.
منتظر نباشیم زندگیبهما معنـا بده🔗
بلنــد شیـم و زنـدگی رو معنـا کنیـم🔐
ازقویترین بهانههامونقویترباشیم💪🏻
پیشرفتترو محدود به شرایط نکن🔬
فــــردای من و تو نهفتـه در امروزه 💝
#انگیزشی #مثبتاندیشی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
کمک میلیاردی خواننده پاکستانی به مردم #غزه
⭕️ عاطف اسلم خواننده و بازیگر پاکستانی به تازگی مبلغ ۱۵ میلیون روپیه «حدود ۲ میلیارد و ۷۰۰ میلیون تومان» در زمینه تجهیزات پزشکی و غذایی به بنیاد الخدمت پاکستان که یک سازمان خیریه فعال در پاکستان است و داوطلبانه برای کمک به مردم فلسطین فعالیت میکند، اهدا کرد.
👈از خواننده های ما کسی خبر داره؟🧐
همون ها که دینشون انسانیته! 😏
─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱─────
#طوفان_الاقصی #مقاومت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#بک_گراند گوشی 😂😂😂
نگا چی آوردم باراتون 😌😂
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ما را به جنگ دعوت نکنید !!
.
#غزه #فلسطین #طوفان_الاقصی
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅اگر گره تو زندگی مادی و معنوی ما پیش اومد چیکار کنیم؟
🔰استاد#عالی
#کلیپ_خوب
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خانم سمیه حیدری:
موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی کره جنوبی، مسؤولان تشریفات کره جنوبی به من گفتند گرمکن بپوش و روی سکو برو. گفتم چادرم را بیاورید؛ من با چادر روی سکو می روم.
گفتند نه باید گرمکن بپوشیدکه من گفتم اصلا برای من مهم نیست روی سکو بروم یا نروم؛ مهم این است که با چادر روی سکو بروم.
۲۰ دقیقه ای طول کشید و در نهایت چون همه منتظر بودند و نگران که چه اتفاقی افتاده، گفتند که هر چی می خواهد به او بدهید که سریع برود روی سکو. البته در نهایت چادرم را آوردند و من با چادر رفتم روی سکو.
وقتی از سکو پایین آمدم و رفتیم هتل،
متوجه شدم در هتل جلسه ای تشکیل شده و دبیر کمیته ملی المپیک به مسؤولین فدراسیون جودو اعتراض کردند که چرا فلانی با چادر روی سکو رفته است! مگر با چادر مسابقه داده! برای جمهوری اسلامی خیلی بد شده است! این کار به ضرر ما شده است!
بعد در اتاق را زدند و گفتند که این کار شما، برای ما خیلی بد شده است و فدراسیون جودو را زیر سؤال بردید!چرا این کار را کردید؟
من آن موقع خیلی ناراحت شدم و فقط به حضرت زینب(سلام الله علیها) گفتم من فقط به خاطر خودت و به عشق خودت با چادر رفتم روی سکو.
تا اینکه از دفتر حضرت آقا با من تماس گرفتندو پیغام ایشان را به من رساندن.
و من این قدر هیجان زده شدم که از خوشحالی زیر سِرُم رفتم.اصلا باورم نمی شد.
بعد از آن به دیدار آقا رفتم و ایشان گفتند:
خیلی کار خوبی کردید که با چادر روی سکو رفتید. باعث افتخار مملکت ایران هستید.
من سجده شکر به جا آوردم که شما با چادر رفتید روی سکو.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اساسیترین مهارت سواد رسانهای چیه؟ 🤔
#اختصاصی #سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
اساسیترین مهارت سواد رسانهای چیه؟ 🤔 #اختصاصی #سواد_رسانه ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ترفندهای کلیدی 🗝
#قسمت_سوم
💢 اولین ترفند از هفت تکنیک مهارتی در سواد رسانهای، ارزیابیست (Analysis).
#ارزیابی یعنی تجزیه یه پیام به عناصر با معنا که اساسیترین مهارت محسوب میشه؛ چون دستآوردهای این تکنیک، مواد خام برای شش تا مهارت دیگه رو هم تشکیل میده.
💢توی این تکنیک با سه نوع ارزیابی روبهرو هستیم: [راجعبه دو تاش قبلاً حرف زدیم، امروز بریم سراغ سومی]
3️⃣ ارزیابی ساختاری: یعنی تجزیه کامل پیام به بخشها و زیربخشهای اون. در نتیجه زمینه پیوند و سازماندهی بخشهای پیام آشکار میشه.
این ارزیابی، نخست به شکل جزئی انجام میگیره اما توی گام بعد جزئیتر اعمال میشه. معمولاً از این ارزیابی نسبت به دوگونه دیگه کمتر استفاده میکنیم؛ چون به تلاش بیشتری نیاز داره.
💢برای یه ارزیابی خوب به دانش گسترده نیاز داریم. هر چی دانشمون گستردهتر باشه، ابعاد بیشتری رو میتونیم بررسی کنیم و ارزیابی دقیقتری انجام بدیم.
بایستی به این نکته توجه داشته باشیم که ارزیابی به عناصر شناختی پیامها محدود نمیشه. میتونیم در مورد عناصر حسی، زیبایی شناختی و اخلاقی نیز این موارد رو اعمال کنیم. روشهای بسیاری برای تجزیه هر پیام هست.
💢در مورد سواد رسانهای، مهمترین شکل ارزیابی، پیرامون این چهار بعده:
✔️ارزیابی شناختی: به عناصر واقعی یا بقیه عناصر اطلاعاتی منجر میشه.
✔️ارزیابی حسی: به درگیری با پیامهایی نگاه میکنه که برانگیزنده احساسات متفاوت هستن.
✔️ارزیابی زیبایی شناختی: به صنایع یا اجراهای هنری نگاه میکنه.
✔️ارزیابی اخلاقی: به عناصر ارزشی توجه داره.
ادامه دارد..
#سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💢قابل توجه مادران دغدغه مند دارای فرزند ۳ تا ۶ سال
✅کارگاه آموزشی با موضوع: در دنیای کودکانه فرزندم چه می گذرد؟
🔹مهلت ثبت نام تا دوشنبه ۸ آبانماه
♦️جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن ۵۶۰۷۷۱۰۳ تماس حاصل نمایید
🌱🌷🌱
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
✅ @alreza72
🌹دلم تنگه بی اندازه
این روزا هر چیزی منو یاد تو میندازه
نیازت دارم این روزا / میون بدترین روزا
با این روزا می سازم به این امید که بازم بیام پیشت همین روزا
آخه ...... دلم تنگه
🌹حسین جانم
🌱🌷🌱
💢هیئت اولادالکرام برگزار می نماید؛
🔸قرائت زیارت عاشورا و مداحی
🔹پنجشنبه چهارم آبان ماه
🕣ساعت ۸:۳۰ صبح
▪️همزمان با وفات شهادت گونه اخت الرضا(ع) حضرت فاطمه معصومه(س)
✅مکان: ۲۰ متری ابوذر/ روبروی ۱۲ متری شهید رزاقی(تالار روشن سابق)/مهد قرآن و پیش دبستانی شکوفه های رضوی شعبه ۲
(موسسه فرهنگی قرآن و عترت امام رضا علیه السلام شعبه دو)
🍀منتظر قدوم سبز عاشقان امام حسین(ع) هستیم.
🌱🌷🌱
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
✅ @alreza72
بگرد نگاه کن
پارت67
زمانی که ما حرف میزدیم آن خانم به طرف در خانهی امیرزاده رفت و دقیقا زنگ طبقهی خانهی آقای امیرزاده را فشار داد.
گفتم:
–نه ممنون، ما خودمون میریم. تا خواست دوباره اصرار کند. دستم را به طرف در خانه دراز کردم.
–خواهش میکنم شما زودتر برید به آقای امیرزاده برسید.
سرش را کج کرد و گفت:
–چشم.
رفت و کپسول را برداشت و روبه خانم چادری حرفی زد. معلوم بود با هم آشنا هستند.
با خودم فکر کردم شاید خواهر امیرزاده است.
ایستادن آنجا دیگر درست نبود وگرنه خیلی دلم میخواست که بفهمم او کیست. خیلی با تعجب به کپسول اکسیژن نگاه میکرد، انگار از چیزی خبر نداشت.
نادیا کنار گوشم گفت:
–تلما، این خانمه چه خوشگل بود، قیافش شبیهه ساچی نبود؟
دستش را گرفتم و به طرف خانه را افتادیم.
–ساچی انگشت کوچیکه اینم نمیشه، این الان چادر سرشه، ببین بیحجابیش چی میشه.
