#خودسازی
دلیلی باشید
که کسی احساس کند،
دیده میشود، شنیده میشود، درک میشود،
ازش قدردانی میشود، حمایت میشود و دوست داشته میشود✨
احساس کنید مردم تابلویی در دست دارند
که روی آن نوشته شده مرا اهمیت بده،
آنگاه در او زیبایی را ببین،
و دید زیبا بین
طبق قانون تمرکز،
چون بر پیدا کردن زیباییهای ظاهری،
باطنی و اخلاقیِ فرد مقابل تمرکز میکنید،
چیزی جز این را نمییابید
و او هم طبق اتصال کوانتومی ضمایر ناخوداگاه،
دقیقا بهترین خودش را به تو ارائه میکند💯
یادت باشه چه رفتاری با دیگران میکنی
و چه چیز را درون او جستجو میکنی،
چون دقیقا همان لایه را از شخصیت او بیرون میکشی 😌
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کوه های رنگی جزیره هرمز
#هرمزگان
ایران دیدنی ما.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•
کاش وقتی قلب کسی واسمون می تپید
یه نوتیفیکیشن میومد ...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اون دلهایی که شاد میکنی،
مهربونیهایی که پخش میکنی،
میشه همون عجب شانسی آوردمهایِ زندگیت 🤍
شب بخیر🌙💫
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #بیستوششم
دوروز دیگر باید به باشگاه می رفتم از آنجایی که باید برای مسابقات کشوری آماده می شدیم و کاراته باز های حرفه ای بالا آمده بودند مربی به صلاح دید دو سانس مارا نگه دارد تا آمادگی بهتری پیدا کنیم. سخت بود اما گوش زد می کرد خستگی و سختی الان بهتر از باختنه ، کاراته را خیلی دوست داشتم و می دانستم شاید آنقدر خوب هم نباشم اما تلاش روز افزونم این اطمینان را می داد که بهتر و بهتر خواهم شد.
صبح بلند شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و یاد محسن افتادم بهتر بود با او تماس می گرفتم با هزار بدبختی گوشی قدیمی نوکیا ای را پیدا کردم و سیم کارتی که برای محسن بود را داخل آن انداختم و شماره اش را از حفظ شماره گیری کردم.
به به سلام رها خانوم چه عجبببب فردا میبینمت دیگ باید از خجالتم دربیای
" سلام چه عجب چیه خوب تو که میدونی گوشی ندارم تازه فکر کنم تو عید اصلا نتونم زنگ بزنم بهت و یا بیام بیرون
اشکال نداره ، بعد عید که دیگ تو بغل خودمی
" خیلی دوست دارم
منم ، دیروز چرا نگفتی گردنم رژی شده
خندیدم و داشت حرص میخورد.
رها آبرو واسم نموند هی میگم بابام چرا تیکه بارم میکنه مخصوصا که قضیه تورو هم میدونه بهم میگه مطمئنی فقط یه بوسه بوده
همانطور که می خندیدم خجالت هم کشیدم. پدرش هم مثل خودش بود.
نخند دیگه توله ، من تورو فردا میبینم دیگ
" اِ پس نمیاما داری خطرناک میشی
حالا ایندفعه او بود که می خندید .
نترس تو بیا
" پرهامم میاد ؟
مهمه برات ؟ داوشت همیشه حضور داره ولی خوب میره و نمیمونه
" اها اوکی خجالت میکشم ازش دیگه داوشی منه
خندید و می دونستم از لاتی حرف زدن خوشش نمی آید و حتما تذکر می دهد
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #بیستوهفتم
صدای اعتراض وارش بلند شد.
رها لاتی صحبت نکن یه مدرسه ازت حرف شنوی دارن عادت کردی لاتی حرف زدن فهمیدیم گنده ای
" باشه داداش
من داشم؟ باشه دیگ
" شوخی کردم بی جنبه نباش اوکیه
فردا از دلم در بیار یه ماچ محکم اونم رو گردن نه
" پرو حالا اصلا ببین افتخار میدم بیام بعد شرط و شروط ردیف کن بیب
اوهووووو بابا خفن دیگ یه نگاه به ما بنداز خوب داره بالا میگیره فروکش کن من کنار میکشم دروغ چرا جلوت کم میارم
خندیدم ، خوب من را شناخته بود. بعد از خداحافظی با محسن لوازم آرایشم را در کیف باشگاهم قایم کردم ممکن بود مادرم این هارا هم مانند بقیه بر دارد و دیگر بهم ندهد.
داخل باشگاه همش به فکر این بودم، چجوری مربیم و قانع کنم ؟ پوفی از سر کلافگی کشیدم. سانس اول تمام شده بود تصميم گرفتم بگم مادرم میخواد بره سرکار باید برم خانه و برادرم تنها نماند او هم از سر ناچاری قبول کرد.
به رختکن رفتم و لباس هایم را پوشیدم و در آیینه سرویس بهداشتی هم آرایشی کردم که صورتم از حالت خستگی در بیاید ، موهایم را بیرون انداختم و شالم را تا وسط های سرم عقب کشیدم . دیگر وقت رفتن پیش محسن بود راه افتادم به سمت همانجایی که گفته بود تا من را دید نور بالایی داد که در لب فحش و ناسزایی به او گفتم به شدت چشمام و زده بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #بیستوهشتم
دست گرفتم جلو چشمانم که متوجه شد و سریع چراغ را خاموش کرد به سمت ماشین رفتم اضطراب داشتم. در رابطه امان ترس جایی نداشت اگر هم ترسی بود از محسن نبود اما حالا جریان چیز دیگری بود. در ماشین را باز کردم و عقب نشستم به سمتم برگشت.
" سلام کورم کردی عجبا
سلام ببخشید خواستم ببینی خودمم ، چرا رفتی عقب مگه رانندتم؟
" مگه نیستی هستی دیگه بچه!
روتو برم، اصلا همون بهتر جلو میشستی پلیس میدید داستان درست می شد منم که گواهینامه ندارم ماشین و می خوابوندن
" گواهینامه نداری نشستی پشت ماشین که چی به کشتنمون ندی
نه بابا نترس عروسک الانم میریم خونه
ترسم بیشتر شد اما نمی خواستم از چشمانم به چیزی پی ببرد.
" خونه برای چی؟ همینجا مگه چشه؟
خسته شدم بس تو خیابونا پرسه زدیم و ترسیدیم کسی بهمون گیر بده و آشنایی ببینه الانم میریم خونه راحت باشیم.
" من راحتم همینجاهم بعدم مگه خونتون اینجاست؟
کلیدی را نشانم داد.
خونه پرهامه میریم اونجا ننه باباش مسافرتن ، نترس کاریت ندارم
چیزی نگفتم به عمق ماجرا پی بردم مگر می توانستم مخالفتی هم کنم ، نمی دانم چرا مخالفت نکردم چرا بیشتر اصرار نکردم که نریم. به محسن اعتماد داشتم درست اما موقعیت طوری نبود که فکر خوبی کنم. چند دقیقه طول کشید تا رسیدیم . می دانستم رنگم کمی پریده اما من سرکش تر از این حرف ها بودم که به این زودی ترسم را به رخ بکشم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف