چه دلنشین است روزی که با لبخند شروع شود؛ پنجرهی دلت را رو به خوشبختی باز کن، عشق را به قلبت دعوت کن، و نفس بکش هوای مهربانی را...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
امروز تولد دیگریست...
هرگز نا امید نباش
حتی اگر ته چاه هم که باشی
باز یک تکه از آسمان سهم توست...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام سلاااام دخترای گل و منتظر 🤗🤗🌷🌷
@کانالمون به مناسبت تولدِ
💚بهترین بابایِ دنیا 💚
یک مسابقه جذاب و قشنگ براتون تدارک دیده😍 چه مسابقهای؟ 🤔
با ماهمراه باش تا بهت بگم....🤗
دوستات روهم دعوت کن بیان 🫴
جایزه هم داریم 😉
#ماه_شعبان
#امام_زمان عجلاللهفرجه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
^❤️^
ســــــــــــــــــــلام سلام گلای زندگی 😍😁
حال و احوال چطوره؟
روزگار به ڪامه؟
خوش به حال زرنگاش ڪه
از صبح زود پاشدن و کلی کار انجام دادن
البته بعضیا سر کلاس ودرس هستند
اما میتونید بعد از ظهر شما هم محله تون رو برای جشن آماده کنید😍
چون باید برای جشن بزرگ تولد
💚بهترین بابای دنیا💚
شهرمون رو آماده کنیم.
شما چکار کردین برای این جشن بزرگ⁉️⁉️
می تونید از کارهای زیباتون برامون کلیپ بسازید و بفرستین 😍
منتظریم....
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#نیمه_شعبان
#شاخ نبات
⊰᯽⊱≈─⭐️💜─≈⊰᯽⊱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔰 تصویری از کتاب پرجاذبه #زن_زندگی_آزادی
♨️ داستانی کوتاه در دل اغتشاشات مناسب برای جوانان و نوجوانان
📝 داستانی از آنچه در اغتشاشات رخ داد
🔻 داستان #کشف_حجاب دختری عاشق در تب روزهای زن زندگی ازادی
🌐 جهت تهیه کتاب به سایت سعداء مراجعه فرمایید
https://soada.ir/shop/
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#شما_هم_دعوتید
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
📣📣📣عزیزان ...
خودتون رو برای جشن تولد🎊🎉🎊🎉
💚مهربونترین و بهترین بابای دنیا💚
آماده کردین ⁉️⁉️⁉️
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#نیمه_شعبان
♦️ همزمان باجشن میلاد صاحب الزمان
🔶ششمین گردهمایی بزرگ بانوان
🔹 همراه با اجرای نمایش حورا
💚منجی می آید💚
💕جشن نیمه شعبان مبارک🌸🎊
✨🌟//ولادت باسعادت آخرین مرد نجات، منبع خیر و برکات، مهدی موعود مبارک باد//✨🌟
🌟✨⚡️💥
💚 جشن شعبانیه 💚
📅 تاریخ : سه شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۱۶
⏱ ساعت : ۱۴/۳۰
✨مکان : سینما بهاران
تلفن موسسه :
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
🎈🎀🎊🎉🎂🎉🎊🎈🎀
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
🍃الهے
💫در این شب زیبای زمستانی
🍃زندگے دوستانم را سبز
💫تنور دلشان را گرم
🍃فانوس دلشان را روشن
💫لحظه هایشان را بدون غم
🍃و چرخ روزگار را
💫به ڪامشان بچرخان
💫شبتون خوش💫🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادوششم
_ مازیار همه چی تموم شده و الانم خودم به خودم مربوطه نه به تو فقط برو و نزار خراب تر ازین بشه فکر میکردم تو لااقل با بقیه فرق داری
+ نداشتم؟
_ نههه
+ من باید همون اول میفهمیدم که پسره احمق هواییت کرده
_ بس کن مازیار هوایی چیه انداختی تو دهنت! یه رابطه بود تموم شد من شرایط بودن تو رابطه رو ندارم من نمیتونم اینطوری تو رابطه باشم من آزاد نیستم نمیتونم بیرون برم نمیتونم بچرخم و ... اگر بخوای هرچی هم تا الان خریدی بهت پس میدم واسم مهم نیست.
+ باشه تو راست میگی بخاطر توام شده با محسن کاری ندارم. اونا همش هدیه بود آدم هدیه رو پس نمیده نگه دار برای خودت بی منت
چندگام جلو می روم تا از مازیار دورشم که نگاهم به پرهام می افتد. مستأصل می ایستم و به پرهام چشم می دوزم. مازیار به سمتم می آید و او را در نزدیکی خودم حس می کنم.
