مژده.............................مژده
سلاااااااام شاخه نباتیهای گل
🌹🌺💐
سلاااام به روی ماهتون 🌺
سلاااام به دخترای پراستعدادکشورمان🇮🇷🇮🇷
بوسه به دستای قشنگتون💐
یک خبرخوب ☝️یک خبر داغ خوشمزه
بگید چیه؟؟؟🤫🤫🤫☝️☝️
خبر بزودی میرسه منتظرباش😊
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸ صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹
راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه میگرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ،...
چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود .
دو هفته از شروع سفر سهراب میگذشت،.. دو هفتهای که برای هر فرد معمولی هرروزش میتوانست ،کشنده و دردناک باشد، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت.
نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکیهای مقصد رسیده....
بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد.
کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود...
کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود....
به انتهای صف رسیده بود ،...
از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست میگرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران میگذشت....
قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند
که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد :
_آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف...
سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت :
_من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم.
آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت :
_بله میدانم ، این سؤال را هروقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را میبینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!!
سهراب با خنده گفت :
_خوب برادر توکه می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار میکنی؟!
آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت :
_ابراهیم هستم ، توکیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟
سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت :
_سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم.
ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست میفشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت :
_از آشناییتان خوشبختم ، من اهلخراسانم، شغلم پیلهوریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگیام است، زیرا اینجا خراسان است و هرروز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند
و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد:
_اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است.
سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : _اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟!
ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت :
_مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری... نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟!
سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: _مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نامآوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقهی سوارکاری و شمشیرزنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد.
با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت :
_وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰
بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت :
_آهای ابراهیم پیلهور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟!
ابراهیم لبخندی زد و گفت :
_بازار کساد است جناب، چیز دندانگیری برای شما نیست ، کیسهای گردو و کیسهای پر زردآلوی خشک شده...همین
نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت :
_از این کیسه ، مشتی سهم ما نمیشود؟
ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت :
_نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند.
نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت :
_مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم،ناخنخشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟
سهراب گلویی صاف کرد و گفت :
_از سیستان میآیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم.
نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت :
_به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی، حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی
و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : _یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟!
سهراب سری تکان داد و گفت :
_رسیده که الان بنده حضورتان هستم.
نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش میگذشت ،دستی به روی شانه اش زد وگفت :
_سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد.
سهراب بلهای زیر زبانی گفت و از دروازهی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور، در اینجا میزیسته ...
وارد شهر شد ،... نمیدانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آنزمان، کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران وسرگردانی در جای خود ایستاده بود...
که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد. ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت :
_میخواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی..
سهراب از اینهمه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت :
_نه...مزاحم شما نمیشوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی..
ابراهیم چانه اش را خاراند انگار میخواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت :
_البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمیدانم براستی الان زنده باشد یا نه؟
ابراهیم خنده ای زد وگفت :
_او که از من و تو سالم و قبراقتر است و مثل زالو خون مسافران را میمکد..داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم.
و سپس سمتی را نشان داد و گفت :
_بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم.
سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💫
اگه میخوای
تو قلب کسی موندگار بشی،
توی غصه هاش کنارش باش....
آدما خیلی چیزارو فراموش میکنن
ولی اونیکه، تویِ غصه ها کنارشون بوده رو هرگز ...
شب بخیر...✨🌙
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
تمام می شود و آفتاب می تابد
غمی نبوده به عالم که ماندنی باشد
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」