eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
432 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏شاید باور نکنید که در قلب اروپا شهری هست، که مردمانش خودشون رو ایرانی تبار میدونند😎 اهالی شهر «یاسبرین» در «مجارستان» که بعنوان نماد تیز هوشی شناخته می‌شن و به اینکه اجدادشون ایرانی و از شهر یزد بودند افتخار می‌کنن،😌🫰 حدود ۸۰۰ سال پیش به دلیل حمله مغول‌ها به مجارستان مهاجرت کردند. 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
چرا حس درس نیست؟🦋📖 ◇هدفت از درس مشخص نیست و چراشو نمی دونی!🎯 ◇برنامه درست حسابی نداری و سردرگمی ذهنت بهم ریخته . . .🗓 ◇اطرافیانت سمی هستند و شوق درس خوندن رو ازت میگیرن!👥 ◇درگیر حاشیه های بیهوده شدی که تمرکزت رو ازت گرفتن.🗞 ◇انگیزه درونی خودت رو پیدا نکردی و دنبال انگیزه بیرونی هستی کع دائمی نیست!🌱 ◇ناامید و افسرده ای و باید رو خودت کار کنی تا ریشه دار نشه.✨ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
📱فضای مجازی فرصتی است برای این که بفهمیم چقدر عاشق خداییم یا چقدر خودخواه؟! 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🫵🏼تصمیم بگیر که زندگیت رو خودت بسازی تصمیم بگیر که تو تعیین کننده این باشی که در آینده چگونه زندگی کنی ؛ ✌🏼تصمیم بگیر که ثابت کنی ارزش تو زیاده و باید به زندگی هم به اندازه ارزشت برداشت کنی ؛ 💪🏼تصمیم بگیر از امروز دست از تلاش برنداری و با تمام وجود برای آنچه که می خواهی به دست آوری بپاخیزی 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🕰 درمورد ساعت مطالعه به چند نکته مهم توجه داشته باشین: 👇 📒۱. صرفاً ساعت مطالعه نیست که مهمه بلکه عوامل دیگه ای مثل استمرار مطالعاتی؛ رعایت توازن بین دروس؛ اجرای روش صحیح مطالعه و تست زنی؛ منابع مطالعاتی استاندارد؛ زیر ساخت مرور و... از موارد بسیار مهم در کسب نتیجه مناسبه؛ یعنی ساعت مطالعه استاندارد لازمه ولی کافی نیست. . 🦋۲. ساعت مطالعه استاندارد برای روزهایی که مدرسه ندارید و در منزل هستید بین ۸ تا ۱۱ ساعت کافیه و ساعت مطالعه بیش از این مقدار به هیچ عنوان توصیه نمیشه چون باعث وسواس مطالعاتی و کسب نتیجه معکوس خواهد شد. . 📒۳. دوستانی که دوازدهمی هستن و مدرسه میرن؛ در روزهای مدرسه کافیه ۴ الی ۵ ساعت مطالعه داشته باشن و در روزهای تعطیل بالای ۸ ساعت کافیه. . 🦋۴. آخرین سوالی که بچه ها درمورد ساعت مطالعه میپرسن اینه که تایم مشاهده ویدیو یا تایم تدریس استاد آیا جزو ساعت مطالعه محسوب میشه؟ پاسخ: بله قطعا جزو ساعت مطالعه س چون مشغول یادگیری هستید 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
‌(✯ᴗ✯)⁩ ♨️₪ بلدی درست کنی ؟ 🧐 ✅با این روش تا آخر عمرتون ازش استفاده کنید! همه می دونیم که یکی از راه های بالا بردن یادگیری یادداشت برداریه! ⬅️ در این پست روش کرنل رو که یک روش خیلی خوب برای یادداشت برداریه توضیح میدیم ✭شامل چند قسمته 🌱   ╣   قسمت افقی بالای   ╣    قسمت عمودی پهن   ╣   قسمت عمودی باریک   ╣   قسمت افقی پایینی      ✔️ این روش خیلی ساده ست ! کافیه اصولش رو یاد بگیرید. ☢همین الان یه کاغذ رو به چهار قسمت تقسیم کنید! دو قسمت افقی و دو قسمت عمودی! 〖 قسمت افقی بالا 𒆜 ༻ این قسمت برای نوشتن موضوع، عنوان و تاریخ به کار میره. یعنی هر چیزی که به شما بگه این کاغذ قراره با چی پر بشه ! 〖 قسمت عمودی پهن 𒆜 ༻ این قسمت چیزایی که خوندید رو به زبون خودتون روی کاغذ بنویسید ! از شکل و نمودار استفاده کنید! یادتون باشه کپی نکنید چیزی که یادگرفتید رو یاداشت کنید !  〖 قسمت عمودی باریک 𒆜 ༻ اینجا نکات کلیدی و ایده های اصلی متن رو می نویسیم. مثلا  درس ریاضی و فیزیکه، این قسمت میشه..  1⃣قضیه هایی که باید حفظ کنید 2⃣ فرمول هایی که باید مفهومشون رو یاد بگیرید و در مواقع نیاز ازشون استفاده کنید! ❎اطلاعات توی این کادر خیلی مهم هستن، خیلی! 〖 قسمت افقی پایینی 𒆜 ༻ این کادر هم برای نوشتن یک خلاصه ی چند خطی از تمام اون چیزی که این صفحه داره به کار میره. فرض کنید دوستتون ازتون پرسیده:« این محتوا راجع به چیه؟»  شما چند جمله توی این کادر نوشتید رو میگید .📰😍 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔅 ✍ قناعت توانگر کند مرد را 🔹روزی حکیمی شاگردان خود را به گردش علمی برد. در کوه و دشت و طبیعت سبز بهاری گشتند و فلسفه وجود آموختند. 🔸وقت استراحت مشغول خوردن غذا شدند. پشه‌ای مزاحم غذاخوردن حکیم شد و مدام به غذای او می‌خواست نزدیک شود و بنشیند. 🔹حکیم قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. حکیم از شاگردانش خواست به‌دقت پشه را زیرنظر داشته باشند. 