🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﻓـــــﺘﻪ ﺑﻪ ↶↶
ﭼﻮﺏ #کبریتهای ﺳﻮﺧﺘﻪ میمانند
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ میخواهی ﺑﮑﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺭﻭﺷﻦ نمیشوند! ﻓﻘﻂ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺁﻧﻬﺎ
ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺁﻟـــﻮﺩﻩ میکند...
👈 #ﺭﻭﺯﻫـﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﺴﻮﺯﺍﻥ
زنــدگی را رنگــــی تازه بـــزن!
💯 #قــدرلحــظهها_را_بدانــیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
در ایـن شب زیبـای زمستانی
ازخـدا می خواهم هر آنچـه
از خوبیهاست نصیبتان گردد
و تقـدیرتـان جز خوشبختی
چیـز دیگـری نبـاشـد..
شبتـــون زیبـــا
و در پنـاه خـدا 🌙⭐️
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادویکم
+ رها چیکار داری با خودت میکنی کاش یکمم به فکر من بودی
_ من بیشتر از اونقدری که باید به تو فکر کردم دیگه بسه بعدشم من حالم خوبه چرا میخوای بفهمونی افسردگی دارم؟ آروین ولم کن تروخدا
+ رها باشه هرچی تو بگی خوب؟ ولی کاشکی مادرت بیشتر حواسش بهت بود من که دستم کوتاهه
حوصله ام را سَر بُرده تلخی حقیقت کلامش بدجور کامم را تلخ کرد. خجالت از صدایش مشهود بود بچه که بودم همیشه هوایم را داشت همبازی های دیگری داشتم که پسر بودند اما خیلی بدجنس بودند برعکس آروین همیشه سعی می کرد با حوصله همه چیز را برایم توضیح بدهد، بازی هارا یادم بدهد اما یاد ندارم در این همه وقت حتی دستش هم بهم خورده باشد. بزرگتر که شدم خودش فاصله را بیشتر کرد و من دوست نداشتم انگار محبت هایش خیالاتی ام کرده بود. پسری که اهل خدا بود نه مثل آنهایی که خیلی مذهبی اند مدعی هم نبود اما همیشه محرم نامحرم را رعایت می کرد یادم هست محرم یک شب شاکی از دخترانی که دنبال دسته راه می افتادند و پسرانی که همش در حال جَو دادند بودند به خانه ما آمد و گفت: " آدم بمونه خونه عزاداری کنه صد بهتره فسادم اوردن تو هیئت ها من نمیدونم کی باب کرد که دخترا راه بیفتادن دنبال دسته و پسرای جوون هم که دیگه " سعی می کرد نگاهم نکند و چقدر از این کار دلگیر میشدم و بعد ها هم نامحرم بودنمان را به رخم کشید من که اعتقادی نداشتم نمی توانستم این را دلیل قانع کننده ای بشمارم. نمیدانم شاید عاشق او شدن یکی از هزاران اشتباهی بود که هیچوقت گَردن نمی گرفتم.
روز ها از پی هم می گذشتند و من هرروز به دیدار مازیار می رفتم. امروز هم یکی از آن روزها با این تفاوت که پرهام هم قرار بود به دیدنم بیاید.
پرهام سرکوچه ایستاده بود زنگ که خورد سریع بیرون زدم که کمتر کسی من را با پرهام ببیند من راه می رفتم و پرهام پشت سرم می آمد عادت کرده بودیم هم من او را داداش صدا می زدم و هم پرهام من را آبجی صدا می زد حس خوبی از این دریافت می کردم. گاها هم می گفتم کار اشتباهی کردی اگر نمی گفتی داداش الان می توانستی با پرهام هم باشی اما حالا دیگر نمی شود و تو همیشه پای حرف هایت می مانی.
+ ابجی کجا داری میری؟
_ سلام خوبی داداش؟
+ سلام ممنون اره تو خوبی؟
لبخندی به رویم زد قیافه اش قشنگ تر شد.
