「شاخ ݩݕاٺツ」
ایام البیض ...🤔 دراین باره چه میدانید⁉️ از امشب آغاز ایام بیض است‼️ با ماهمراه باشید.↙️↙️↙️ #ماه
ا🌸1
#ایام_البیض🤔
معنای و وجه نام گذاری
1️⃣
ایام البیض در اصل 👈🏻«اَیامُ لَیالِی البیض»
👈🏻 به معنای روزهای شبهای سفید است که «لیالی» حذف شده است و این روزها به ایام البیض معروف شده است.
🌸🍃بیض جمع بَیضاء است که در عربی به معنای سفید است.
🌸🍃 اعراب قدیم رسم داشتند که ایام ماهها را بر اساس میزان روشنایی ماه نامگذاری کنند و از آنجا که نور ماه در این سه شب از شبهای دیگر بیشتر است، به این نام نامیده شدهاند.
🌸🍃از دیگر نامها این ایام ، اَواضح و غُرّ است.
🌻🌻🌻
2️⃣
🌸🍃دلیل دیگری هم برای این نامگذاری در روایات ذکر شده است. در علل الشرایع آمده است:
« جبرئیل ، آدم(علیه السلام) را در حالی که سر تا پا سیاه شده بود به زمین فرود آورد.
🌸🍃فرشتگان وقتی آدم را با این هیئت دیدند به ضجه در آمده و گریستند و به درگاه حق تعالی عرضه داشتند: پروردگارا مخلوقی را آفریدی و از روح خود در او دمیدی و فرشتگانت را به سجده کردنش وادار نمودی حال با یک گناه رنگ سفیدش را به سیاهی مبدل فرمودی!؟⁉️
🌸🍃منادی از آسمان ندا میدهد: امروز را برای پروردگارت روزه بگیر
🍃آدم آن روز را که مطابق با روز سیزدهم ماه بود روزه گرفت، پس ثلث سیاهی از او زائل گشت.
🍃سپس منادی در روز چهاردهم نداء کرد: امروز را برای پروردگارت روزه بگیر.
🍃آدم آن روز را هم روزه گرفت و ثلث دیگر از سیاهی زائل گردید.
🍃روز پانزدهم باز منادی او را به گرفتن روزه دعوت نمود، وی آن روز را هم روزه گرفت و تمام سیاهی او زائل گردید
🍃🌸و به همین خاطر این ایام به ایام البیض موسوم شد.»
ادامه دارد...
📚منابع
۱.شیهد ثانی، مسالک الأفهام، ۱۴۱۹ق، ج۲، ص۷۶.
۲. فراء، الایام و اللیالی و الشهور، ۱۴۰۰ق، ص۵۸؛ ابن کثیر، تفسیر القرآن العظیم، ۱۴۰۱ق، ج۳، ص۵۷۳
۳.صدوق، علل الشرائع، مؤسسة الاعلمی، ج۲، ص۲۳۵.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
#اعتکاف
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸2
#ایام_البیض
❣️نزد ما شیعیان،
ایام بیض رجب، و درمرتبه بعد ، شعبان و رمضان ، از اهمیتی ویژه برخوردار است.
❣️مهمترین عمل در این سه روز اعتکاف و روزه است.
❣️ بر اساس آنچه از روایات به دست میآید، به نظر میرسد، روزه ۳ روز در هر ماه، در دوران پیش از اسلام نیز امری پسندیده بوده و روزۀ حضرت ابراهیم(علیه السلام) دانسته شده است.
❣️پیامبر(صلی الله علیه و آله)
ضمن برانگیختن مردم، از آنان خواسته است که روزه گرفتن ماهیانه خویش را در ایام بیض قرار دهند.
ادامه دارد...
📚منابع
۱. ملکی تبریزی، المراقبات، و مجلسی، بحارالانوار، ۱۴۰۳ق، ج۵۹، ص۳۹۹.
