#رمان_پناه
🌸
#قسمت_سوم
باورم نمی شود ! هنوز هم همان حیاط است .
باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست ... نفس عمیقی می کشم و با صدای دختر حاج رضا به خودم می آیم :
+بفرمایید بالا
مهربان است ! مثل لاله ... چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه ی درخت هاست و فرش دست بافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق می کشم و روی تخت کنار حیاط می نشینم.خسته ی راهم و منتظر ... نمی دانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک می کند .انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم زنگ می زند .
"دختر که از درخت بالا نمیره ... خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار "
بعد از او دیگر هیچکس نگفت "پناهم" انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس ...
حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه می گذرد ، بی دلیل بغض می کنم .اگر قبولم نکنند ؟ ... کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون می شدم اصلا !
راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدم هایی می آید و دستی رو به رویم دراز می شود .
+بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمی دارم و تشکر می کنم.
می نشیند کنارم ، شربت را مزه می کنم و می گویم:
_خوشمزست
+نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهره اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده . چشمکی می زند و می پرسد :
+پسندیدی؟
لبخند می زنم و او دوباره می پرسد:
+مسافری؟
دلم هری می ریزد ، تازه یاد شرایط فعلی ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان می دهم . سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
+از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان می چرخانم.
+از کجا میای ؟
_ مشهد ... همین دو سه ساعت پیش رسیدم!
+خسته نباشید .حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
می زنم زیر خنده از لحن بامزه اش ...شالم سر می خورد و می افتد
_نه بابا چه طلبی ! قصه ش مفصله
+بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟
+من که ... قدسی
ابرو هایم بالا می رود ولی خیلی عادی می گویم :
_خوشبختم
+یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
+خب پس شما یکم نا راحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
+یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ،معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند مهربانی ضمیمه ی صورتش می کند .
+یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه های دیگه دید داره یکم ،می بینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت می گذارم و شالم را درست می کنم . هرچند باز هم طبق عادت موهایم بیرون زده ... اصلا مگر می شود از این بسته تر بود !؟
در را باز می کند وخانوم و آقای مسنی داخل می شوند .
از همین فاصله هم چهره های مهربان و خوبی دارند .دخترشان آرام چیزی می گوید و با دست مرا نشان می دهد... به احترام می ایستم ، حاجی همانطور که سرش پایین است سلام می دهد ولی همسرش چند لحظه ای به صورتم خیره می شود و بعد مثل آدم های بهت زده چند قدمی جلو می آید !
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش ششم گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش اول
.شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشکی یکم شکربرداشتم وتومشتم گرفتم ..
با خودم گفتم : حالا بزار جَلد ما بشه بعد یک فکری براش می کنم ....
تا سر ساعت رسید ..و باز ندا از پشت پنجره تکون نخورد تا خواستگارا رسیدن ..
از این کار چه لذتی می برد خدا می دونه ..
همینطور که به طرف پنجره خم بود دسشو بلند کرد و ذوق زده گفت : یک ماشین وایساد ...صبر کنین ..؛؛؛.مثل اینکه اومدن ؛؛
وای ..وای نیلوفر بیا ببین کی اومده خواستگاریت ؟
خدای من ..مامان دادزد ..به خدا صبرم رو تموم کردی ندا بیا برو تا اون گیسوت رو نکشیدم ... ندا ؟ چرا حرف گوش نمی کنی ؟ بیا از پشت اون پنجره کنار ؛؛ خوبیت نداره تو رو ببینن .... ولی ندا ول نکن نبود و هنوز داشت یواشکی نگاه می کرد با خنده گفت بیا بکش موهامو مامان جان؛؛ ولی دیدن این منظره رو از دست نمیدم .. ..
حامد رفت و دستشو گرفت و به زور آوردش و گفت : آبرو ریزی نکن .... برو تا نزدمت ...
ندا اومد و یواش به من گفت : نیلوفر یک هیکل داره بی نظیر ..می تونه با یک دست بلندت کنه ...
ماشینش هم فکر کنم خارجی بود ..اینا هم خیلی شیک و خوبن ...خیالت راحت ...
اما خیال من راحت نبود خوب حق داشتم می ترسیدم اینا هم منو نخوان دیگه آبرویی برام نمی موند ...
این بار به دستور آقا حامد من باید تو آشپز خونه منتظر می شدم ...تا مامان صدام کنه ..
هر چی گفتم من از این کار بدم میاد بزار از همون اول باشم بعداً خجالت می کشم بیام جلو ..
گفت نمیشه که نمیشه و زیر بار نرفت ....
تا جایی که نزدیک بود دم اومدن مهمون ها دعوا راه بیفته و طبق معمول با طرفداری بابا و مامان حامد پیروز شد ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش دوم
خونه ی ما طوری بود که وقتی از در وارد می شدیم روبرو یک هال بزرگ بود و سمت راست پذیرایی متصل به هال ..که سه تا پنجره به خیابون داشت و ندا از اونجا منتظر اومدن خواستگارا می شد ...
و سمت چپِ در آشپز خونه بودکه از پذیرایی دید نداشت ..
یک راهرو هم روبرو بود که سه تا خواب و سرویس اونجا بود که اتاق من و ندا با هم روبروی اتاق حامد قرار داشت ....
با پنجره هایی رو به حیاط .....
صدای زنگ بلند شد من و ندا بدو رفتیم تو آشپز خونه و درو بستیم ....
