انتخابی خواهیم داشت
که به صف عاشورایی ها بپیوندیم
یا که از معرکهی جهاد فرار کنیم...
✨شهید محمودرضا بیضایی
شبتون بخیر ... 🌹😘
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام مهربان پدرم،
مهدی جان
دلتنگم پدر ...
دلتنگ روزهای خوب ، شادیهای بیدلواپسی ...
دلتنگ کوچههای خوشبخت،
شهر بیحسرت،
صورتهای پرلبخند ...
دلتنگم پدر ...
دلتنگ آمدنتان ...
دلتنگ روزی که عطر آرامش
در هوای زمین بپیچد ...
دلتنگ روزی که آسمان
از شکوه شاپرکهای امید پُر شود ...
دلتنگم پدر ...
دلتنگ دیدارتان ...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
#امام_زمان عجلاللهفرجه
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دو_خط_شعر
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
#سعدی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸یکشنبه تون گلباران
🌾امیدوارم نگاه پرمهر خدا
🌾همراه لحظه هاتون باشه
🌸روزتون زیبا و در پناه خدا
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」