+ رها دوست دارم خیلی خوشگل و خوبی مراقب خودت باش
_ توام
از کنار پرهام گذشت و نگاه غضبناک به او انداخت. پرهام با کنجکاوی به سمتم آمد. طبق عادت جدیدی که پیدا کرده بود دستش را دراز کرد. دستم را در دستش گذاشتم که قصد ول کردنش را نداشت.
+ سلام ابجی
_ سلام خوبی پرهام تو اینجا؟
+ خوبم تو خوبی؟ اومدم اینجا ببینمت پیدات نکردم حدس زدم همین طرف ها باشی
_ فدات خوبم اره چند دقیقست اینجام
+ مگه باهاش کات نکرده بودی؟ اینجا چیکار می کردم.
_ هیچ قضیه محسن و فهمیده بود شاکی بود که ما رابطمون خوب بود و محسن هواییت کرده و... نمیدونم از کجا فهمید که من قراره به محسن برگردم.
+ اها ولش کن خوشم نمیومد ازش تورو ماله خودش می دونست توقع داشت من و تو از هم جدا شیم.
بدون جواب دستم را از دستش بیرون می کشم و تکیه به دیوار میزنم.
_ پسره بدی نبود ولی کاری که نباید کرد اولش نفهمیدم اما خوب به هرحال اگر محسن این وسط پیداش هم نمی شد من باهاش کات می کردم.
+ پس دوتا سینگل اینجاییم
خندیدم. چند لحظه نگاهم می کنم. هنوز برق چشمانش را می بینم. فاصله چند قدمی بینمان را پر می کند و به سمتم می آید. حال فاصله امان میلی متریست. معذب می شوم اما حرکتی نمیکنم همچنان تکیه ام بر دیوار است. دستش را نوازش وار بر روی گونه ام می کشد و چشم از چشمانم بر نمی دارد. قصد کرده است مرا تُهی از این حس کند. این حس چیست؟ مگر برادرم نبود؟ من همیشه پای حرفم بودم اما حالا چی؟ تا قصد کردم خودم را ازش جدا کنم سرش را نزدیک آورد و بوسیدتم. در شوک کارش بود اما نه آنقدر که ناراحت شوم. پرهام دوست محسن بود این کارم آزارم نمی داد نمی دانم چرا! اما انگار بیشتر خوشم می آمد تا با پرهام بسوزانمش.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادوهفتم
لبخندی کنج لب هایش نقش بسته بود. کاش هیچوقت محسنی نبود که حالا پرهام باشد. کاش گیر نمی کردم بین این همه آدم که نمی دانم کدوم آدم درست و مال من است.
پرهام سکوت طولانی مدتم را که دید عقب کشیدم.
+ ابجی
نگران نبود شاید از بابت من هم مطمئن بود که پا پس نمی کشید.
_ پرهام من باید برم خداحافظ
بی هیچ حرفی به راه افتادم توقع داشتم صدایم کند اما چیزی نگفت. برگشتم همانجا ایستاده بود ایستادم و دستی برایش تکان دادم. لبخندش پر رنگ تر شد. تا خانه به اتفاقی که چَندی پیش افتاده بود فکر کردم.
چند ماه از آن ماجرا گذشته خیلی بیشتر پرهام را می دیدم اما سعی می کردم سرد برخورد کنم. خیلی اوقات هم پیشش نمی رفتم و راه خانه را در پیش می گرفتم. موبایلم زنگ خورد.
_ بله ؟
+ سلام خوبی عشق؟
نمی دانم از خوشحالی بود یا درد دلتنگی که قدرت تکلم نداشتم.
+ صدای نمیشنوی بچه؟
_ سلااام
+ دورت بگردم چرا کم حرف شدی؟
بغض گلویم دوباره سرباز کرده بود. دوباره شدم همان آدم قبل باهمان ضعف، من همیشه جلوی محسن کم می آوردم. سعی کرده بودم فراموشش کنم اما سعی نکرده بودم از قلبم بیرونش کنم.
_ محسن خودتی؟ صدات آخه
+ بغض نکن لعنتی، آره خودمم بعد از چند وقت می خوام صدات و بشنوم.
همراه آب دهانم بغضمم قورت دادم. خودش بود انتظار به پایان رسید و زنگ زده بود. صدای پسری از آنطرف گوشی بلند شد. " بیا برو سرکارت " در جواب محسن به او گفت " داداش بعد از چند وقت عشقم برگشته بزار صداش رو بشنوم " خوشحالی در صدایش روح من هم سرزنده کرد. مستانه می خندید.
+ چی کار کنم حرف بزنی؟
_ نمی خواد کاری کنی فقط نمیدونم چی باید بگم
+ تو که کم حرف نبودی همیشه کلی برام بلبل زبونی می کردی
_ آدمی که عاشق میشه هیچوقت حرفاش با عشقش تموم نمیشه همیشه حرف داره واسه زدن.
+ رها هنوز دوستم داری؟ دروغ نگو رها
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادوهشتم
_ اونیکه دروغ گفت تو بودی نه من خودت و با من یکی نکن من همیشه واقعیت و گفتم.
+ رها بخدا شکر خوردم غلط کردم خودم نفهمیدم دارم چیکار با زندگیم می کنم. بخدا نفرینت من و گرفت اصلا هیچ کاریم درست در نمیومد
_ من نفرینت نکردم یعنی چرا نفرین می کردم اما یک شب گذشتم و سپردم دست خدا به هرحال هر کاری تاوانی داره و شاید توام تاوان شکوندن قلب من و داری میدی
+ رها چیکار کنم دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت جبران می کنم خواهش می کنم. برمی گردی بهم؟ دوباره رل بزنیم از نو بسازیم
_ چه تضمینی میدی که اگر دوباره رل زدیم خیانت نکنی و نری؟
+ قول میدم هرکاری بگی می کنم. حتی حاضرم خودم و بکشم.
_ پس واسه اثبات هم شده خودت و بکش.
+ خوب اونوقت منی وجود نداره که، رها باور کن بدجور دلتنگتم من همون دختر کوچولو بامزه و خوشگل تو بغلم و می خوام نه اون که چشماش تر بود و از شدت گریه قرمز
_ به جاش تو همش خندیدی و شاد بودی فقط موندم چجوری میگی نفرینت کردم و کلی مشکل داری ببین به قول نیلوفر کسی رفته راه رفتن و خوب بلده
+ رها بیا ببینمت میای؟
_ یادت رفته؟همه..
+ نه یادم رفته اما بیا هرجور شده بیا ببینمت آدرس سرکارمم برات می فرستم ببین میتونی بیای
_ نمیتونم
+ رها بیا تروخدا بیا دلم برات تنگ شده لامصب
_ قول نمیدم ولی ببینمت چیکار می تونم بکنم الانم کاری نداری؟ خداحافظ
بدون مکث قطع کردم. به اندازه کافی شنیده بودم و بس بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادونهم
کمی گذشت. فکری به سرم زد بهتر بود برای کپی جزوه بیرون بروم. حرف هایم را سَبک سنگین کردم. مضطرب وارد آشپزخانه شدم اجازه گرفتن از مادرم کار دشواری بود. آن هم با کار هایی که من کرده بودم سر سوزنی بهم اعتماد نداشتند، این درحالی بود که آنها فقط از وجود محسن باخبر بودند و نه پسر های دیگر. شب مهمان داشتیم و مادرم سخت درتکاپو بود. تک سرفه ای کردم.
_ مامان میگم من باید برم یه جزوه کپی بگیرم اگر میشه هم بهم پول بده هم بزار الان برم تا مغازه بسته نشده. باید بِبرم با خودم سر کلاس
+ رها وایسا بابات بیاد میگیره برات
_ مامان چندوقت از اون ماجرا میگذره هنوز بهم اعتماد نداری؟ یبارم شده من و به حال خودم رها کن بابا من چیکار میخوام بکنم تو این چند دقیقه
+ رها من هرموقع بهت اعتماد کردم چوب اعتمادم و خوردم چرا یکاری میکنی بابات بیاد و دعوات کنه
_ قول میدم هیچی نشه اوکی؟؟
+ چی بگم اگر قبول نکنم که تا شب همینجا یه لنگه پا حرف خودت رو میزنی باشه برو ولی دیر نکنیا پولم از تو کیفم بردار
با خوشحالی دویدم داخل اتاق اول از همه باید محسن را با خبر می کردم. پیام را نوشتم.
_ محسن من دارم میام زیاد نمی تونم بمونم فقط سریع بیا
منتظر جواب نماندم و به سرعت لباس هایم را تَنم کردم. به گوشی ام نگاه کردم آدرس را برایم فرستاده بود. بلد بودم و تقریبا یک خیابان با خانه امان فاصله داشت.
هرچقدر نزدیک تر می شدم بغض گلویم متورم تر می شد انگار منتظر حرفی بود تا منفجر شود و سیل اشک هایم روانه صورتم شود. شماره اش را گرفتم.
_ سلام سر کوچم بیا
طبق معمول چندتا از دوستانش پیشش بودند خبری از ناراحتی در صورتش نبود و لبخند به لب داشت به سمتم آمد و به پشتش اشاره کرد حرکتی نکردم که دستم را گرفت و کشید. به گوشه ای رسیدیم که تکیه بر دیوار زد و خیره صورتم شد.
+ دلم برات تنگ شده بود
_ منم
+ رها چقدر تغییر کردی بزرگ شدی
_ گاهی دنیا اونطوری که تو می خوای طبق مراد دلت پیش نمیره
دستش را نوازش وار روی صورتم کشید و بوسه ای به پیشونی ام زد.
+ رها بغض نکن خوب میدونم من مقصرم میدونم
_ میخوای همین حرف هارو بزنی؟ آنقدر گفتی بیا بیا
+ رها فعلا که باهمیم خوب نمیخوام فعلا بیام ببینمت هنو زوده اونورا آفتابی نمیشم
_ هرطور خودت می دونی
+ بریم اینجا کسی ببینمتون شر میشه
_ تو برو منم میام
گونه ام را بوسید و ازم رو گرفت و رفت. با کلافگی مشهودی پشت سرش راه افتادم. نزدیک دوستانش که شدم هر کدام تیکه ای بار محسن کردند و خندیدند. من اما خنثی نگاهی به آنها انداختم و از آنجا گذشتم، عقلم به قلبم فرمان میداد که اینبار هم می رود مبادا گذشته را کنار بگذری و از اول آن را اجرا کنی. به قول پرهام " محسن خودش هم تکلیف خودش را نمی داند اصلا نمی داند چند چند هست. " فکر و خیال تا خانه امان نداد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نود
آن شب با وجود مهمان ها خوش گذشت. به گفته محسن من فقط زنگ می زدم و صحبت می کردیم. همدیگر را نمی دیدیم. یک رابطه خشک که فقط با مکالمه به سَر می شد و گاهی اصلا حِس نمی شد. محسن و پرهام باهم دعوایشان شده بود و دیگر دوستی بینشان نبود این را زمانی فهمیدم که پرهام قبل از تعطیلی مدارس به دیدنم آمد. محسن کاری کرده بود که پرهام که همیشه هوایش را داشت پشتش را خالی کرده بود. هرچه از پرهام خواستم علتش را بگوید فقط گفت " محسن اون آدمی نبود که نشون میداد درست عین یه آشغال هم گند زد به خودش هم اطرافیانش " سَر در نمی آوردم اما هرچه که بود محسن رفیقی مثل پرهام را از دست داد.
با فرا رسیدن سال نو درگیری هایم زیاد شد و حواسم از محسن پَرت، برخلاف پارسال امسال کمی حالم بهتر بود و خانه قلبم هم بو و عطر جدیدی به خودش گرفته بود. انگار خودم هم می دانستم این رابطه ای که دَرش هستم سر و ته ندارد.
سر کلاس ها زیاد حضور نداشتم همین معلم ها را کُفری می کرد. قرار شده بود حداقل بعد از عید سر تمامی کلاس ها باشم. غیبت نمی کردم اما اکثرا گوشه ای از مدرسه تُشک می انداختیم و مبارزه می کردیم و به حرفه خوب کاراته می پرداختیم. دیگر نمی توانستم مقابله کنم با مخالفت هایشان پس تصمیم گرفتم در کلاس ها حضور داشته باشم. اما چه حضور داشتنی.
سر کوچه مدرسه مغازه ای بود که شِیطونک می فروخت، من هم معلم ریاضی ام را دوست نداشتم و سر کلاس هایش حوصله ام سر می رفت. سه تا شیطونک خریدم برنامه ها داشتم. حالا که اصرار بر این بود که در کلاس ها حضور داشته باشم باید طور دیگر جبران می کردم.
ردیف کناری و سمت چپ می نشستم و دو تا از دوست هایم هم کنار پنجره و در سمت راست می نشستند. تمامی بچه های کلاس من را می شناختند و خوب می دانستند که اگر من را لو بدهند خودشان بیچاره اند. قرار بر این شد که سر کلاس های خانم احمدی به جای گوش دادن به درس پی بازی کردن خودمون باشیم.
+ سلاممممم خریدی رها؟
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
🗣 اطلاعیه
📣توجه توجه
♦️دوستان پرچم برای نیمه شعبان
🔸پویش هر خانه یک پرچم
🔹اهل این خانه مهدویست
🔺من مهدوی هستم
💚دوستان عزیز سلام
ایام پر برکت ان شاءالله 🌸
این پرچمها برای فروش هست
هر پرچم ۳۰ تومان
دو پرچم ۵۰ تومان 😊
میتونید هر روز از ساعت ۹ تا ۳ برای تحویل به آدرس :
خیابان عیوض خانی کوچه احسانی جنب گل فروشی کاتلیا موسسه امام رضا(ع) مراجعه کنید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود!
با بنفشه ها نشستهام
سالهای سال...
صبحهای زود....
#فریدون_مشیری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ســـــــــلام 🌸
صبح قشنگ تون بخیر🌸
روزتـون پـر از خـیر و بـرکت🌸
تنتون سـالم و روزتــون قشنگ🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
پیشاپیش میلاد با سعادت
امام زمان (عج)
مبارک باد💐
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」