گفتم: ای بابا این چه دردسری شده برای ما .. چقدر کار زجر آوریه دارم از استرس میمیرم ...
ندا گفت : چاره نداریم که شوهر گیر نمیاد ..
گفتم تو دهنت رو ببند که بوی شیر میده ...
گفت نیلوفر برم تو کفشش شکر بزیرم ...
گفتم : نه بابا ..اگر بفهمن خیلی کوچیک میشیم .. اصلا در شان ما نیست ..ولش کن ..
گفت : به خدا می ارزه ..پسره خوشگل؛؛ خوش هیکل ..با ابهت ..بیا امتحان کنیم ...
گفتم : نمی دونم ..اگر کفشش رو در نیاورد چی ؟..
خندید و گفت : خوب نمی ریزیم ....احمق جون ..
تو وقتی سینی چایی رو می بری به من اشاره کن تا سرشون گرم تو بشه ریختم و برگشتم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش سوم
که مامان اومد و به من گفت چایی رو بیار ..
ندا پرسید : با کفش اومدن ؟
مامان آروم گفت : نه برای چی؟ .....
ای وای نکنین یک وقت ؟ بد میشه ها ..اینا خرافاته قبول نداشته باشین ..
ندا گفت : نه بابا برای فرش ها میگم کثیف نشه ....
من فورا چایی ریختم ..و با مامان رفتیم تو اتاق ....
جلوی پام بلند شدن گفتم : سلام؛؛؛ و چایی رو تعارف کردم ...
این طور مواقع نگاه سنگین و خریدارانه اونا بیشتر آدم رو ناراحت می کرد ....
سه تا خانم بودن و پسر مربوطه ...که مثل بادکنک بادش کرده بودن ..احساس می کردم بالا تنه اش داره می ترکه ..و از اینکه بازوش رو هوا ایستاده و به تنش نمی چسبه معذبه ...
شکلش خوب بود ولی نمی فهمیدم برای چی این هیکل رو می خواد ؟که خودش گفت ورزشکار و تو رشته ی وزنه بر داری تا حالا سه تا مدل جهانی داره .... خوب منم فهمیدم ..
ساکت بودم و به حرفای اونا گوش می کردم آدم های ساده و صادقی به نظر می رسیدن ...و چقدر هم از من خوششون اومده بود ..
حتی مادرش گفت : دختر به این خوشگلی رو چطوری تا حالا نبردن؟ ..
مثل اینکه قسمت ما بود ....
و در حالیکه هر دو ثانیه یکبار پسر مربوطه چشمهاشو خمار می کرد طرف من و خودش قرمز می شد ...و انگار دل ازمن نمی کند و معلوم بود حسابی دلشو بردم خدا حافظی کردن و رفتن ....
ندا فورا اومد و در گوش من گفت : شکر رو ریختم ... الان جورابش تو کفش می چسبه ...
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش اول .شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشک
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش چهارم
اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که من دلشوره نداشته باشم ....
فردا صبح اول وقت مادرش زنگ زد و گفت : وای که ما عاشق دختر شما شدیم ...اجازه بدین یک بار دیگه بیایم که با هم حرف بزنن ..
مامان فورا گفت : باشه ما هم از شما خوشمون اومده ..و قرار فردا شب رو گذاشتن ..
ندا خوشحال بود و می گفت : اگر زنش شدی من بهش میگم که چیکار کردم ....
والله خودمم نمی دونستم این مرد زندگی من هست یا نه؟ ..
یک طورایی خودم از خودم حق انتخاب رو گرفته بودم فقط به خاطر اینکه دیگران فکر نکنن کسی منو نمی خواد ...
داشتم به هر کاری تن در می دادم ....ولی فردا صبح دوباره مادرش زنگ زد و گفت : متاسفانه تیم وزنه برداری باید بره بلغارستان و انشاالله وقتی برگشت زنگ می زنه .....
دو هفته ای گذشت ..و خانم جانم فهمید که این خواستگار هم دیگه نمیاد ..
این بار خودش دست بکار شد .. و اومد خونه ی ما ..منو به زور کرد تو حمام تا آب چله سرم بریزه ..دعا خوند ... دعا گرفت ....به جن و پری التماس کردن که بخت منه ؛؛ بخت برگشته رو باز کنن ....
ولی این کابوس تموم نشد .. معلم .. راننده ..دکتر؛؛ مهندس ..صاف کار خلبان ..لاغر و چاق و کچل اومدن و رفتن و هر بار صدای ندا مثل یک خنجر تو قلبم فرو می رفت که با شادی می گفت مثل اینکه اومدن ....
و جالب اینجا بود این خواستگارا برای اومدن به خونه ی ما اصرارم داشتن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش پنجم
و من هر چی التماس می کردم بسه دیگه نمی خوام اصلا شوهر نمی کنم ... ولی باز وقتی یکی زنگ می زد و پافشاری می کرد مامان می گفت : مادر شاید بختت همین باشه؛بزار این یکی رو هم امتحان کنیم .... و من فریاد می زدم
ای لعنت به من؛؛ ای لعنت به زن بودنم ؛؛و ای لعنت به این خواستگاری ،،
حالا خرافات خانم جان؛؛ رو ما هم اثر گذشته بود ..این بلوز رو نپوشم بد آورد ..