پشت چشمی نازک کرد و پرسید:
–حالا کی بود؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، لابد فک و فامیل همین آقای امیرزادس. اصلا به ما چه.
–میگم حالا با چی میریم خونه؟
–بامترو.
–پس کرونا چی میشه؟ بعدشم مگه متروی اینجا رو میشناسی؟
–وقتی پول تاکسی نداریم چارهای نداریم با کرونا مبارزه کنیم، یه کم بریم جلوتر از یکی بپرسم ایستگاه مترو کجاست.
–اینجا که پرنده پر نمیزنه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–حالا به خیابون اصلی برسیم.
به سر کوچه که رسیدیم همان ماشین دویست و شش نقرهایی رنگ دوباره جلوی پایمان ترمز زد.
من و نادیا هر دو چشمهایمان گرد شد.
همان خانم چادری بود. ماسکش را پایین کشید و گفت:
–سلام مجدد خانما.
لطفا بفرمایید بالا، من امدم شما رو برسونم.
نادیا زیر گوشم زمزمه کرد.
–آخ جون از مترو راحت شدیم.
لبخند زورکی زدم و رو به خانم گفتم:
–خیلی ممنون، خودمون میریم.
از ماشین پیاده شد و گفت:
–مگه من میزارم. امروز من شما رو ترسوندم باید جبران کنم.
بعد در ماشین را باز کرد و گفت:
–بفرمایید.
من و نادیا با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردیم. با خودم گفتم، پس چرا به خانهشان نرفت و برگشت، حتما امیرزاده از او خواسته که ما را برساند.
خندید.
–نترسید بابا، نمیدوزدمتون.
نادیا بلاتکلیف مرا نگاه کرد. من هم دوباره تعارفش را رد کردم. که گفت:
–ای بابا، من غریبه نیستم همسر علی آقا هستم.
لیلا فتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°• •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت68
با چشمهای گرد شده پرسیدم.
–شما همسر آقای امیرزاده هستید؟
– بله دیگه، منظورم همین علی امیرزاده هست که الان کرونا گرفته.
نادیا زیرگوشم گفت:
–عه تلما چطور تو نمیشناسیش؟
حیران و سرگردان زل زدم به صورت آن خانم، حرفی برای گفتن نداشتم.
دنیا برایم سکوت شده بود.
ان خانم دستش را بر روی کمرم گذاشت و به طرف درب دیگر ماشین هدایتم کرد.
حتماحرفهایی میزد ولی گوشهای من چیزی نمیشنید.
نگاهم به نادیا افتاد که معطل مانده بود و مرا نگاه میکرد.
احساس کردم فشارم افتاده، در پاهایم گز گز حس میکردم. ناچار شدم روی صندلی ماشین بنشینم تا بتوانم بر خودم مسلط شوم.
دیدم که نادیا در صندلی عقب سوار شد ولی نمیدانم چرا صدای باز و بسته شدن در ماشین را نشنیدم.
نادیا از صندلی عقب ثقلمهای به پهلویم زد و این کار را چند بار تکرار کرد.
آخرین بار شنیدم که زیر گوشم گفت:
–نمیشنوی؟
به عقب برگشتم و با چشمهای از حدقه درآمدهی نادیا روبرو شدم.
پچ پچ کنان گفت:
–تو خوبی؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم و نفس عمیقی کشیدم.
تازه صدای رادیو را میشنیدم.
کسی حرفی نمیزد. بعد از چند دقیقه آن خانم رادیو را خاموش کرد و پرسید:
–شما با هم خواهرید؟
من حرفی نزدم.
نادیا جواب داد.
–بله خواهریم.
–چه جالب! ولی اصلا به هم شبیه نیستین.
پرسیدم:
–ببخشید شما میدونید نزدیکترین ایستگاه متروی اینجا کجاست؟
–بله، مگه میشه ندونم. یه دویست سیصدمتر جلوتره.
–پس بیزحمت ما رو همونجا پیاده کنید.
سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
–نه بابا، میرسونمتون، تو راه باهم بیشتر آشنا میشیم و یه کم اختلاط میکنیم.
جدی گفتم:
–ممنون. من نیازی نمیبینم با شما اختلاط کنم.
با تعجب نگاهم کرد.
از دور نشان زرد مترو را دیدم.
–همینجا پیاده میشیم.
احساس کردم قصد ترمز کردن ندارد. چون تغییری در سرعتش نداد.
