eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
425 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت مزار مطهر میوه دلم به وقت شهادت از طرف مادرشهید به مناسبت هفتمین سالگرد حلب سوریه عملیات محرم ورودی شهر العیس شهادت فداییان ولایت ۱۳۹۴/۰۸/۲۱ 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. رفیـق مراقب باش تو فضـٰایِ مجازۍ . زندگیتو ، فکـرتو ، آیندتو ، دیـنتو ؛ دلـتو ! دلتـو ! دلتـو ! نبازۍ . . . 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش ششم گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمی
داستان ☺️🍁 - بخش اول .شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشکی یکم شکربرداشتم وتومشتم گرفتم .. با خودم گفتم : حالا بزار جَلد ما بشه بعد یک فکری براش می کنم .... تا سر ساعت رسید ..و باز ندا از پشت پنجره تکون نخورد تا خواستگارا رسیدن .. از این کار چه لذتی می برد خدا می دونه .. همینطور که به طرف پنجره خم بود دسشو بلند کرد و ذوق زده گفت : یک ماشین وایساد ...صبر کنین ..؛؛؛.مثل اینکه اومدن ؛؛ وای ..وای نیلوفر بیا ببین کی اومده خواستگاریت ؟ خدای من ..مامان دادزد ..به خدا صبرم رو تموم کردی ندا بیا برو تا اون گیسوت رو نکشیدم ... ندا ؟ چرا حرف گوش نمی کنی ؟ بیا از پشت اون پنجره کنار ؛؛ خوبیت نداره تو رو ببینن .... ولی ندا ول نکن نبود و هنوز داشت یواشکی نگاه می کرد با خنده گفت بیا بکش موهامو مامان جان؛؛ ولی دیدن این منظره رو از دست نمیدم .. .. حامد رفت و دستشو گرفت و به زور آوردش و گفت : آبرو ریزی نکن .... برو تا نزدمت ... ندا اومد و یواش به من گفت : نیلوفر یک هیکل داره بی نظیر ..می تونه با یک دست بلندت کنه ... ماشینش هم فکر کنم خارجی بود ..اینا هم خیلی شیک و خوبن ...خیالت راحت ... اما خیال من راحت نبود خوب حق داشتم می ترسیدم اینا هم منو نخوان دیگه آبرویی برام نمی موند ... این بار به دستور آقا حامد من باید تو آشپز خونه منتظر می شدم ...تا مامان صدام کنه .. هر چی گفتم من از این کار بدم میاد بزار از همون اول باشم بعداً خجالت می کشم بیام جلو .. گفت نمیشه که نمیشه و زیر بار نرفت .... تا جایی که نزدیک بود دم اومدن مهمون ها دعوا راه بیفته و طبق معمول با طرفداری بابا و مامان حامد پیروز شد ... داستان ☺️🍁 - بخش دوم خونه ی ما طوری بود که وقتی از در وارد می شدیم روبرو یک هال بزرگ بود و سمت راست پذیرایی متصل به هال ..که سه تا پنجره به خیابون داشت و ندا از اونجا منتظر اومدن خواستگارا می شد ... و سمت چپِ در آشپز خونه بودکه از پذیرایی دید نداشت .. یک راهرو هم روبرو بود که سه تا خواب و سرویس اونجا بود که اتاق من و ندا با هم روبروی اتاق حامد قرار داشت .... با پنجره هایی رو به حیاط ..... صدای زنگ بلند شد من و ندا بدو رفتیم تو آشپز خونه و درو بستیم .... گفتم: ای بابا این چه دردسری شده برای ما .. چقدر کار زجر آوریه دارم از استرس میمیرم ... ندا گفت : چاره نداریم که شوهر گیر نمیاد .. گفتم تو دهنت رو ببند که بوی شیر میده ... گفت نیلوفر برم تو کفشش شکر بزیرم ... گفتم : نه بابا ..اگر بفهمن خیلی کوچیک میشیم .. اصلا در شان ما نیست ..ولش کن .. گفت : به خدا می ارزه ..پسره خوشگل؛؛ خوش هیکل ..با ابهت ..بیا امتحان کنیم ... گفتم : نمی دونم ..اگر کفشش رو در نیاورد چی ؟.. خندید و گفت : خوب نمی ریزیم ....احمق جون .. تو وقتی سینی چایی رو می بری به من اشاره کن تا سرشون گرم تو بشه ریختم و برگشتم ... داستان ☺️🍁 - بخش سوم که مامان اومد و به من گفت چایی رو بیار .. ندا پرسید : با کفش اومدن ؟ مامان آروم گفت : نه برای چی؟ ..... ای وای نکنین یک وقت ؟ بد میشه ها ..اینا خرافاته قبول نداشته باشین .. ندا گفت : نه بابا برای فرش ها میگم کثیف نشه .... من فورا چایی ریختم ..و با مامان رفتیم تو اتاق .... جلوی پام بلند شدن گفتم : سلام؛؛؛ و چایی رو تعارف کردم ... این طور مواقع نگاه سنگین و خریدارانه اونا بیشتر آدم رو ناراحت می کرد .... سه تا خانم بودن و پسر مربوطه ...که مثل بادکنک بادش کرده بودن ..احساس می کردم بالا تنه اش داره می ترکه ..و از اینکه بازوش رو هوا ایستاده و به تنش نمی چسبه معذبه ... شکلش خوب بود ولی نمی فهمیدم برای چی این هیکل رو می خواد ؟که خودش گفت ورزشکار و تو رشته ی وزنه بر داری تا حالا سه تا مدل جهانی داره .... خوب منم فهمیدم .. ساکت بودم و به حرفای اونا گوش می کردم آدم های ساده و صادقی به نظر می رسیدن ...و چقدر هم از من خوششون اومده بود .. حتی مادرش گفت : دختر به این خوشگلی رو چطوری تا حالا نبردن؟ .. مثل اینکه قسمت ما بود .... و در حالیکه هر دو ثانیه یکبار پسر مربوطه چشمهاشو خمار می کرد طرف من و خودش قرمز می شد ...و انگار دل ازمن نمی کند و معلوم بود حسابی دلشو بردم خدا حافظی کردن و رفتن .... ندا فورا اومد و در گوش من گفت : شکر رو ریختم ... الان جورابش تو کفش می چسبه ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم ببینمت، شاید که از سرم دیوانگی رود زآن دم که دیدمت دیوانه تر شدم، دیوانه تر شدم 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاییز همون فصلیه که بهت یاد میده باید عاشق ریشه ها باشی نه شکوفه ها.. 🍃🌸
خودم جـانم ، می‌دونم. چقدر درک نشدی، چقدر نا امیدت کردن، چقدر تحمل کردی، چقدر زمان برد، چقدر اشک ریختی، چندبار بلند شدی و چقدر جنگیدی و چقدر همه‌چی سخت تر شد؛ ولی بازم ادامه بده. خسته نشو. هنوز مونده تا به جاهای خوبش برسی. لیاقتشو داری! بهت افتخار میکنم . 🍃🌸
باران باش و ببار ...! و نپرس که این کاسه های خالی از آن کیست ؟ خوبی هایتان را به یک چیز یا یک شخص محدود نکنید،برای همه خوب باشید ‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ 🍃🌸 「شاخ ݩݕاٺツ」