این شال اون دفعه انداختم سر نگرفت ......و شکر ریختیم تو کفش پسر مربوطه ..و هر کاری خانم جان و عمه گفتن انجام دادیم ...ولی نشد که نشد ......
دیگه داشت باورم میشد که بخت منو بستن ..
خوب آخه چه دلیلی داشت هیچکس منو نخواد ؟
تا بالاخره مامان خودشم دیگه خسته شد و تا یکی دیگه زنگ زد گفت : ببخشید جواب دادیم ...
و گوشی رو گذاشت و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : آخیش راحت شدم ..چقدر این بابای بیچارت میوه و شیرینی بخره ...پدر مون در اومد ..
از کار و زندگی افتادیم بی خود و بی جهت ....
نمی دونم شما خاطرتون هست سال های هفتاد تا هشتاد ..این طور مراسم چطوری انجام می شد ..
یک شماره تلفن میفتاد دست مردم که اینجا دختر دارن ..و شماره بین کسانی که می خواستن برای پسرشون زن بگیرن دست به دست می شد ...
حتی یکی از اون خواستگارا خودش گفت که از یکی از همین خواستگارا گرفته ...و به همین ترتیب ماجرا با ازدواج اون دختر خاتمه پیدا می کرد ....
و اینطوری شد که ؛؛ تا سه سال کسی در خونه ی ما رو نزد ..
ندا بزرگ شد ، دانشگاه تهران سراسری قبول شد ..
حامد لیسانس گرفت و رفت سربازی ...و من هنوز هیچکس تو زندگیم نبود که حتی یکبار قلبم برای اون به تپش بیفته ...
من داشتم نا پیوسته تو همون قزوین درس می خوندم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش ششم
و ماجرا سوزناکتر شد وقتی ندا عاشق شد و اومد جریان رو برای من تعریف کرد ..
پسری بود به نام آرتا دانشجوی پزشکی ..می گفت اهل گنبد کاووس هست و در تهران زندگی می کنن ..و خانواداش چند سالی بیشتر نیست که مهاجرت کردن......و گاهی هم یواشکی با هم بیرون می رفتن ..
و این چیزی بود بین ما دوتا خواهر بروز نمی دادیم خدا رو شکر حامد هم نبود که دخالت کنه ...
تا که یک روز در حالیکه دیگه امیدم رو از دست داده بودم .تویک هوای سرد زمستون داشتم از دانشگاه میرفتم طرف خوابگاه ...
احساس کردم یک ماشین داره تعقیبم می کنه ..
اون روز برعکس همیشه تنها بودم مرضیه دوستم تب داشت و نیومده بود ....
یکم دنبالم اومد ..و من یه طوری که عادی به نظر بیاد بر می گشتم ، می دیدمش ... خوب بود ... یعنی بد نبود ....ماشین خوبی هم داشت ....
حالا از هیچی که بهتر بود .....تا یک تاکسی اومد جلوی پام نگه داشت ...ولی مگه من می تونستم این موقعیت رو از دست بدم؟ ...
سوار نشدم ..والله ترسیدم اگر برم همینم از دست بدم ...
حالا شما در مورد چی فکر می کنین حتما میگین چه دختر تهی مغزی ؛؛ حیف اون درس و دانشگاه برای تو ...
ولی من این حرف رو قبول ندارم هر کدوم از شما هم جای من بودین به خدا همین کارو می کردین ...
بابا پای غرور و حیثیتم در کار بود ..اون ندا بزرگ شد و عاشق شد من هنوز بی یار و یاور مونده بودم .....
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش چهارم اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که م
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش هفتم
یکم پیاده رفتم بطرف خوابگاه ...
ماشین از من جلو افتاد و یکم پایین تر ایستاد ...
راستش من که تا اون موقع از این کارا نکرده بودم یکم استرس گرفتم ..
ولی با خودم گفتم : طاقت بیار ..بزار ببینیم چی میشه ... شاید اون بخت کوفتی تو همین باشه ...
تا دیدم از ماشین پیاده شد ..بی اختیار گفتم : وای نیاد جلو ؛ ..ولی اومد و نزدیک و نزدیک تر ..و گفت : ببخشید میشه چند دقیقه وقت شما رو بگیرم ؟ ..
در حالیکه دندون هام داشت می خورد بهم و با چشم خریدارانه نگاهش می کردم ..
گفتم : بله بفرمایید ..
گفت : واقعا مزاحم شدم ..من معمولا از این کارا نمی کنم ..ولی خوب ..می دونین یک خواهش از شما داشتم ... ممکنه ..به حرفم گوش کنین ...
چون من قصد مزاحمت ندارم و ..اهل اینکه ... ببخشید میرم سر اصل مطلب ...
تو دلم گفتم : برو ...برو سر اصل مطلب ...در حالیکه من به اون نگاه می کردم و اونم داشت جون می کند ..و سرش پایین بود ..ادامه داد ...
من چند وقته از دور شما و دوستتون رو می ببینم ..شما متوجه ی من نشدین ؟
گفتم : نه خیر ...
گفت : خوب بله ...البته با نظر پاک و شرافتمندانه دنبال شما بودم ..
گفتم : خوب ؟ دست کرد تو جیبشو یک نامه در آورد و طرف من دراز کرد فورا گرفتم ولی پرسیدم : این چیه ؟ ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش اول
خیلی با ادب گفت : منو ببخشید نتونستم با
دوستتون حرف بزنم میشه این نامه رو به ایشون بدین ..
اگر مایل باشن من مادرم رو بفرستم منزل ایشون .... برای امر خیر ...
دیگه طاقتم تموم شد مغزم داغ شده بود و تمام دق و دلیمو سر اون بیچاره خالی کردم ؛؛ کاغذ رو زدم تو سینه اش و گفتم : احمق بیشعور تو با خودت چی فکر کردی ؟ لات بی سر و پا ،، تو غلط کردی مزاحم من شدی ..و با صدای خیلی بلند داد زدم .. پدرت رو در میارم ....میندازمت زندان ....
و دیگه نمی فهمیدم چی از دهنم در میاد ...و چنان گریه ای سر دادم که مرد بدبخت دستپاچه شده بود و در حالیکه مونده بود من برای چی این کارو می کنم پا گذاشت به فرار ....
تنها فکری که می تونست کرده باشه این بود که من دیوونه هستم .
با همون چشم گریون رفتم خوابگاه اونقدر عصبی بودم که دلم می خواست همه چیز رو بزنم و بشکم ....
مرضیه با دیدن من فکر کرد اتفاق بدی برام افتاده ...
پرسید : چی شده ؟بطرفش حمله کردم و داد زدم و گفتم به تو چه ؟ هان به تو چه ؟ به هیچ کس مربوط نیست .... غلط زیادی نکن ..اصلاً برو بمیر ولم کن ....
و هر چی دم دستم اومد یک لگد بهش زدم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_چهارم- بخش دوم
بعد نشستم رو تخت و در مقابل چشم حیرت زده ی مرضیه که تا اون موقع از این کارا از من ندیده بود و دلیل این کارم رو نمی دونست..شروع کردم به گریه کردن ..
با ترس پرسید : نیلو جان چیزی شده به من بگو تو رو خدا ...
گفتم :از اینجا برو ...جلو نیا وگرنه اونقدر می زنمت تا بمیری ..
گفت : نیلوفر چت شده مگه من چیکارت کردم ؟ گفتم : بهت میگم دهنت رو ببند ..حرف نزن اعصاب ندارم ....
اونم ساکت یک گوشه نشست و گاهی زیر چشمی منو برانداز می کرد .... ..
یواش یواش به خودم اومدم و کمی آروم شدم و ..با خودم فکر کردم این چه کاری بود کردی دختر ..
یاد خواستگار مرضیه افتادم و قیافه اش وقتی داشت فرار می کرد ...و زدم زیر خنده.....
وای خندیدم ..خندیدم تا ریسه رفتم ..ولی نمی دونستم به مرضیه چه توضیحی بدم ...
اون فکر کرده بود دیوونه شدم ..اومده بود التماس می کرد نیلو جان نخند..تو رو خدا نخند می ترسم ؛؛ آخه چت شده ؟
گفتم : برات خواستگار پیدا شده ...و باز خندیدم ....
و مرضیه دور از چشم من زنگ زد به خونه ی ما و گفته بود حال نیلوفر خوب نیست بیاین ببرینش ...
ادامه دارد
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_دوم- بخش ششم خیلی عصبانی شده بودم و داشتم فکر می کردم نه من اجازه نمیدم
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم - بخش اول
قلیچ خان منو با عجله گذاشت درِخونه و گفت :ببخش باید برم بیمارستان ..مهرداد حالش بده ....
گفتم : تو اصلا نگران من نباش هر کاری لازمه بکن ...برو به امید خدا خوب میشه ؛؛ولی به منم خبر بده ....
دستشو بلند کرد و در حالیکه به من نگاه نمی کرد با سرعت رفت .دلم براش سوخته بود وقتی ناراحت می شد انگار دنیای منم سیاه می شد گریه ام گرفت ....
فرخنده درو باز کرد ..تا وارد شدم ...
با تعجب دیدم آی گوزل اونجاست..فورا اشکم رو پاک کردم و به زور یک لبخند زدم اومد جلو و سلام کرد و گفت : ببخشید بی خبر اومدم ..
گفتم : این حرفا چیه خوش اومدی عزیزم ...
پرسید : دایی نیومد ؟
گفتم : حالا تو بگو از این طرفا ؟ داییت براش یک اتفاقی افتاده رفت به سوار کارش سر بزنه ...ببینم تو خبر داری چی شده؛؛ درست فهمیدم ؟
گفت : آره می دونم مامانم منو فرستاده دلواپس دایی بود ..
گفتم : چرا خودشون تشریف نیاوردن ؟
گفت :آخه اول باید شما رو آیاق آشما کنن ..
به فرخنده با اشاره گفتم چای و شیرینی بیار ..و خودم لباس عوض کردم و برگشتم ...
فورا پرسید : نیلوفر خانم جریان چی بوده ؟
گفتم : تو چی شنیدی عزیزم ؟
گفت : نمی دونم مامان می گفت دایی رفته خونه ی آتا کلی حرف زده ..و گفته کسی که باعث مرگ بولوت شده باشه رو می کشه خیلی عصبانی بوده ...
آنه نگران شده و همش گریه می کنه و برای دایی دلواپسه ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش دوم
گفتم : آی گوزل به من میگی جریان چیه ؟ بزار منم بدونم ..چرا قلیچ خان اجازه نمی ده برم آنه رو ببینم ..
ما که اونجا بودیم عروسی مون هم اونجا بود ..مشکل چیه ؟
گفت : آخه جریان مفصله ..کسی دیگه حرفشو نمی زنه ..