۲. نسائی، سنن نسائی، مکتب المطبوعات الاسلامیة، ج۴، صص۲۲۲-۲۲۳
۳احمد بن حنبل، مسند، دار صادر،
۴.رازی، الفوائد، ۱۴۱۲ق، ج۱، ص۲۸۵.
🌸🌸🌸🍃🌸🌸🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸3
#ایام_البیض
🌻 *شب زنده داری این سه شب و روزه گرفتن سه روز ازماه رجب*
🍃🌸پیامبر مهربانمون حضرت محمد مصطفی صلّی الله علیه وآله می فرمایند:
🌻هرکس سه روز سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه رجب را روزه بگیرد و شب های این روزها را به شب زنده داری بپردازد،
👈 از دنیا خارج نمی شود مگر با توبه نصوح، و به ازای هر روزی که روزه گرفته باشد :
🌾 هفتاد گناه کبیره وی آمرزیده می شود ؛
🌾هفتاد حاجت وی در هنگام فزع اکبر،
🌾هفتاد حاجت وی در هنگام خروج از قبر،
🌾هفتاد حاجت وی در هنگام سنجش اعمال در موقف میزان،
🌾و هفتاد حاجت وی در موقف عبور از صراط برآورده خواهد شد.
📕إقبال الأعمال، ص156
💕ان شاءالله توفیق حاصل شود.
🌸🌸🌸🍃🌸🌸🌸
#ماه_رجب
═✧❁🌸❁✧═؛
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ا🌸4
#ایام_البیض
*نماز پر فضیلت این سه شب*
🌸در نظرتان باشد که شب سیزدهم ماه رجب،
🍃اولین شب از لیالی و ایام بیض و
🍃شب مناجات با پروردگار جلیل عظیم است،
🍃شب مناجات موسی بن عمران با معبود خویش است
🍃 شب ولادت مولایمان امیرمومنان علی (ع)
🍃و شبی که مراقبت تمام و کمال را میطلبد
🍃و نمازی در آن خوانده می شود که اگر کسی آنرا بگزارد به فضیلت این عبادت می رسد و آن همه عطایایی که برای نماز و روزه و احیا و عبادات سه ماه رجب و شعبان و ماه رمضان در نظر گرفته شد به دست می آید پس از خداوند توفیق بخواه که تو را به عبادت این شب ها موفق کرده و هرگونه بیماری و کسالت و اشتغالات دنیایی را از تو دور می کند.
❣️ نمازی که در شب های بیض ماه های رجب و شعبان و ماه رمضان گزارده می شود این روایت را از امام صادق (علیه السلام) نقل می کنیم،
امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
"به این امت سه ماه داده شده
که به دیگر امت ها به مانند آن داده نشده و آن رجب و شعبان و ماه رمضان است و نیز *سه شب که به مانند آن به دیگران داده نشده* و آن *شب سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم از هر ماه است* و به این امت سه سوره داده شده که به مانند آن به دیگر امت ها داده نشده و آن یس و تبارک الملک و توحید است، پس هر کس میان این سه را جمع کند بهترین چیزهایی که به این امت داده شده، را جمع کرده و گـرد می آورد گفته شد چگونه میان این سه را جمع کند؟
🍃🌸پس فرمود در هر شب از شبهای بیض این سه ماه،
🍃🌸 *در شب سیزدهم*
دو رکعت نماز بگزارد که در هر رکعتی سوره حمد و سه سوره یس ، ملک، توحید را بخواند
🌸🍃 *و در شب چهاردهم،*
👈🏻چهار رکعت بگزارد ؛دو نماز دو رکعتی
ودر هر رکعت بعد از سوره حمد و این سه یس ملک وتوحیدرا بخواند
🌸🍃 *و در شب پانزدهم،*
👈🏻شش رکعت بگزارد سه نماز دو رکعتی
ودر هررکعت بعداز سوره حمد و این سه سوره یس و ملک و توحیدرا به همان شکل بخواند
◀️ *پس به فضیلت این ماه های سه گانه رسیده و هر گناهی از او جز شرک آمرزیده می شود."*
❣️نکته
*اگر کسی می خواهد دعای استفتاح را خوانده و اعمال معروف به ″ام داوود″ را بجای آورد،، باید از روز سیزدهم روزه بگیرد.*
📚کتاب وسائل الشیعه
🌸🌸🌸🍃🌸🌸🌸
#ماه_رجب
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
ا🌸4 #ایام_البیض *نماز پر فضیلت این سه شب* 🌸در نظرتان باشد که شب سیزدهم ماه رجب، 🍃اولین شب از ل
عزیزای دلم این روزا رو خوب استفاده کنید
تا ان شاءالله بزرگ شدید مادر شدید فرصت کم بود افسوس نخورید 💚😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت359
بعد از رفتن علی به ساره پیام دادم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
آه از نهادش بلند شد.
