🔸 مهمترین اثر روحیِ قرآنخواندن این است که قلباً درک کنیم «خدا دوستمان دارد»
🔸خدا قبل از اینکه ما را از جهنم بترساند، میخواهد علاقۀ خودش را به ما نشان بدهد
📌 واقعبینی و احساسات معنوی در قرآن؛ با نگاهی به تفسیر سوره محمد(ص)– ج۶
🔘حتی وعدۀ عذاب خدا هم از سرِ محبت است؛ مثل فریاد مادر برای حفظ فرزندش از خطرات
🔘 وقتی متوجه شدیم که معشوق و محبوب خدا هستیم، آنوقت شاکر میشویم
🔘 حسادت هم نوعی کفر است، چون آدم حسود نعمتهایی را که خدا به او داده است نادیده میگیرد
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
❗️چطوری تذکر بدم؟ 2️⃣ لحظه آخر بگو ! 🔘 دومین نکتهای که باید دقت کنی اینه که لحظه آخر بگی..👆 😩 اگه
❗️چطوری تذکر بدم؟
3️⃣ محترمانه بگو!
🔘 احترام بذار تا احترام بذاره..👆
😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی
👈 مجموعه پستها با هشتگ #چی_بگم_آخه رو دنبال کن
👌 و برای دوستات هم بفرست.
#حجاب #امر_به_معروف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 #روزشمار_عید_بزرگ_غدیر
#عید_غدیر
❣۱۳روز مانده تا عید سعید غدیر
🌴غدیر بهارِ هم عهدی با #امام_زمان عجلاللهفرجه🌴
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_خنده
آخه تورو چه به این کارا😅😅😅😆😁
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_خنده
فرار کنید موج میاد 😂😂
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مژده.............................مژده
سلاااااااام شاخه نباتیهای گل
🌹🌺💐
سلاااام به روی ماهتون 🌺
سلاااام به دخترای پراستعدادکشورمان🇮🇷🇮🇷
بوسه به دستای قشنگتون💐
یک خبرخوب ☝️یک خبر داغ خوشمزه
بگید چیه؟؟؟🤫🤫🤫☝️☝️
خبر بزودی میرسه منتظرباش😊
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸ صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹
راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه میگرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ،...
چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود .
دو هفته از شروع سفر سهراب میگذشت،.. دو هفتهای که برای هر فرد معمولی هرروزش میتوانست ،کشنده و دردناک باشد، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت.
نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکیهای مقصد رسیده....
بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد.
کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود...
کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود....
به انتهای صف رسیده بود ،...
از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست میگرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران میگذشت....
قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند
که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد :
_آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف...
سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت :
_من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم.
آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت :
_بله میدانم ، این سؤال را هروقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را میبینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!!
سهراب با خنده گفت :
_خوب برادر توکه می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار میکنی؟!
آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت :
_ابراهیم هستم ، توکیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟
سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت :
_سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم.
ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست میفشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت :
_از آشناییتان خوشبختم ، من اهلخراسانم، شغلم پیلهوریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگیام است، زیرا اینجا خراسان است و هرروز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند
و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد:
_اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است.
سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : _اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟!
ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت :
_مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری... نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟!
سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: _مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نامآوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقهی سوارکاری و شمشیرزنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد.
با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت :
_وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」