منم اجازه ندارم به شما بگم ...ولی دایی راست میگه شما نرو اونجا صلاح نیست ..کسی هم از چشم شما نمی ببینه ...
مامان می خواد برای شما آیاق آشماق بگیره ..
پرسیدم : یعنی چی ؟ فارسی بگو ...
گفت : یعنی شما رو مهمون کنه به خونه ی ما ...قراره آنه هم بیاد اونجا ؟
گفتم : ببین خودت رو بزار جای من؛ می خوام بدونم بینشون چه اتفاقی افتاده یکم برام بگو ...
گفت : همین قدر بدونین که اختلاف زیادی بین خانواده ی ما و بچه های آی جیک هست ..
زن خوبی نیست ..ولی آتا نمی خواد قبول کنه ..ازش پشتیبانی می کنه ....
گفتم : مشکلش با من چیه ؟
گفت : دایی کی میاد ؟ شما می دونین ؟
گفتم : نه ..نمی دونم ..وقتی حال بولوت بد میشه و سوار کارشو می زنه زمین اونم بد جوری صدمه می ببینه ؛؛ خدا کنه خوب بشه تا داییت بیشتر از این عذاب نکشه ....اون به این زودی ها نمی تونه بولوت رو فراموش کنه
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش سوم
گفت : می دونم چون به شما هدیه داده بود ..شنیدم دوساعت کنار اسب گریه کرده بوده ..
آلپ ارسلان می گفت : ....
پرسیدم اون کیه ؟
گفت : برادر من با دایی کار می کنه ...
گفتم تو به کسی گفتی قلیچ خان اون اسب رو داده بود به من ؟
گفت : نه به خدا اصلا یادم نبود به هیچکس نگفتم ..
ولی آقچه گل حتما گفته ..اما فکر نمی کنم ربطی داشته باشه ....
پرسیدم : ممکنه حدس داییت درست باشه ؟
گفت : نه بابا ..نمی دونم؛؛ آخه دایی آدمی نیست که بی خودی حرف بزنه ...
راستش من اومدم ببینم شما می تونین تو درس بهم کمک کنین ؟ در حالیکه متوجه شدم گوزل داره حرف رو عوض می کنه به روی خودم نیاوردم و گفتم : چه درسی ؟ گفت : ریاضی و فیزیک ...
گفتم : آره عزیزم بیا بهت یاد میدم ..خونه ی شما چقدر از اینجا فاصله داره ؟
گفت : زیاد نیست نزدیکه ...پس مزاحمتون میشم ...
اگر دایی اومد بگین مامانم گفت یک سر بیاد خونه ی ما ...
آی گوزل که رفت آشوبی تو دل من به پا شده بود ..
می خواستم از جریان سر در بیارم ...ولی دلم نمی خواست بیشتر از این خودمو مشتاق نشون بدم ..
ترسیدم به مادرش بگه و برای من بد بشه ...ولی می فهمیدم که موضوع به این سادگی ها نیست ...
قلیچ خان خیلی دیر وقت اومد خونه ..و من منتظرش نشسته بودم ....
پیاده شدیم ...به من گفت : با من بیا ...
@shakh_nabat_1400
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_سوم - بخش اول قلیچ خان منو با عجله گذاشت درِخونه و گفت :ببخش باید برم ب
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش چهارم
از راه رسید اونقدر خسته و غمگین بود که جرات نکردم حتی یک کلمه بپرسم ...چشمش قرمز بود و حالش خوب نبود ...
تا نمازش رو می خوند شامش رو آوردم ...سر سفره نشست و دست منو گرفت و بوسید ..
و گفت : بسم الله خدایا هر چی ما کم می کنیم تو زیاد کن ..به من صبر بده ...بعد بشقابش رو گذاشت جلوی من و گفت : با هم بخوریم ...تو بکش ؛؛؛..
کشیدم بدون اینکه حرفی بزنم با هم شروع کردیم ....
چند لقمه که خورد گفت : مهرداد به هوش اومده حالش خوبه ولی دستش شکسته ....
گفتم : وای خدا رو شکر ..خیالم راحت شد ...
سر شب که اومدیم خونه آی گوزل اینجا بود ..خواهرت می خواد بدونه موضوع چیه گفته بهش سر بزنی ...یعنی پیغام داد ...
آه بلندی کشید و گفت : چه حرفی همشون می دونن که بی راه نگفتم ..حتما آنه بهش تلفن کرده ....من از خون بولوت نمی گذرم ...
گفتم : عزیز دلم به من بگو به کی شک داری ؟
گفت : تو کاری نداشته باش من خودم پی گیرش هستم ...تو فقط مراقب خودت باش ....
اونشب من باید دلِ شکسته ی شوهرم رو آروم می کردم در حالیکه دل خودم آشوب بود می خواستم بدونم که جریان چیه ....
حالا با اشتیاق به کلمات ترکی گوش می دادم باید یاد می گرفتم ....
شاید از زیر زبون فرخنده می تونستم حرف بکشم ...
یادم اومد سونا فارسی بلده ...
تصمیم گرفتم به یک هوایی اونو بکشوندم اینجا ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش پنجم
فردا قلیچ خان بدون سر و صدا صبح خیلی زود با باللی رفت و من خیلی دیر از خواب بلند شدم ...
اما وقتی بیدار شدم وقت رو تلف نکردم و به هر زبونی بود به فرخنده فهموندم که سونا رو می خوام ...