_ خوبم مرسی، چه خبر؟
+ تو که یادی از داداشت نمیکنی دیگه گفتم من بیام پیشت
_ شرایط من و که تو بهتر از هرکی میدونی نتونستم
+ اره اشکال نداره یه ابجی که بیشتر ندارم. از موقعی که با محسن کات کردی خیلی لاغر تر شدی واقعیتش یه چیزی میخوام بگم
_ یعنی زشت شدم؟ لاغر بودن که خوبه ولی محسن هم خوشه من ندیدم اتفاقی برای اون بیفته انگار که فقط من این وسط بازی گرفته شدم ناراحت اینم که کات نکرد خیانت کرد
+ میدونم ابجی کار اونم بی عقلی بوده هوا برش داشت تو ناراحت نباش زشت که نشدی همیشه خوشگلی
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادودوم
چشم هایش برق خاصی داشت برقی که در چشم های هرکسی دیده نمی شد حتی این برق را در چشم های محسن هم ندیدم.
_ داداش من باید برم کار نداری؟ خوشحال شدم دیدمت
برای اولین بار دستش را جلویم دراز کرد نمی دانستم چیکار کنم دستم زودتر مغزم به کار افتاد و دستم را در دستش گذاشتم. دستم را فشرد.
+ مواظب خودت باش منم میرم باز خواستم ببینمت میام همینجاها
_ باشه توام همینطور بای
دوباره لبخندش را تحویلم داد من هم به رویش خندیدم. پرهام خوشتیپ تر از محسن بود و قد بلند تر، ارتباطش با محسن کمتر شده بود مثل قبل هرجا که محسن بود پرهام نبود، رابطه ام با پرهام در بین دوست های محسن از همه صمیمی تر بود این صمیمیت هم بخاطر وجود پرهام در تمام ملاقات هایم با محسن بود.
سرم را برگرداندم که مازیار را دیدم کمی اخم هایش درهم بود فهمیدم که پرهام را دیده چه خاکی برسرم شد چه باید جوابش را می دادم؟ دست هایش را باز کرد وسرش را کمی پایین آورد، دیگر خبری از گره های ابروهایش نبود با خوشحالی دویدم و بغلش کردم محکم فشردتم. حصار دست هایش را دور کمرم محکم کرد و من را بلند کرد دستم را ترسیده دور گردنش حلقه کردم پاهایم در هوا رها شده بودند و مازیار من را می چرخاند صدای خنده هایم در فضا پر شده بود اما رَهگذری نبود. چند ثانیه ای به همان منوال گذشت. پیشانی ام را چندبار بوسید و بعد هم پایینم گذاشت.
+چقدر جیغ جیغ میکنی بچه
_ اولا سلام دوما بچه خودتی و عمه محترمت و سوم حال میکنم با جیغ زدن
+ باشه من تسلیم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادوسوم
یک عان دوباره اخم کرده چشم دوخته بودم که حرفی بزند.
_ چرا اخم میکنی حالت خوبه؟
خودم را به موش مردگی زدم دستم را روی شکمش کشیدم.
_ چیه نکنه مریض شدی؟ دلت درد میکنه؟
دستم را گرفت و به گوشه ای از کوچه برد و خودش به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست، از خانه های کاه گِلی معلوم بود کوشه قدیمی است چه کوچه هایی که کشف نگرده بودم. همانطور که نگاهش می کردم دستم را کشید که بالاجبار روی پاهایش نشستم. خیره به صورتم شروع به صحبت کرد.
+ صداقت مهمه نه؟
_ اره
+ پس بگو اون پسره احمق کی بود که قبل اینکه من بیام داشتی حرف میزدی راست..
دستم را روی دهانش گذاشتم.
_ دلیل نمیشه چون نگفتم کیه صداقت و کنار گذاشتم ترسی هم ندارم که اگر داشتم دَبه می کردم فقط در همین حد بدون که داداشمه اوکی
+ که داداشته؟ شوخی میکنی؟ تو کلا بوری و طلایی اون مشکیه
_ چه ربطی داره نگفتم تنیه که
+ نکنه عین من بی سرپرست بوده
_ مازیار راجب گذشتست از قبل از وجود تو من با اون آدم در ارتباط بودم و تمام بسه نمی خوام بیشتر از این راجبش حرف بزنم.
+ دفعه دیگه ببینمش رفتار الانم و ندارم
عصبی شدم پرهام برایم اگر قد مازیار ارزش نداشت کمتر از آن هم نداشت هرچه که بود تو روز های بد ام کنارم بود و سعی می کرد حواسم را پَرت کند.