پیام داد:
–با این حساب شام از کفمون رفت که، من حاضرم کرونا بگیرم ولی شام عروسی رو بخورم. کلی شکمم رو صابون زده بودم.
آهی از ته دل کشیدم و نوشتم.
–فعلا که لنگ یه تزریقاتچی و یه آرایشگریم، تو اینا رو برام پیدا کن من چهار تا شام عروسی بهت می دم.
شکلک قلب فرستاد و نوشت.
توی بچههای مترو زیادن، فقط چون کرونا داری ممکنه بترسن و نیان.
–خب بگو دو برابر بهشون پول می دیم فقط بیان.
شکلک تعجب فرستاد.
–حالا چرا این قدر عجله داری؟ خب صبر کن حالت خوب بشه بعد. این جوری که کوفتت می شه، اصلا هیچی از جشن نمی فهمی.
–چون میترسم دوباره یه چیزی بشه ما از هم دور بشیم. تو دلم آشوبه، همه ش فکر میکنم این مریضی می خواد من رو از علی جدا کنه. برای همین دقیقا امروز مریض شدم.
شکلک متفکر فرستاد و نوشت.
–من تمام سعی و تلاشم رو می کنم، بعد بهت خبر می دم.
نگاهی به ساعت انداختم و چشمهایم را بستم. وقتی چشمهایم را باز کردم تقریبا یک ساعتی گذشته بود و خبری از علی نبود. بدن دردم بیشتر شده بود.
پیام هایم را چک کردم ساره نوشتهبود هیچ کدام از دوست هایش حاضر نشدهاند که بیایند و همه از کرونا میترسند.
برایش نوشتم:
–یادته همه ش می گفتی یه روز محبتام رو برام جبران می کنی؟ الان وقتشه، بازم بگرد شده از زیرِ زمین برام پیدا کن.
شکلک تعجب برایم فرستاد و من دیگر جوابش را ندادم.
زنگی به علی زدم و دلیل دیر آمدنش را پرسیدم.
گفت که سِرُم گیر نمیآید و عکس نسخه را به یکی از دوستانش داده که برایش بگیرد و منتظر است که بیاید.
بعد از چند دقیقه نادیا که در یک دستش فلاسک و در دست دیگرش یک پارچ پر از شربت عسل بود وارد شد و همان جا جلوی در ایستاد.
–آبجی، خوبی؟ فلاسک را روی میز گذاشت.
–به مامان قول دادم جلو نیام. اشاره به فلاسک کرد.
–اینا رو آوردم که تند تند مایعات بخوری. مامان داره برات سوپ درست میکنه.
مایوسانه نگاهش کردم.
–برای شب آماده باشیدا، جشن برقراره.
سرش را تکان داد.
–آره، علی آقا گفت. رستا همین چند دقیقه پیش اومد، الان بالاست. گفتش هر جا رفته هیچ آرایشگری حاضر نشده بیاد خونه آرایشت کنه.
