فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸 گزارش تصویری
#همایش_شاخ_نبات_غدیر
💎گفتگوی دکتر عزیز با مدیر موسسه دکتر مومنه عربی
✅صحبت های دکتر عزیزی خیلی جالب و شنیدنی ست 👌
گوش کنید 😊
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بٰابَ_الْحَوائِج
#یٰا_موسَی_بْنِ_الجعفر
🌺میلاد باسعادت
🌺امام موسی کاظم علیه السلام
🌺پیشایش مبارک باد🌺🎊🌺
#گیف 🎬
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
قاچاق انسان👿 شکل نوینی از بردهداری است که استخراج اعضا، فحشا و بردگی جنسی را به همراه دارد.
💢پدیدهای شوم که با هدف استثمار انسان انجام میگیرد و سالیانه میلیاردها دلار، عاید صاحبان این تجارت منحوس میگردد.
#اختصاصی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
قاچاق انسان👿 شکل نوینی از بردهداری است که استخراج اعضا، فحشا و بردگی جنسی را به همراه دارد. 💢پدید
هدف از قاچاق انسان👀
💢قاچاق انسان به عنوان یکی از جرایم بینالمللی محسوب میشود؛ به نحوی که مرتکبین آن در سراسر دنیا محکوم هستند و مورد تعقیب و مجازات قرار میگیرند.
📘در قانون مبارزه با قاچاق انسان مصوبه ۱۳۸۳ بند الف در تعریف قاچاق، آمده است: «خارج یا وارد ساختن یا ترانزیت مجاز یا غیرمجاز فرد یا افراد از مرزهای کشور با اجبار و اکراه یا تهدید یا خدعه و نیرنگ یا سوءاستفاده از قدرت و موقعیت خود یا سوءاستفاده از وضیعت فرد یا افراد یاد شده، به قصد فحشا یا برداشت اعضا و جوارح، بردگی و ازدواج»
با توجه به این بند قانونی از جمله اهداف مهم قاچاق انسان؛ فحشا، برداشت اعضا و جوارح و بردگی میباشد.
💢واژه فحشا در قرآن مجید ۷مرتبه و صیغه آن فواحش ۴مرتبه و واژه فاحشه ۱۳ بار، تکرار شده است.
به عنوان نمونه، خداوند در سوره مبارکه انعام آیه ۱۵۱ فرموده است: «به زشتیها چه آشکارا و نهان نزدیک نشوید».
💢قاچاق انسان به قصد فحشا یک رفتار بزهکارانه است که در قانون جمهوری اسلامی ایران مجازات سنگینی دارد.
یکی دیگر از اهداف قاچاق انسان، برداشت اعضا و جوارح است. سالیانه بسیاری از دختران و کودکان در جهان، طعمه این تجارت کثیف میشوند.
💢بردگی انسان، قدمتی به اندازه تاریخ دارد. این نفس طغیان گر انسان و تمایل شیطانیوافراطی او به استثمار انسانهای دیگر، موجب رونق این تجارت تا زمان حال شده است؛ به نحوی که امروزه در پوشش مدرن ولی با همان انگیزههای شرمآور، انجام میگردد.
💢در این بین، شاید آن چیزی که کمتر مورد بررسی قرار میگیرد حال روحی و روانی انسان است که موضوع قاچاق میباشد. افرادی که در شرایطی سخت و شکنجهآور بودهاند، مدت ها در جهت خواستههای نامشروع قاچاقچیان، گام برداشتهاند و توان رهایی هم نداشتهاند.
💢با توجه به آثار اجتماعی_اخلاقی این پدیده شوم، نیاز است تا هر چه بیشتر کشورهای جهان در پی راه حلی مناسب باشند و تلاش کنند که این دمل چرکین را از چهره دنیا بزدایند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
❗️چطوری تذکر بدم؟ 9️⃣ اگه گفت: 🔘 "برو مسئولین رو درست کن، دزدیها و اختلاس ها رو درست کن.."👆 😩 اگ
❗️چطوری تذکر بدم؟
0️⃣1️⃣ اگه گفت:
🔘 "عیسی به دین خود، موسی به دین خود"👆
😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی
👈 مجموعه پستها با هشتگ #چی_بگم_آخه رو دنبال کن
👌 و برای دوستات هم بفرست.
#حجاب #امر_به_معروف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبشار دوقلو
مسیر ابشار شوی دزفول😍
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۲۸ سهراب وارد اتاق شد، نگاه به بقچهاش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۲۹
شب شد.. و سهراب بعد از رسیدگی به رخش، وارد اتاق شد...