_ ببین مازیار دلیلی نمی بینم بیشتر از این توضیح بدم آنقدر آدم وفاداری ام که خودم و گم نکنم و بخوام خیانت کنم آدم وقتی یه دردی و می کشه خودش می دونه چقدر دردناکه پس نمیخواد کسه دیگه هم درد بکشه چون میدونه چقدر ترسناکه و دردناک، هنوزم انقدری من و نشناختی که بدونی وقتی به یکی میگم داداش تا آخرش داداشم میمونه
به حالت قهر رو ازش گرفتم و خواستم بلند شم که باز هم گیر حصار دستانش افتادم و مانع بلند شدنم شد. سکوت کرده بودم که مبادا آتشم بخوابد و فواران نکند. چیزی از من نمی دانست و قضاوت می کرد هرچند حق هم با او بود خودم هم بودم همین کار را می کردم. صورتم را پر از بوسه کرد.
+ بیخیال قهر نکن
بازهم صدایی از من بلند نشد فقط سرم را روی شانه اش گذاشتم. کیفش را باز کرد و جعبه ای را از آن بیرون کشید جعبه را باز کرد آینه ای و شانه از طرح طاووس خیلی قشنگ بودند اما سعی کردم بروز ندهم.
+ این برای توعه دیگه خیلی فکر کردم چی بگیرم که قشنگ باشه گفتم این از همه قشنگ تره امیدوارم خوشت بیاد
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادوچهارم
_ ممنون نیازی نبود
+ آدم کادو به عشقش بخواد بده مگه اشکالی داره کی گفت نیاز داری خوشم اومد برات خریدم راستی شمارتو به آبجیم دادم گفت دوست داره باهات بیشتر آشناشه همشم من و دست میندازه میگه عاشق شدی رفت
لبخندی زدم خیلی به دلم نشست مقنعه ام را از سرم کشیدم و موهای کوتاهم را شونه زدم، مازیار شانه را از دستم گرفت و خودش شانه زد.
+ موهات و چرا آنقدر کوتاه کردی معلومه تازه کوتاه شده
_ تازه تازه نیست حوصلش و نداشتم دیگه زدم رفت
+ فداسرت
_ خیلی قشنگه دستت دردنکنه ولی دیگه چیزی نخر اینطوری من شرمنده میشم چون من نمیرم بیرون که چیزی برات بخرم اونم اگر برم که تنهایی نمیرم که بخوام برات چیزی بگیرم
گونه اش را بوسیدم مقنعه ام را سرم کرد و در حال صاف کردنش بودم.
+ رها کسی نگفت چرا چیزی نمی خری برام منم نمیخوام چیزی برام بخری تو فقط باش خوب؟ دوست دارم باور کن، دوست دارم بخوریم بگردیم و.. نمی خوام همش فکر کنی و نگران باشی کسی با من ببینتت بابات بیاد و ..
نگرانی های همیشگی ام تمامی نداشت. لبخندی به رویش زدم چه خوب که درکم می کرد و نگرانم بود. روز ها با مازیار چت می کردم شب ها جراتش را نداشتم هر لحظه یاد هنگامی که پدرم گوشی ام را گرفت می افتم می ترسم و قالب تهی می کنم.
ساعتش را روبه روی صورتم گرفت.
+ دیرت نشه
_ نه گفتم پنج و ربع تعطیل میشم الان تازه پنج و ربعه
+ خوب می پیچونی
_ دیگه بلاخره وقتی رل می زنی یجوری حداقل باید فکر کنی به این که چجوری باید بپیچونی
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادوپنجم
_ مازیار بابام خیلی سختگیره منم نمیخواستم وارد رابطه بشم نه بخاطر خودم بخاطر طرف مقابلم
+ طرف مقابلت که من باشم وقتی وارد رابطه با دختر میشی میدونه که ممکنه چه اتفاقاتی براش بیفته چون بلاخره پدرا رو دختراشون حساسن نگران چیزی نباش
_ نمیدونم چی بگم من که هیچوقت قرار نیست از دست پدر و مادرم رها بشم
+ تا نداری میگی کاش داشته باشم حالا تو داری و اعتراض می کنی سَر کن به جا غر زدن
_ خوب آخه گیر میدن نه که کلا نباشن منظورم گیراشون نباشه همه چی حله، من میخوام بتونم هرجا دلم خواست برم الان با مانتو وشلوار مدرسه چه جذابیتی داره بری سر قرار که من میرم؟
+ میدونم ولی تو با همین لباسا هم قشنگی مگه همیشه قراره مثل بقیه کلی آرایش کنی و لباس های باز بپوشی؟!
اندکی ذهنِ نامروت غرغرویم را ساکت می کنم.
_ من برم کار نداری؟
از روی پاهایش بلند شدم که تکانی خورد و دوباره به همان حالت اولیه نشست و چهره اش در هم شد. دستی به موهایش کشیدم نگران شدم.
_ مازیار چیزیت شد؟ چرا قیافت اینطوری؟
+ بابا پام خواب رفته نمیتونم تکون بدم لعنتی
_ آخ شرمنده خودت من و نشوندی رو پاهات
+ این کلمه رو تازه یاد گرفتی هی میگی شرمندم شرمندم
دستانم را جلوی صورتش گرفتم، دستانم را گرفت و بلند شد کمی لَنگ میزد. خندیدم. لبخندی کمرنگ روی لب هایش آمد.
+ دعا کن فقط این پا خواب بمونه وگرنه دارم برات ناجوررر
دوباره خندیدم و شانه ای بالا انداختم کمی خودش را صاف کرد و پاهایش را تکان مشغول تماشای حرکاتش بودم و منتظر ایستاده بودم که یک عان به سمتم آمد و من را محکم گرفت. در چشمانش شیطنت موج می زد. بی حرکت ایستاده بودم که من را به سمت خودش کشید و خَم شد، گردنم را با دست دیگرش گرفت مقنعه ام از سَرم سُر خورد. حدس میزدم می خوهد چیکار کند اما چرا واکنشی نشان نمیدادم؟ چرا سکوت کردهام؟ سرش را نزدیک آورد و در گردنم فرو کرد و گازی از گردنم گرفت.
_ آخ... مازیار جاش میمونه
+ جان مازیار خوبه دیگه حالا به من بخند دندونام کارشون و بلدن اینجا کبود میشه باید قایمش کنی وگرنه شاهکارم و مامانت میبینه
انگار کمی از بهت خارج شدم، با انگشت جای گازی که گرفته بود را نوازش می کرد.
_ باشه من برم خیلی دیرم شده. دردمم گرفت قهرم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#دو_خط_شعر
سراغی از ما نگیری
نپرسی که چه حالیم !!!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
صبح یعنی پرواز !🌱
قد کشیدن در باد چه کسی می گوید ؛
پشت این ثانیه ها ،
تاریک است ؟
گام اگر برداریم ..!
روشنی نزدیک است.🌷
👤سهراب سپهری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آرامش🌿
خدایِ قشنگم در میان این همه آشنا و دوست تنها تویی که درسخت ترین لحظات و در تمام ساعات در کنارمی و مرا به خاطرکاستی ها ، خطاها و لغزشهایم سرزنش نمی کنی و همیشه یاریم میکنی تا بهتر شوم برای ابراز عشقم به تو هیچ چیز را قابل نیافتم ولی ساده می گویم که#دوستت دارم معبودم
صبحت بخیر عزیزم ☕️
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
صبح ها
لباس آرامش به تن کن
دستهایت را باز کن
چشمهایت راببند،
و رو به آسمان،
صد بغل حسِ ناب زنده بودن را،
نفس بکش ...
و به زندگی سلام کن
صبح زمستونیتون بخیر و نیکی🌷🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اسفند عینِ پنجشنبه هاست.
که همیشه صدبار قشنگ تر از جمعه هاست
اصلا از همون شروعش قشنگه
حس بوی بهار از پشت پنجره
و آفتاب گرم و بی جون از لای پرده ها روی پوست سرد خونه
اسفند یعنی یک سال دیگه
یعنی یه شانس دیگه...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
قدمهای بهار را میشنوی
زمستان سرد و سخت
کم کم رخت بر میبندد
عطر تن بهار همه جا پیچیده است
طلوع بهار نزدیک است !
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اميدوارم روزت پر از افكار مثبت،
آدمهاي مهربون و لحظات شاد باشه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرود
🎥 سرود زیبای نسل مقدم
🌹فرمانده کل قوا آقای عالم فرمود
دوران بزن در رو تمام شد
🌹از لطف تهرانی مقدم ها هر خانه ای خط مقدم شد....
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💚 دهه هشتادو نودی ها میدونستید باعث افتخار کشور هستید😊
ممنونیم ازتون که همیشه پای کار هستید💪
احسنت به شما عزیزای دل😍👌👏
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」