اون زن ساده و مهربون تا فهمید زنگ زد به خونه شون و به دخترش گفت بیا خانم باهات کار داره ...
اما ترکی یاد گرفتن رو با همون فرخنده شروع کردم ..
اشیاء رو بهش نشون می دادم و می پرسیدم چی میشه ..یک مداد و کاغذ دستم بود و یاد داشت می کردم ..
سعی می کردم خودم اونا رو چند بار تکرار کنم که یادم نره ..
ولی واقعا از انگلیسی و فرانسه سخت تر بود ...
نزدیک ظهر سونا اومد ...
برای اینکه متوجه نشه برای چی خواستم بیاد ..
گفتم : می خوام بهم ترکی یاد بدی ....
اونم خوشحال شد و بهم کمک می کرد تا کلمات رو درست ادا کنم ....یک مقدار که جلو رفتیم ..
پرسیدم ..تو خانواده ی آتا رو خوب می شناسی ؟
گفت: بله من تقریبا اونجا بزرگ شدم ..مادرم برای آنه کار می کرد ..ولی آی جیک خانم از ما خوشش نمیاد ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش ششم
گفتم : واقعا ؟ چرا ؟ مگه شما چیکار می کردین ...
گفت ما هیچ والله ..اون از هر کس که با آنه در ارتباط باشه دوست نداره ...
گفتم : می دونی چرا ؟
گفت : حسود و بخیله ...بغض داره برای مردم ..کارای بدی کرده ..خوش نام نیست ..ولی پدر قلیچ خان خیلی دوستش داره ..حرف حرف اونه ...ثابت میشه ...
گفتم یعنی چی ثابت میشه ...
گفت ببخشید ..نمی دونم فارسی اون چیه .. یعنی حرف خودشو انجام میده ..چه بد چه خوب ...
پرسیدم : می تونی بگی مثلا چیکار می کنه که بده ؟
گفت : من درست نمی دونم ..ولی همه میگن پسرای آتا از گنبد رفتن به خاطر اون فقط قلیچ خان مونده ..
الان همه چیز دست اونو و بچه هاشه در حالیکه خرج همه رو قلیچ خان میده .....
بازم نتونستم درست از موضوع سر در بیارم ...
روز بعد در حالیکه تا اون زمان دیگه در مورد بولوت و اون حادثه حرفی نزده بودیم ؛؛ قلیچ خان منو با خودش برد باشگاه برای کورس ...
اون فقط یک اسب از نژاد ترکمن به اسم باختی برای شرکت داشت ..تامارا هم آماده نبود ...و وارد مسابقه نشد .
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش هفتم
و اونروز قلیچ خان همه جا منو با خودش می بردو اصلا از هم جدا نشدیم انگار ترسی تو وجودش بود که پنهون می کرد ...و می دیدم که چقدر کار سختی داره ؛؛
و برای هر کورس چقدر زحمت می کشه ..و حالا دل سپرده بود به همین یک دونه اسب ...و مسابقه شروع شد ...
قلیچ خان منو با خودش برد به جایگاه مخصوص و از اونجا می تونستیم خوب مسابقه رو تماشا کنیم ....
باختی اولش جلو بود ولی تو لحظات آخر عقب موند و چهارم شد ..یعنی در واقع رتبه ای نیاورد ..
مایوس شدم ولی می ترسیدم به قلیچ خان نگاه کنم ....
ولی اون دست منو گرفت و گفت : بیا بریم ما دیگه اینجا کاری نداریم ..بچه ها اسب ها رو میارن .....
همینطور که دستم تو دستش بود منو برد پیش باللی خودش سوار شد و دستشو دراز کرد و گفت بیا بالا ..
گفتم: نه اینطوری نمی تونم ...
خم شد با هر دو دست منو گرفت و مثل پر کاه بلند کرد و نشوند رو اسب ..باشگاه شلوغ بود مردم زیادی اونجا جمع شده بودن و همه ما رو تماشا می کردن .....
قلیچ خان راه افتاد ..
گفتم : از حرف مردم نمی ترسی ؟
گفت : نه باید عادت کنن که ما رو اینطوری ببینن ..و به تاخت رفت طرف اصطبل ......
این بار جام راحت نبود ..ولی به خاطر اون حرفی نزدم و تحمل کردم ....بعد
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_سوم- بخش چهارم از راه رسید اونقدر خسته و غمگین بود که جرات نکردم حتی یک ک
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش هشتم
جلوی باکس یکی از اسب ها ایستاد ...و با نگاهی عاشقانه گفت : آغشام گلین اینو بدون که خدا همیشه همراه آدم های خوبه ..
ببین امروز خدا چی به ما داده ...و درِ باکس رو باز کرد ...
یک اسب طلایی یک کره خیلی قشنگ و ناز به دنیا آورده بود ...
از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ..رفتیم تو باکس ؛؛ مادرش بیقراری می کرد و دلش نمی خواست کسی به کره نزدیک بشه ..
قلیچ خان سر اونو گرفت بین دوستش و مهار کرد و به من گفت : خودتو بهش نزدیک کن ..باهاش حرف بزن ...
گردنش رو با دست ماساژ بده ....اون باید به تو عادت کنه ..این اسب مال توست ..و تو به زودی با اون سواری می کنی ......
چشمم از خوشحالی پر از اشک شد ..
نگاهی به اون مرد با خدا کردم ..نه ناراحتِ از دست دادن بولوت بود و نه از اینکه تو مسابقه برنده نشده غمی داشت ...
اون با ایمانی که تو وجودش بود ؛؛ خوشحال و شاکر اسبی بود که تازه به دنیا اومده ...
آهسته رفتم جلو و گردن کره رو نوازش کردم و گفتم : سلام کوچولو ..سلام عزیزم ..خوش اومدی آقای خوشگل به این دنیا ....
قلیچ خان گفت : اسمشو صدا کن ؛؛ آلیتن گزل ؛؛
گفتم : معنی اون چیه ؟
گفت یعنی زیبای طلایی؛؛ که برای ما خوش قدم باشه انشاالله ..
ادامه دارد
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_چهارم- بخش اول
احساس عجیبی داشتم انگار اون کره واقعا برای من به دنیا اومده بود ..
دلم براش ضعف میرفت ..و حالا می فهمیدم که چرا اینقدر ارزش اسب برای قلیچ خان زیاده ..حتی می ترسیدم تنهاش بزارم و بلایی سر اون بیارن ...
کمی بعد با هم از باکس اومدیم بیرون در حالیکه دل کندن از آلیتن گزل برام سخت بود ...
پرسیدم : میشه من فقط گزل صداش کنم ؟
گفت : بله که میشه هر چی تو بخوای ...
با هم رفتیم تو اتاق قلیچ خان ..دیدم دستور داده برامون سفره پهن کردن و پلوی مخلوطی که منم خیلی دوست داشتم و غذای ترکمن ها بود داغ و هوس انگیز به منو اون که خیلی گرسنه بودیم چشمک می زد ....آل
ا بای اونجا مونده بود تا ما برسیم بعد بره ..
گفت : آرمانگ ...
قلیچ خان گفت باربول ..تو دیگه برو
گفتم : دستت درد نکنه چرا تو نمی مونی با ما غذا بخوری ؟
گفت: خانیم داداش من خوردم سلامت باشین و از در رفت بیرون ..
پرسیدم اون به تو چی گفت ؟
قلیچ خان درو از تو فقل کرد و با خنده گفت : می خوای چیکارفضول ؟
گفت آغشام گلین چقدر زیباست ..
گفتم شوخی نکن بگو آرمانگ معنیش چی میشه ؟
گفت خسته نباشی ...
گفتم : بار بول یعنی چی ؟
گفت : یعنی بشین سر غذا سرد میشه ؛؛ سلامت باشی ...
گفتم این دوتا رو یاد گرفتم ...
قلیچ خان اصرار داشت همیشه توی یک ظرف غذا بخوریم و من خیلی معذب می شدم ..ولی دلم می خواست منم به دل اون رفتار کنم ..
اولین قاشق روکه گذاشتم تو دهنم گفتم : قیز غان ..و اون که هیچوقت عادت نداشت به اون بلندی بخنده ..طوری خندید که نمی تونست لقمه شو قورت بده و من چند بار زدم تو پشتش ..و با همون حال پرسید منظورت چیه ؟
گفتم : یعنی گرمه ..
باز ریسه رفت و همینطور که می خندید گفت : قیزغین یعنی گرم ...تو ترکی حرف نزن اصلا بهت نمیاد ....
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_چهارم- بخش دوم
گفتم : باشه حالا میرسه وقتی که تو فارسی رو غلط بگی و من بهت بخندم ...
گفت : ناراحت نشو با مزه بودی که بهت خندیدم ولی جلوی کسی نگو که بهت می خندن ...
و تمام غذا شو با اون خنده که من داشتم براش ضعف می کردم خورد ...
بعد گفت : چرا اینطوری منو نگاه می کنی ؟
گفتم برای اینکه خیلی کم؛ صورت خندون تو رو می ببینم ..همش اخم داری ..تو با خنده خیلی جذاب تر میشی ...
گفت : باید یک روز برات درد دل کنم ..دنیا برای من خیلی سخت بوده تا تو اومدی ...
دیگه چیزی برام مهم نیست ..وقتی فکر می کنم که از اون سر دنیا خدا تو رو برای من فرستاد و مهر منو تو دل تو انداخت دیگه ازش هیچی نمی خوام ..
اگرم ازم چیزی بگیره بازم دلگیر نمی شم وفقط می خوام تو کنارم باشی ...
گفتم : خوب اینم میشه؛؛.... تو از دیدگاه خودت به زندگی نگاه می کنی و من از نظر خودم .. منم فکر می کنم ..بعد از یک انتظار طولانی خدا منو نگه داشته بود که تو رو به من بده ..عشقی به بزرگی تمام دنیا تو قلبم بزاره و مردی ندیده عاشق من باشه ..
گفت : نه این درست نیست من تو رو هر شب می دیدم ..و روزا ها مجسم می کردم ...
باهات حرف می زدم و با بولوت دردِ دلتنگی می گفتم ..حیوون زبون بسته گوش می داد و راز نگهدار خوبی بود .....
گفتم : قلیچ خان ؟
گفت : جان قلیچ خان ؛؛...
گفتم : تو فکر می کنی آی جیک بولوت رو مسموم کرده ؟ اگر اینطوره به آلا بای اعتماد داری ؟ اون که خودش نمی تونسته بیاد اینجا یکی براش این کارو کرده ....