می گم حالا نمی شه بمونه بعد از وقتی که خوب شدی؟ تو دوهفته که اتفاقی نمیفته؟ به خاطر هزینههاش می گی؟
بلند شدم و نشستم.
–خب اونم یه دلیلشه، تو این گرونی این همه میوه و شیرینی و کیک و سفارش غذا و...
–این همه که نیست. تعداد مهمونا به پنجاه نفرم نمی رسه.
–خب باشه، دلم می خواد عقدمون امروز باشه، علی خودشم این جور می خواد. به مامان و بابا بگو، تا حالا من به حرف شما گوش کردم یه امروز رو شما به حرف من گوش کنید. کرونا بگیر نگیر داره ها! یه وقت میفتم می میرم حسرت به دل می مونم. شمام می گید کاش به خواسته ش اهمیت می دادیم.
نادیا بغض کرد.
–این جوری نگو، خدا نکنه اتفاقی بیفته. من می رم بالا.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت360
ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که علی یاالله گویان وارد شد.
در یک دستش کیسهی بزرگی از داروها و سرم و آمپول و در دست دیگرش هم یک قابلمهی کوچک سوپ بود.
با لب خندان وسایل را روی میز گذاشت.
–عروس خانم من چطوره؟ مامان گفت یه پارچ شربت عسل فرستاده پایین، همه رو خوردی یا نه؟
همان طور که شالم را سفت میکردم بلند شدم نشستم.
–همه رو که نه، ولی خوردم. تو چی کار کردی برای شب آقا دوماد؟!
همان طور که داروها را دانه دانه از نایلون درمیآورد و نگاه میکرد گفت:
–والله همه چی بستگی به خودت داره. من هر کاری که تو بگی انجام می دم. تا حالا که برنامهها رو کنسل نکردم.
–ممنونم. البته بعضیاشون خود به خود کنسل می شن، مثل آتلیه.
علی سرش را تکان داد.
–آره، اگرم بخوایم جشن برقرار باشه، باید تو حیاط برگزارش کنیم. بالاخره هوای باز خیلی بهتره.
–حیاط که خیلی کوچیکه.
–خب فقط خانما و محارم تو حیاط میان. آقایون داخل خونه می شینن، این جوری جا می شن. بعدشم موقع شام همه می رن بالا.
لبخند زدم.
–چه فکر خوبی! پس باید چند تا میز و صندلی جور کنیم. البته فکر کنم نصف مهمونا به خاطر کرونا نیان.
–آره، از طرف ما هم همین طوره. با این حال خیلی کار هست که باید انجام بدیم.
–خب می تونی بعضی کارا رو به آقا میثاق بگی انجام بده.
–همین کار رو کردم.
من فقط نگران تو و کارای باقیمونده ت هستم.
–منم خودم دنبال کارام هستم. فقط معطل یه آرایشگرم، دعا کن گیر بیاد.
خندید.
–تو نیازی به آرایشگر نداری.
لبخند زدم.
–بالاخره لازمه دیگه.
یک قرص را از جلدش در آورد و با یک لیوان آب مقابلم گرفت.
–خودت یا رستا خانم نمیتونید یه جوری سر و تهش رو هم بیارید؟
–رستا موهام رو شاید بتونه ولی من نمیخوام بهش بگم. اون مادر سه تا بچه س، اگه مریض بشه مکافات داریم.
قرص را خوردم و به نایلون های روی میز اشاره کردم.
–کی می خواد اینا رو تزریق کنه؟ کسی رو پیدا کردی؟
–آره، فقط باید تو اجازه بدی که بیاد، اگه دوست نداری دوباره باید بگردم.
با تعجب نگاهش کردم.
–کی؟!
به طرف قابلمهی سوپ رفت و درش را باز کرد.
–هلما، مثل این که ساره بهش گفته که تو مریضی. بهم زنگ زد و گفت می خواد برای تزریق بیاد.