صدایم بلندتر شد، صدایی که بغضآلود بود.
–نگه دارید.
فوری پایش را روی ترمز گذاشت و بعد به من زل زد.
ولی من نگاهش نکردم.
نمیخواستم با دیدنش این همه زیباییش را با خودم مقایسه کنم.
لیلا فتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت69
روی صندلی مترو نشستم. مثل مسخ شدهها به روبرویم خیره شده بودم و پلک نمیزدم.
یک علامت سوال بزرگ در سرم چرخ میخورد. چرا امیرزاده با من این کار را کرد.
مگر من چه بدی در حقش کرده بودم.
نکند آن روز میخواست در مورد همین موضوع صحبت کند.
شاید هم من اشتباه کردهام و محبتهایش را به منظور دیگری برداشت کردم.
فکر و خیال دست از سرم برنمیداشت. زورش خیلی زیاد بود نمیتوانستم کنارش بزنم.
آنقدر تقلا کرد که آخر بغض مثل یک گلولهی بزرگ به گلویم راه پیدا کرد.
مترو جایی نبود که بتوانم تخلیهاش کنم. مدام آب دهانم را قورت میدادم.
نادیا که روبرویم نشسته بود با دیدن قیافهی من هم دردم شد و بغض کرد.
مترو که در ایستگاه توقف کرد. خانم کناریام پیاده شد.
نادیا سریع خودش را روی صندلی کناریام انداخت و دستم را
گرفت.
نگاهم کرد میخواست چیزی بپرسد ولی سکوت کرد
شاید نمیدانست چطور بپرسد. شاید هم خجالت میکشید.
سرش را روی شانهام گذاشت و تا مقصد حرفی نزد. نگاهم را به دستش دادم، دستهای ظریف و سفیدش با لاک سفید رنگی که روی ناخنهایش زده بود زیباتر شده بود و با دستهای من که سبزه بودند اصلا سنخیتی نداشت.
همسر امیرزاده راست میگفت ما اصلا به هم شبیه نبودیم.
از مترو پیاده شدیم. دستهایم را در جیب پالتوام بردم و هوای سرد پاییزی را بلعیدم. پاهایم نای راه رفتن نداشتند.
نادیا مظلومانه جلوتر از من قدم برمیداشت و گاهی نگران نگاهم میکرد. دیگر پرچانگی نمیکرد، انگار میدانست اتفاق مهمی افتاده که خواهرش را اینقدر آشفته کرده.
کمی که راه رفتیم و چیزی نمانده بود به کوچهمان برسیم با احتیاط گفت:
–آبجی، میخوای بریم همین پارک سرکوچمون یه کم قدم بزنیم؟ وقتی خیلی مهربان میشد از کلمهی آبجی استفاده میکرد.
ایستادم نگاهی به اطراف انداختم و سرم را به نشانهی موافق بودن تکان دادم.
قدمهایش را کندتر کرد تا دوشا دوش من قدم بر دارد. بعد دستش را به زور داخل جیب پالتوام برد و انگشتهایش را در انگشتهایم گره زد.
در پارک به جز ما هیچ کس نبود. هر جا میرفتیم وجود کرونا زبان درازی میکرد. این ویروس چه قدرتمندانه توانسته بود همه را مطیع خودش کند.
به قسمت آبنمای پارک که رسیدیم دیگر نادیا نتوانست حرف نزند.
–آبجی یادته اون دفعه که من حالم بد بود تو چقدر باهام حرف زدی؟ یادته از شب تا اذان صبح باهات دردو دل کردم؟ تو خیلی خوابت میومد ولی به خاطر من بیدار موندی، یادته اونقدر موهام رو ناز کردی که خوابم برد؟
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم تو موقع نماز خوندن همونجا خوابت برده.
لیلا فتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°• •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت70
از حرف زدن میترسیدم به بغضم اعتماد نداشتم. گاهی اصلا خوددار نبود.
نگاهم به کفشهایم بود. فقط گفتم:
–اهوم.
نادیا دنبالهی حرفش را گرفت.
–میدونم الان تو فکر میکنی من بچهام نمیتونم درک کنم ولی من میفهمم، میدونم الان یه چیزی خیلی ناراحتت کرده، من اصلا نمیتونم تو رو اینطوری ببینم.
بعد زیر گریه زد.
دستم را از جیب پالتوام درآوردم و دور کمرش حلقه کردم. چند قدم که جلوتر رفتیم توانستم بغضم را شکست بدهم و گفتم:
–ممنونم عزیزم. همین که کنارم هستی یعنی بچه نیستی و درک میکنی. مسئلهی مهمی نیست که، چرا خودتو ناراحت میکنی.
بعد هر دو در سکوت نیم ساعتی قدم زدیم. سردم شده بود و دیگر حتی توان قدم زدن نداشتم.
–نادیا بریم خونه.
نادیا نگاهش را به چشمهایم داد.
–بهتر شدی آبجی؟
لپش را گرفتم.
–آره، خوبم بابا، مگه چیزیم بود.
لبخند زد و دستم را گرفت و به طرف خانه راه افتادیم.
خوشبختانه آن روز رستا مهمان خانهمان بود. سرگرم شدن با بچه های رستا و شیرینکاریهایشان تا حدودی حالم را بهتر کرد.
شوهر رستا هر چند ماهی یک بار برای ماموریت به شهرهای دیگر میرفت و در این چند روز رستا در خانهی ما میماند.
شب موقع خوابیدن عذاب وجدان عجیبی به سراغم آمد. مدام در دلم خودم را سرزنش میکردم که چرا حواسم به این موضوع که ممکن است امیرزاده زن داشته باشد نبود.
تمام فکرم حول این بود که از کجا باید فهمید که یک مرد متاهل است.
اولین نشانه حلقهی ازدواج هست که امیرزاده هیچ انگشتری
نداشت.
نشانهی دوم با تلفن حرف زدن که من هیچ وقت ندیدم با همسرش حرف بزند، فقط یک بار با مادرش صحبت کرد.
اصلا اگر زن داشت چرا صبحانه به کافی شاپ میآمد؟ خانم نقره میگفت که مشتری قدیمیشان است، پس یک روز دو روز نبوده، اصلا چرا همیشه تنهاست؟
احساس کردم دنبال راهی هستم برای توجیح خودم. اصلا مگر این حرفها مهم بود. حالا دیگر چه فرقی میکرد. مهم این بود که من او را از دست داده بودم. از این فکر گریهام گرفت
پتو را روی سرم کشیدم و سعی کردم فکر نکنم و بخوابم. چه خیال خامی داشتم.
فکر این که دیگر نباید او را ببینم گریهام را شدت بخشید.
مرور دیدارش از پشت پنجرهی خانهشان، با آن حال زارش دلم را ریش میکرد.
قلبم چه غریبانه در کنج قفسهی سینهام چنباتمه زده بود و به سوگ نشسته بود. دیگر دل و دماغ ضربان نداشت. دیگر با یادش نه خودش را به دیوارهی سینهام میکوبید و نه با قدرت، خون را به طرف صورتم پمپاژ میکرد.
مثال کودک مادر مردهایی که درجایی دور از همه زانوهایش را بغل کرده و با بغض به روبرو خیره شده، بود.
خواب با چشمهایم قهر کرده بود. مدام این پهلو و آن پهلو میشدم دوباره وجدانم به سراغم آمد، نکند در این مدت من باعث شده باشم که امیرزاده از همسرش سرد شده باشد؟ شاید در این مدت با زنش قهر بوده، اگر اینطور نبوده چرا با مادرش زندگی میکند.
غرق این افکار بودم که احساس کردم دستی از زیر پتو دستم را گرفت.
پتو را کنار زدم.
نادیا بود، غمگین نگاهم میکرد.
لبخند زورکی خرجش کردم و نگاهی به لامپ انداختم.
پرسید:
–خاموشش کنم؟
–نمیخوای نقشه بکشی یکی بیاد خاموش کنه؟
نگاهش را به پتویم داد.
–نقشه کشیدن حوصله میخواد. وقتی تو اینجوری هستی من حوصلهی هیچ کاری رو ندارم.
لیلا فتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
یه زمین خوردنایی هم هست!
اونی که زمین میخوره تویی؛
ولی اونی که بلندمیشه ی آدم دیگست...
ازاین زمین خوردنا واسه
همتون
آرزومیکنم!...
شبت بخیر بنده خوب خدا 🦋
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سلام_امام_زمانم
#مولا_جانم
🍁تقصیر ماست اینکه بیابان نشین شدی
محروم مانده ایم ز درک حضور یار...
🍁ما از چه نیستیم شب و روز یاد تو؟!
وقتی که هست أفضل أعمال انتظار...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」