🔸پشه برخاست و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت، نشست و مشغول خوردن خون شد. 🔹حکیم سیب گندیده‌ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه‌شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد. 🔸در همان محل، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخاست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد. 🔹حکیم به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبورترین و قانع‌ترین حشره است. مدت‌ها ممکن است به‌خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام‌آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم‌پرور نیست. 🔸اما پشه را دیدید، هم طمع‌کار است و هم شکم‌پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید با دست می‌زدید برمی‌خاست و دوباره سریع می‌خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد. 🔹پس بدانید خداوند طمع‌کارترین مخلوق را روزی و غذای قانع‌ترین و صبورترین مخلوق خود می‌کند. 🔸بسیاری از گرفتاری‌های انسان نتیجه طمع و زیاده‌خواهی اوست. 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 مهم‌ترین اثر روحیِ قرآن‌خواندن این است که قلباً درک کنیم «خدا دوستمان دارد» 🔸خدا قبل از اینکه ما را از جهنم بترساند، می‌خواهد علاقۀ خودش را به ما نشان بدهد 📌 واقع‌بینی و احساسات معنوی در قرآن؛ با نگاهی به تفسیر سوره محمد(ص)– ج۶ 🔘حتی وعدۀ عذاب خدا هم از سرِ محبت است؛ مثل فریاد مادر برای حفظ فرزندش از خطرات 🔘 وقتی متوجه شدیم که معشوق و محبوب خدا هستیم، آن‌وقت شاکر می‌شویم 🔘 حسادت هم نوعی کفر است، چون آدم حسود نعمت‌هایی را که خدا به او داده است نادیده می‌گیرد 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
❗️چطوری تذکر بدم؟ 2️⃣ لحظه آخر بگو ! 🔘 دومین نکته‌ای که باید دقت کنی اینه که لحظه آخر بگی..👆 😩 اگه
❗️چطوری تذکر بدم؟ 3️⃣ محترمانه بگو! 🔘 احترام بذار تا احترام بذاره..👆 😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی 👈 مجموعه پست‌ها با هشتگ رو دنبال کن 👌 و برای دوستات هم بفرست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 ❣۱۳روز مانده تا عید سعید غدیر 🌴غدیر بهارِ هم عهدی با عجل‌الله‌فرجه🌴 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه تورو چه به این کارا😅😅😅😆😁 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرار کنید موج میاد 😂😂 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مژده.............................مژده سلاااااااام شاخه نباتیهای گل 🌹🌺💐 سلاااام به روی ماهتون 🌺 سلاااام به دخترای پراستعدادکشورمان🇮🇷🇮🇷 بوسه به دستای قشنگتون💐 یک خبرخوب ☝️یک خبر داغ خوشمزه بگید چیه؟؟؟🤫🤫🤫☝️☝️ خبر بزودی میرسه منتظرباش😊 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸ صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹ راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه میگرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ،... چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود . دو هفته از شروع سفر سهراب میگذشت،.. دو هفته‌ای که برای هر فرد معمولی هرروزش می‌توانست ،کشنده و دردناک باشد، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت. نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی‌ سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکی‌های مقصد رسیده.... بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد. کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود... کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود.... به انتهای صف رسیده بود ،... از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست میگرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران میگذشت.... قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد : _آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف... سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : _من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم. آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : _بله میدانم ، این سؤال را هروقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را میبینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!! سهراب با خنده گفت : _خوب برادر تو‌که می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار می‌کنی؟! آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : _ابراهیم هستم ، تو‌کیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟ سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : _سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم. ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست میفشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : _از آشناییتان خوشبختم ، من اهل‌خراسانم، شغلم پیله‌وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی‌ام است، زیرا اینجا خراسان است و هرروز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: _اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است. سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : _اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟! ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : _مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که این‌چنین مرکبی‌ داری... نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟! سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: _مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام‌آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه‌ی سوارکاری و شمشیرزنی که به همین‌ مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد. با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : _وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰ بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید . یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت : _آهای ابراهیم پیله‌ور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟! ابراهیم لبخندی زد و گفت : _بازار کساد است جناب، چیز دندان‌گیری برای شما نیست ، کیسه‌ای گردو و کیسه‌ای پر زردآلوی خشک شده...همین نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت : _از این کیسه ، مشتی سهم ما نمیشود؟ ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت : _نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند. نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت : _مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم،ناخن‌خشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟ سهراب گلویی صاف کرد و گفت : _از سیستان می‌آیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم. نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت : _به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی، حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : _یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟! سهراب سری تکان داد و گفت : _رسیده که الان بنده حضورتان هستم. نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش میگذشت ،دستی به روی شانه اش زد و‌گفت : _سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد. سهراب بله‌ای زیر زبانی گفت و از دروازه‌ی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور، در اینجا میزیسته ... وارد شهر شد ،... نمیدانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آن‌زمان، کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران وسرگردانی در جای خود ایستاده بود... که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد. ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت : _میخواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی.. سهراب از این‌همه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت : _نه...مزاحم شما نمیشوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی.. ابراهیم چانه اش را خاراند انگار میخواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت : _البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمیدانم براستی الان زنده باشد یا نه؟ ابراهیم خنده ای زد و‌گفت : _او‌ که از من و تو سالم و قبراق‌تر است و‌ مثل زالو خون مسافران را میمکد..‌داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم. و سپس سمتی را نشان داد و گفت : _بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم. سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 اگه میخوای تو قلب کسی موندگار بشی، توی غصه هاش کنارش باش.... آدما خیلی چیزارو فراموش میکنن ولی اونیکه، تویِ غصه ها کنارشون بوده رو هرگز ... شب بخیر...✨🌙 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」