یاقوت که پشت میز کوچکش نشسته بود و در زیر نور شمع روی میز خود را مشغول کاری نشان میداد، با چشم سالمش، نگاهی به سهراب کرد و گفت :
_نگفتی امروز در گشت و گذارت چه شد؟
سهراب که حوصله ی حرف زدن نداشت و اصلا هم نمیخواست از ماجرای دزدی چیزی بگوید، همانطور که گیوه هایش را پشت در اتاق میانداخت، جلوتر آمد ، کنار یاقوت نشست و گفت :
_خراسان شهر بزرگی ست ، دیدنی های زیادی دارد.
در همین حین قلندر با فانوس روشن در دستش وارد شد و پشت سرش چندین نفر طبق به سر وارد اتاق شدند و با سلامی کوتاه مشغول چیدن سفره شدند،... سفرهای که از شب گذشته هم رنگینتر بود و بوی کباب بره و درخشش دنبههای کباب شده در زیر نور شمع،اشتهای هر بیننده ای را بر می انگیخت...
سهراب همانطور که خیره به غذاهای رنگ ووارنگ پیش رویش بود گفت :
_یاقوت خان، باید بگم اگر سفرههای شاهانه برای من میگسترانی تا من هم مثل کریم با مرام ، هدیه و...به شما دهم ، باید بگویم به کاهدان زدی ،چون سهراب هیچ در بساط ندارد...
یاقوت یک چشم به جلو خزید و همانطور خرمای نرم وتازه را در پیاله ی ماست جلویش فرو میکرد تا به دهان ببرد گفت :
_چه کسی گفته که تو باید بابت یک سفره ناچیز، چیزی پس دهی
و سپس با دست بر روی ران سهراب زد و ادامه داد:
_اینها جبران شده است، بخور نوش جانت ، حلال تنت، از شیر مادر هم حلال ترت...
قلندر که در تاریکی اربابش را می پایید ، نیش خندی زد و گفت :
_این پذیرایی ها برای ما هم که عمری خدمت یاقوت خان را کردیم ،عجیب است ، کاملا معلوم است که عزیز کرده هستید.
یاقوت که دوست نداشت قلندر بیش از این سخن بگوید ، تکه نانی کند و به طرف او پراند و گفت :
_برو بیرون ،کلاغ بد صدا ...
قلندر خندهاش بلندتر شد و گفت :
_به چشم ارباب، اما خداییش از زمانی که آقاسهراب آمدند به کاروانسرا ،انگار در رزق و نعمت به روی ما باز شده
و با زدن این حرف بیرون رفت...بعد از رفتن قلندر، چند دقیقه سکوت فضای اتاق را گرفت و گاهی ملچملوچ یاقوت این سکوت را میشکست... سهراب لقمهی در دهانش را فرو داد گفت :
_بابت این دوشب چقدر باید بپردازم ، چون فردا میخواهم به سمت قصر بروم و برای نامنویسی در مسابقه، گویا آنجا ، شرکت کنندگان را اسکان میدهند.
یاقوت کباب داخل دستش را به هم چلاند تا له شود و همانطور که دست های چربش را میلیسید گفت :
_کی حرف پول و کرایه زد؟ میخواهی نام نویسی کنی ، برو ،اما باید برگردی همین جا... یعنی تا در خراسان حضور داری،قدمت روی چشم ، یاقوت اجازه نمی دهد که شما جای دیگری ساکن شوی، اگر در این اتاق هم راحت نیستی ، به محض خالی شدن اتاقها، اتاقی مستقل به تو خواهم داد.
سهراب خیره به یاقوت.. در ذهنش با خود میگفت، بیشک کاسهای زیر نیمکاسهات است که اینچنین به من ،عرض ارادت میکنی وگرنه کاسب جماعت را چه به این دست و دلبازی ها....ولی از افکارش چیزی به زبان نیاورد و گفت :
_نه بحث اتاق و...نیست،چون خودم دوست دارم رقیبانم را از نزدیک ببینم و آنها را کمی بسنجم تا بدانم چگونه با آنها دست و پنجه نرم کنم ، پس باید یک شب در کنارشان باشم.
یاقوت سرش را تکان داد وگفت :
_باشد این هم یک شب....باید قول بدهی بعد از تمام مسابقه به اینجا بیایی...
سهراب چیزی نگفت و مشغول خوردن شد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۰
صبح زود، سهراب از خواب بیدار شد،.. یاقوت در کنارش نبود و داخل اتاق تنها بود، چون قصد رفتن داشت و عادت نداشت مدیون کسی باشد، چند سکه از کیسهای که آقاسید برایش داده بود، بیرون آورد، روی طاقچه، جایی که در دید یاقوت باشد گذاشت،... بقچهی لباسش را نگاهی انداخت، او دوست نداشت آن لباسها که با پول راهزنی تهیه کرده بود را باخود ببرد، به نظرش همین لباس سید که مطمئنا با پول #حلال تهیه شده و قطعا بابرکت هم بود، برایش کافی بود... پس بقچه را برای یاقوت گذاشت و از اتاق بیرون آمد و به سمت اصطبل حرکت کرد،...