بهش گفتم من هنوز سِرُم گیرم نیومده. گفت که می تونه جور کنه.
بعد نایلون آمپول ها را نشان داد.
–عکس نسخه رو براش فرستادم بعد از نیم ساعت یه آژانس اینا رو آورد.
اخم ریزی کردم.
–مگه تزریق بلده؟!
–تزریق که از اولم بلد بود. حالا اگه زنگ زد بهش بگم بیاد؟
نگاهم را به دست هایم دادم.
علی بشقاب سوپ را مقابلم گرفت.
–ولش کن، می رم دوباره سرچ کنم ببینم می تونم یه پرستار پیدا کنم. منم دلم نمی خواد بیاد.
تا خواستم حرفی بزنم گوشیام زنگ خورد.
هلما بود.
نمیدانستم چه کار باید بکنم.
علی گوشی را دستم داد.
–بهش بگو نمی خواد بیاد خودمون یه کاریش میکنیم.
–آخه چی کارش میکنیم؟ زمان نداریم. درمونگاه ها هم خیلی شلوغن. منم جون تو صف وایسادن ندارم.
–الو...
هلما با لحن مهربانی گفت:
–سلام عزیزم، ساره بهم گفت کرونا گرفتی، خیلی ناراحت شدم. الان چطوری؟
–سلام. ممنون. یه کم بدن درد و تب اذیتم می کنه، می خوام پاشم کارام رو انجام بدم نمیتونم.
–عزیزم اصلا نگران نباش میدونم که شب، جشن دارید. ببین تو کارا رو به من بسپار تا شب یه عروس سرحال و خوشگل تحویل علی بدم.
از حرفش امید در دلم جوانه زد. باورم نمی شد این جمله را از زبان هلما میشنوم. مکثی کردم و با تردید پرسیدم:
–چطوری؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت361
–من یه دوره آرایشگری گذروندم. کلی هم کِرِمای خوب و درجه یک و لوازم آرایشی دارم اگر بخوای میام درستت میکنم. یه قرصی هم هست واسه بدن درد و تبه که معمولا دکترا اون رو تجویز نمی کنن ولی من میتونم برات بیارمش، اون رو بخوری هم تبت رو می ندازه هم بدن دردت رو خوب می کنه. اون سِرُمم با چندتا آمپول تقویتی برات تزریق کنم بهتر می شی.
با ذوق به علی نگاه کردم.
–آخه می ترسم توام مریض شی؟
–اول این که دوتا ماسک می زنم، بعدشم برام مهم نیست. اتفاقا من از خدامه این مریضی رو بگیرم و بمیرم بره پی کارش، هم خودم راحت بشم هم بقیه از دستم یه نفس راحتی بکشن.
از حرفش ماتم برد و کلا در باور حرف هایش کمی تردید کردم. خودش با لحن خیلی مهربانتری ادامه داد:
–خدا شاهده، به جون مادرم من بد تو رو نمیخوام. تو رو خدا اون هلمای قبلی رو از ذهنت پاک کن. من قرص رو میارم تو اسمش رو سرچ کن ببین اگر مطمئن شدی بخورش، من که از خودم نمیگم. مادر خود من اولش که درگیر شده بود این قرص رو که میخورد می گفت بدنم دردش کم می شه، ولی اون چون ریههاش درگیر شد رفت بیمارستان.
–الان حالش چطوره؟
بغض کرد.
–چی بگم، دکترا می گن فقط دعا کنید. تو رو خدا براش دعا کن تلما.
خیلی بیحال گفتم:
–ان شاءالله که خوب می شه. من اگه خواستم بیای باهات تماس می گیرم.
–باشه عزیزم. مزاحمت نمی شم. برو استراحت کن.
بعد از قطع تماس زمزمه کردم:
–فکر کنم چاره ای نداریم باید بگیم بیاد.
