فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_خنده ⟅🍶💕⟆
شیطون از پشت بلند گو صدا زد ...😂
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#زنگ_خنده ⟅🍶💕⟆
امروز دیدم یه خانمی به بچه ۴ سالهاش میگفت: وای منوچهر، خستهام کردی.
منوچهرا مگه نباید ۵۳ سالشون باشه با موی جو گندمی 😂👴😅😅😅🤣🤣🤣
#طنز
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❗️چطوری تذکر بدم؟
2️⃣1️⃣ اگه گفت:
🔘 "شما نگاه نکن! چشمات رو درویش کن!"👆
😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی
👈 مجموعه پستها با هشتگ #چی_بگم_آخه رو دنبال کن
👌 و برای دوستات هم بفرست.
#حجاب #امر_به_معروف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۳ سهراب با لحنی آهسته گفت : _چرا حرف
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۴
با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد،... اما سهراب با دیدن شکوه و عظمت ساختمانهای پیش رویش شگفت زده شد ،...
بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلککشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش میرفتند....
سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم اومی آمدند،.. ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود..
شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت :
_تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغولهی قصر است، اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاهنشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت میپرد.
سهراب سری تکان داد وگفت :
_انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجانانگیز است.
شکیب سری تکان داد و گفت :
_شاید...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد، اینجا هزاران حیله میبینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ میشوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی...
با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان میداد نزدیک اصطبل قصر هستند...رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه، انگار بیطاقت شده بود و شروع به شیههکشیدن، کرد...
شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت :
_برو آنجا در بزن و بگوفرستادهی یاورخان هستی..، من هم اسبت را در این چمنهای هرس نشده،اندکی میگردانم تا دلی از عزا درآورد.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۵
سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر میرسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد، صداها قطع و درب بلافاصله باز شد....
مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد....و رو به سهراب گفت :
_بفرمایید...
سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت :
_مرا یاورخان فرستاده ، گفتند قرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم .
آن مرد، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست،... دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی میکرد گفت :
_کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟
سهراب بلهای گفت... و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد....
کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید... و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند، جلو آمد و گفت :
_اندام ورزیدهای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی میدانی؟ آیا شمشیر زنیات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟
و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت.... پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمنهایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود، قصرنشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند....
سهراب همانطور که جلوتر میرفت،... اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ،
با لحنی بلند گفت :
_نامم سهراب است ، از سیستان میآیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی میکنم ، اما واقعا نمیدانم در این کار مهارت دارم یانه؟
کاووس سری تکان داد و گفت :
_صبر کن الان معلوم می شود.
کاووس با صدای بلند فریاد زد :
_آهای سرباز،....شمشیر بیاور...
و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد....
ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد... و شمشیرش را به سمت سهراب داد.... سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبهروی کاووس رساند و آمادهی حمله شد....
کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود، شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد....سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و میخواست حمله ای جانانه کند ...اما....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۶
سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد،... اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ میزد، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد، پس با هر حمله ی کاووس به عقب میرفت... و به گونهای میگریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی داد،شمشیر قلبش را از هم میشکافت....
اما کاووس دستبردار نبود ، پشت سر هم حمله میکرد، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد،... در حمله ی شدید،نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد... کاووس فیالفور ،کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت....
سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست... تا اندکی خستگی در کند....
از آنطرف ،کاووس خان ،وارد کلبه شد... و با هیجانی در صدایش رو به بهادرخان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت :
_قربان ؛چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم.
بهادر خان همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد... و چشم در چشم او دوخت و گفت :
_از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگآوران نامی را معرفی و آموزش دادهاید، بعید است که وقتت را با شمشیربازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملا مشخص است که این جوان فربه ، به خاطر جایزهی وسوسه انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد...
کاووس که نمیخواست روی حرف بهادر خان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند، اما خوب میدانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد،...
پس با من و من گفت :
_اگر شما صلاح میدانید ادامه ندهیم ، همان میکنم ، اما من فکر میکنم که این جوانک....
بهادر خان به میان حرف کاووس پرید و گفت :
_پس اگر صلاح با من است ، برو مرخصش کن ، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را ، یاور بفرستد...برو....
کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهربینی بهادرخان لجش گرفته بود، چشمی گفت و درب را باز کرد... در گوش سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد...
شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند، درحالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند، برمیگشتند...
شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب، پیدا کند. او میخواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۷
یک شب پر از هیجان به صبح رسید،... سهراب به تکتک چادرها سر زد و متوجه شد ، چیزی حدود هفتاد نفر داوطلب در این مسابقه شرکت میکنند ،
البته اکثر کسانی که در آنجا حضور داشتند از نظر سهراب حریف قدری برایش محسوب نمیشدند ، اما او باید تمام تلاشش را میکرد ، چون هدفش نه رسیدن به پول و جاه و مقام بود ،بلکه میبایست از اصالتش سر درآورد و با به دست آوردن آن قرآن ،به خاندانش برسد.