اصلا چرا اون باید همچین کاری بکنه ؟
@shakh_nabat_1400
「شاخ ݩݕاٺツ」
اسقف اعظم کلیسای شیطان♈️😱 #اختصاصی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به
شیطان پرستی
#قسمت_سوم
🔴کلیسای شیطان پرستی، مؤسس: #آنتوان_لاوی
🔹️وی در 11آوریل 1930 میلادی در شیکاگوی آمريکا متولد شد و هـمراه خـانوادهاش در آنجا زندگی میکرد. آنتوان شخصیتی ناهنجار و ناسازگار داشت؛ در 17 سالگی ضمن فرار از تحصیل، دلقک سـیرک شد.
🔸️لاوی در سال 1950 میلادی در دایره جنایی پلیس آمريکا به عنوان عکاس، مشغول به کـار شـد و بسیار تحت تأثیر کارش بود.
🔹️آنتوان در سال 1952 با کارول لنسیگ ازدواج کرد اما بنا به دلایـلی از جـمله التـزام نداشتن به اصول اولیه اخلاقی و پایبند نبودن به روابط خانوادگی، شیفتهی زن دیگری به نام دایـن هـگارتی شد و از همسر اولش، جدا گشت. او از سال 1960 به بعد روابط نامشروع خود را با داین آغاز کـرد و صـاحب فـرزندی نامشروع از هگارتی شد.
🔸️لاوی علاقه وافری به نوازندگی پیـانو داشـت؛ طبق اطلاعات موجود در همان سالها روابط جدی و پر دامنهای را با برخی عناصر سازمان CIA، هـمچون مـایکل آکـینو برقرار نمود.
🔹️در 30 آوریل 1966درحالیکه برای جمعی از اعـضای حـلقههای سری در دایره اسرار آمیز با سری تراشیده، سخن میگفت؛ بنیانگذاری شـیطانی خود را رونمایی کرد.
🔸️کلیسای #شیطان_پرستی
سال 1966 در سانفرانسيكو تـأسيس گـرديد.
لاوی در اين کليسا، خودش را اسقف اعظم و پاپ سياه خواند. او تا زمان مرگش در سال 1997 اين سمت را بر عهده داشـت. بـه نقد بسياری از اديان، به ويژه مسيحيت و سنتهای عرفانی شرق پرداخت.
🔹️آنتوان به ديني تأکيد داشت کـه فـرد را به عنوان حيوانی دارای آمال و آرزو بداند و بايد به آن آروزها دست یابد.
لاوی کتاب «انجیل شیطان» و «آیـین پرستش شیطانی» را به چاپ رساند و روز مرگ او را بـه نـام هالووین در آمریکا میشناسند.
پ ن:پژوهش ملل، دوره اول، شماره ۵.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
اساسیترین مهارت سواد رسانهای چیه؟ 🤔 #اختصاصی #سواد_رسانه ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ترفندهای کلیدی 🗝
#قسمت_سوم
💢 اولین ترفند از هفت تکنیک مهارتی در سواد رسانهای، ارزیابیست (Analysis).
#ارزیابی یعنی تجزیه یه پیام به عناصر با معنا که اساسیترین مهارت محسوب میشه؛ چون دستآوردهای این تکنیک، مواد خام برای شش تا مهارت دیگه رو هم تشکیل میده.
💢توی این تکنیک با سه نوع ارزیابی روبهرو هستیم: [راجعبه دو تاش قبلاً حرف زدیم، امروز بریم سراغ سومی]
3️⃣ ارزیابی ساختاری: یعنی تجزیه کامل پیام به بخشها و زیربخشهای اون. در نتیجه زمینه پیوند و سازماندهی بخشهای پیام آشکار میشه.
این ارزیابی، نخست به شکل جزئی انجام میگیره اما توی گام بعد جزئیتر اعمال میشه. معمولاً از این ارزیابی نسبت به دوگونه دیگه کمتر استفاده میکنیم؛ چون به تلاش بیشتری نیاز داره.
💢برای یه ارزیابی خوب به دانش گسترده نیاز داریم. هر چی دانشمون گستردهتر باشه، ابعاد بیشتری رو میتونیم بررسی کنیم و ارزیابی دقیقتری انجام بدیم.
بایستی به این نکته توجه داشته باشیم که ارزیابی به عناصر شناختی پیامها محدود نمیشه. میتونیم در مورد عناصر حسی، زیبایی شناختی و اخلاقی نیز این موارد رو اعمال کنیم. روشهای بسیاری برای تجزیه هر پیام هست.
💢در مورد سواد رسانهای، مهمترین شکل ارزیابی، پیرامون این چهار بعده:
✔️ارزیابی شناختی: به عناصر واقعی یا بقیه عناصر اطلاعاتی منجر میشه.
✔️ارزیابی حسی: به درگیری با پیامهایی نگاه میکنه که برانگیزنده احساسات متفاوت هستن.
✔️ارزیابی زیبایی شناختی: به صنایع یا اجراهای هنری نگاه میکنه.
✔️ارزیابی اخلاقی: به عناصر ارزشی توجه داره.
ادامه دارد..
#سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت_سوم | #مدیریت_زمان 🕰
بازی دنیا رو میبازی ! ⏰
اگه زمانتو خرج آدمهای بی برنامهی زندگیت کنی
حواست به دزدهای زمانی که باهات دوستن باشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
یادتباشد_قسمتسوم_2023_05_22_23_49_35_728.mp3
2.14M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم
"حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| #قسمت_سوم
#کتاب_صوتی
#یادت_باشد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」