علی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و گفت:
–ببین کارمون به کجا کشیده که محتاج هلما شدیم. خونواده ت رو چیکار کنیم؟ جواب اونا رو چی بدیم؟
نوچی کردم.
–راست می گی، البته مامانم نمیشناسدش، می تونم بگم اون روز با مسئول دانشگاه دوست شدم الان گفتم بیاد واسه تزریق سرمم. فقط بابا نباید ببیندش.
دستش را به چانهاش کشید.
–اگر مامانت بفهمه هلما اومده این جا میدونی چی می شه؟
سرم را تکان دادم.
–توکل به خدا. چارهی دیگهای نداریم. تو این وقت کم چی کار میتونیم بکنیم.
دستش را به ستون وسط خانه تکیه داد.
–آخه من که نمیتونم تو و اون رو تنها بذارم.
فکری کردم.
–می خوای ساره رو هم بگم همراهش بیاد؟
پوزخندی زد.
–چه کسی هم.
کلافه گفتم:
–خب چی کار کنم نادیا رو که نمیتونم بگم بیاد هلما رو قبلا دیده. تازه اگرم ندیده بود مامان نمیذاشت بیاد می ترسه اونم بگیره. واسم وسیله میاره پایین از کنار اون میز جلوتر نمیاد.
–خب ساره هم ممکنه بگیره.
–ساره قبلا گرفته، اگرم بگیره سبک می گیره.
سرش را بالا داد.
–دلیل نمی شه. حالا بهش بگو ببین اصلا قبول می کنه بیاد. دیگه هر کاری خودت صلاح می دونی انجام بده.
فوری گوشی را برداشتم و به ساره و هلما خبر دادم که بیایند. دیگر توان نشستن نداشتم. بشقاب سوپ را که برای بار چندم برداشته بودم که بخورم دوباره نخورده روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم و پتویم را تا روی شانهام بالا کشیدم.
علی با تعجب پرسید:
–تو این گرما سردته؟!
زمزمه کردم:
–آره، یه کم. با دلسوزی نگاهم کرد و بشقاب را برداشت.
–پاشو سوپت رو بخور و بعد بخواب.
به زور دوباره بلند شدم.
–قاشق را پر کرد و به طرف دهانم آورد.
–تلما، تو واقعا می تونی شب چند ساعت روی صندلی کنار من بشینی؟
قاشق را از دستش گرفتم.
–تمام سعیام رو میکنم. باید بتونم.
لیلافتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°• •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت362
علی بعد از رسیدگی به من آمادهی رفتن شد.
–احتمالا اون چند دقیقه ی دیگه برسه. من زودتر می رم نمی خوام چشمم به چشمش بیفته. لابد الان خیلی هم خوشحاله که کارمون بهش افتاده.
بعد از رفتن علی خوابیدم.
با صدای آیفن چشمهایم را باز کردم و فوری از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم.
–کیه؟
صدای آشنایی گفت:
–من و ساره اومدیم تلما جان در رو بزن.
بعد از زدن آیفن ماسکم را روی صورتم زدم.
با دیدن لعیا چشمهایم گرد شد و عقب عقب رفتم.
–لعیا!!
لعیا سلام کرد و وارد شد و مبارک مبارک گویان به طرفم آمد.
دست هایم را جلو بردم که همان جا بماند.
–لعیا من کرونا دارم جلو نیا. یه وقت می گیری.
لعیا کادویی که در دستش بود را روی میز گذاشت.
–هر چه از دوست رسد نیکوست. بیمعرفت نباید خودت بهم زنگ می زدی و دعوتم می کردی؟ حالا دیگه به ساره می گی دعوتم کنه؟ کرونا داری که داری چی کار کنم؟
ساره کیفش را کناری انداخت و فوری تختهاش را بیرون کشید و نوشت.
–اومده کمک، شینیون انجام می ده،
قدر شناسانه نگاهش کردم.
–واقعا لعیا؟ مگه بلدی؟
لعیا سرش را تکان داد.
هیجان زده گفتم:
–خدا خیرت بده، چطوری ازت تشکر کنم؟ مثل همیشه این تلمای بیمعرفت رو شرمنده کردی.
ماسک دیگری روی صورتش گذاشت و کیفش را باز کرد.
–دشمن اسلام شرمنده باشه، وظیفمه. تو کم به من لطف نکردی. امروز اومدم تا آخر شب در خدمتت باشم. هر کاری داشتی خودم برات انجام می دم. من دوبار تا حالا کرونا گرفتم دیگه این کرونا رو از رو بردم. فکر کنم از من مایوس شده دیگه طرفم نمیاد.
خندیدم.
ساره نوشت.
–هلما هنوز نیومده؟
–نه ، بیمارستان بود گفت برم خونه وسایلم رو بردارم بعد میام.
ساره دوباره ماژیکش رو روی تخته لغزاند.
–دیدی گفتم دختر خوبیه. اون خیلی نگران مادرشه ولی به خاطر تو پا شد اومد. من به خاطر تو بهش نگفتم که بیاد.
شانهای بالا انداختم.
–چه می دونم؟ یهو متحول شده. خودش زنگ زد گفت که می خواد بیاد.
ساره نوشت.
–به خاطر مادرشه. می گفت وقتی مادرم رو می بردم بیمارستان کلی ازم قول گرفته منم بهش قول دادم آدم دیگه ای بشم.
لعیا اتوی مو را روی میز قرار داد.
–به نظر من از روی ناآگاهی و جوونی یه غلطایی کرده، حالا دیگه فهمیده و توبه کرده، شمام به روش نیارید. بذارید به زندگی عادیش برگرده.
رو به لعیا گفتم:
–قبلا که برات تعریف کردم چه بلایی سر ما و خیلیا آورده؟ حالا ببینیش باورت نمی شه این همون هلماست. برعکس قبل که حجاب نداشت الان کامل خودش رو میپوشونه.
لعیا گفت:
–دیگه برهنگی دورهش گذشته و هیجانی واسه کسی ندارده اصلا چیز مدرن و تازهای نیست.
آدمایی که تا تهش رفتن و عاقبتش رو دیدن دیگه به طرفش نمیرن.
فکری کردم.
–راست میگیا، جاری منم همین حرفا رو می زد. آخه چندین سال اون ور زندگی کرده، می گه اونا هم به همین نتیجه رسیدن و جدیدا لباسای توی ویترینا پوشیده تر از قبل هستن.
می گفت اون جا جوونا رو وادار می کنن برای بی حجابی و بی بند و باری تازه بازم موفق نمی شن ولی خب تعدادی هم دنبالشون می رن دیگه.
لعیا سرش را تکان داد.
–درست می گه، اگه آمار رو هم نگاه کنی توی کشورای اروپایی روز به روز آمار کسایی که مسلمون می شن داره بیشتر می شه. آخه کدوم اندیشمندی، کدوم آدم حسابی پای بی حجابی مونده و سودش رو دیده و ازش حمایت کرده؟ همه ش به ضرره خانماست.
گفتم:
–یا بهتره بگیم کی با بیحجابی عاقبت بخیر شده؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بهترین لحظه زندگی زمانیست
که خدا آرزوی محال و نشدنیات را
برایت برآورده میکند
این لحظه را برایت آرزو میکنم
شب خوش مهربانان🌙
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✨ای بهترین دلیلِ تبسم، ظهور کن
فصل کبود خندهی ما را مرور کن...
✨چرخی بزن به سمت نگاه غریب ما
از کوچه های بی کسیِ ما عبور کن...
✨ما زائرِ تبسمِ بارانی توییم
ما را به حق آینه ها، خیس نور کن...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
#خواجوی_کرمانی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」