وقت سحر،بعد از خواندن نماز صبح، داوطلبین را فراخواندند ابتدا ناشتایی مفصلی به آنها دادند تا توان مبارزه داشته باشند و سپس آنها به صف کردند،...
لباس های یک شکل و مخصوصی آوردند به هر داوطلب یک دست لباس ، یک شمشیر زیبا و تیر و کمان و زین اسب دادند که همه در یک شرایط باشند... و تأکید کردند ،زین و شمشیر را پس از مسابقه باید دوباره تحویل دربار دهند.
سهراب شمشیر را در دست گرفت و چندبار آن را از این دست به آن دست نمود...گرچه شمشیر خودش خوشدست بود و به آن عادت داشت... اما ،قانون مسابقه بود و نمیشد از آن تخطی کرد ، البته همین شمشیر ناآشنا در دست هر یک از شرکتکنندگان ، می توانست باعث باخت آن شود ،...چون یک شمشیر باز ، به آنچه که از خودش است عادت دارد و برای عادت کردن به ابزاری دیگری حداقل چند روز باید با شمشیر جدید تمرین کند ، شاید این هم نقشه ای بود برای با سر دواندن داوطلبین...
همه ی داوطلبین لباس نو و یک شکل و قهوه ای رنگ ،با کلاهی به همین رنگ اما به شکل کلاه خود ،اما نه از جنس آهن ،بلکه کلاه پشمی ، به سر و تن کردند ، لباسی که از پیراهن و قباهای موجود کوتاه تر بود و این مدل به حرکت دواطلبین کمک میکرد و دست و پاگیر نبود.
چون جشن در میدان بزرگ خراسان برگزار میشد ، دواطلبین به همراه جمعی از سربازان که شکیب هم در آن میان بود ، سوار بر اسب خود راهی میدان خراسان شدند.
سهراب دستی به یال رخش کشید ، زین تازه اش را کمی جابه جا کرد تا درست قرار گیرد و با یک جست روی او پرید و به همراه دیگران حرکت کرد.
از قصر حاکم تا میدان اصلی ،راهی نبود،اما به دلیل جمعیت زیاد ،حرکتشان کند بود.
بالاخره به میدان رسیدند،...
سهراب زمین بسیار وسیعی را پیش رویش میدید که به قسمت های مختلف تقسیم شده بود .یک قسمت آن آدمک هایی مانند مترسک درست کرده بودند ،احتمالا برای مسابقهی تیراندازی بود،این قسمت زمینش خاکی به نظر میرسید ، و کمی آن طرف تر ، میدان سنگ فرش وسیعی بود که جای جای آن با گونی های نخی موانعی درست کرده بودند که احتمالا اینجا هم برای مسابقه ی سوار کاری مورد استفاده قرار می گرفت، دور تا دور میدان را با چوب حصار کشیده بودند تا از ورود تماشاچیان به داخل ممانعت شود، درست جایی که مشرف به دو قسمت مسابقه بود ، جایگاهی بلند برپا کرده بودند که مشخص بود مختص مقامات و قصرنشینان است ،سمت چپ جایگاه راه باریک برای ورود مقامات بود و سمت راست آن پایین، داوطلبین حضور داشتند .دور تا دور حصار میدان هم انگار برای تماشاچی ها ، در نظر گرفته شده بود.
سهراب همه جا را از نظر گذراند،... جمعیت میآمد و میآمد ، انگار تمامی نداشت، شهر در شور و شوقی زیاد و هیاهو دست و پا میزد.
سهراب که جوانی پر از نشاط و زندگی بود ، بادیدن مردم و شور و حالشان ،سر ذوق آمده بود ،او صحنه هایی می دید که در عمرش ندیده بود....سهراب محو دیدن اطراف بود که ناگهان صدایی ،هورا کنان به هوا برخاست ...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ایمان داشته باش
به چیدمانی که خدا انجام میده ...
#شبتون_آروووم
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
از صٖدای سخن عشق
ندیدم خوشتر
یادگاری کـه در ایـن
گنبد دوار بماند
#حافظ
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سلام_آقاجان💚
🌼بنما رخ که
💫جهانی به تو دل بسپارد
🌼روی دامان پر از مهر تو سر بگذارد
🌼می رود سوی
💫گلستان خدا مرغ دلم
🌼چه کنم باز هوای گل نرگس دارد
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ســـــلام صبحتون پراز شادی
آرزو میکنم هر چه صفای دل
سلامت تن,عشق پاک
و اجابت دعاست
از آن شما مهربانان باشد
روز خوبی در کنار
عزیزانتان داشته باشیـد
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت صدف بیوتی از زندگی در سانفرانسیسکو!
▪️صدف بیوتی از جمله افرادی بود که توی پیجش آموزش ساخت سلاح دستساز برای اغتشاشگران میذاشت ولی الان به قول خودش مجبوره تف سربالا کنه!!
اینا از خود آمریکاییا آمریکاییتر شدن که گفتن معایب آمریکا رو تف سربالا برای خودشون میدونن!!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
یه راه برات بسته میشه
یه راه بهتر باز میشه
نگران نباش
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
قبل از اینکه جواب بدی، خوب فکر کن
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」