در بین راه ، قلندر را از فاصلهای کمی دورتر دید که با چند کودک خودش را سرگرم کرده بود ، دستی بالا برد و وارد راهروی کاهگلی که به اصطبل میرسید شد...رخش، قبراقتر از همیشه، با دیدن او، شیههای بلند کشید.سهراب افسار اسب را آزاد کرد و به دست گرفت،...از اصطبل بیرون آمدند، با یک جست روی رخش پرید... و همینطور که با پا به پهلوی رخش میزد از حیاط کاروانسرا گذشت و به جلوی درب رسید...
قلندر نفس زنان جلو آمد و گفت :
_داری میروی؟کجا؟ کمی صبر کن تا یاقوت خان هم بیاید ،آخرسفارش کرده تا نیامده ، نگذارم شما بروید.
سهراب با بی حوصلگی گفت :
_به میدان قصر میروم ، دیشب به یاقوت خان گفتهام ، بعدشم اگر خواستم از این شهر بروم، دوباره به یاقوت خان سری میزنم... حالا بگو از کدام طرف بروم ،زودتر به مقصد میرسم؟
قلندر که انگار با خودش درگیر بود، بینیاش را بالا کشید و همانطور که جلو را نشان میداد گفت :
_از کاروانسرا که خارج شدی ، وارد بازار نشو از راه سمت راست بگیر و مستقیم برو به جلو ، نرسیده به حرم مطهر باید به راه سنگ فرش سمت چپت بپیچی و از آنجا مستقیم که بروی، برج و باروی قصر را خواهی دید....اما...اما اگر میشود تا یاقوت....
حرف در دهان قلندر بود... که سهراب رخش را هی کرد و بیرون رفت...
قلندر در حالیکه به دنبال سهراب می دوید بلند فریاد زد :
_اما من گفتم که نری.....فقط قولت یادت نرود... برنده شدی....
دیگر سهراب از سخنان قلندر چیزی نمیفهمید، چون رخش به تاخت ،جلو میرفت...بعد از طی مسافتی،.. همانطور که قلندر گفته بود اول خیابان سنگفرش و بعد دیوارهای بلند قصر در دید سهراب قرار گرفت... سهراب قبل از پیچیدن به سمت چپش ، رو به گنبد امام کرد و درحالیکه دست روی سینه اش گذاشته بود،سلام داد و آرام گفت :
_ضامنم بشو ای ضامن آهو!
هرچه جلوتر میرفت ،ازدحام جمعیت بیشتر میشد.. بالاخره به جایی رسید که چادرهای زیادی برپا بود و جمعیت در شور و شوقی درونی در اطرافش ،هرکدام به کار خود مشغول بودند...سهراب از اسب به زیر آمد و پرسان پرسان چادر مسؤل نامنویسی را پیدا کرد ، جلوی چادر ،صف بلندی تشکیل شده بود، سهراب انتهای صف ایستاد و شروع به بررسی افراد جلویش کرد که بیشک هر کدام میتوانست رقیب قدری برای او باشد...از هر سنی در میان شرکت کنندگان به چشم میخورد ، اما مردان جوانی مانند سهراب ، جمعیت شان بیشتر بود.
صف به پیش میرفت، ناگهان موضوع خاصی نظر سهراب را جلب کرد...با خود گفت :
_یعنی چه؟ چرا اینکار را می کنند؟
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۱
از بین داوطلبان ،بعضی ها را جدا می کردند و به جایی خاص راهنمایی می کردند، این موضوع نظر سهراب را به خود جلب کرده بود....سهراب بی صبرانه منتظر رسیدن نوبتش بود ، صف به کندی پیش میرفت ،تا اینکه بالاخره سهراب خود را جلوی چادر نام نویسی دید....
مردی روی چهار پایه جلوی چادر نشسته بود، با نگاه تیزش سر تا پای سهراب را از نظر گذراند و تا چشمش به اسب او افتاد، دستی به سبیل بلند و تاب داده اش کشید و گفت :
_عجب اسب اصیل و زیبایی، اهل خراسانی؟
سهراب لبخندی زد و گفت :
_سلام جناب ، خیر بنده از ولایت دیگری آمدم، حالا اجازه میدهی داخل شوم؟!
آن مرد از جا بلند شد،افسار اسب را در دست گرفت و گفت :
_بفرمایید ، بنده اینجا هستم و مراقب این اسب زیبا خواهم بود.
سهراب دستی به یال رخش کشید و داخل شد... انتهای چادر، تخت چوبی قرار داشت. روی آن گلیمی خوش رنگ و نقشگسترانده بودند و دو نفر درحالیکه کاغذ و قلم و دوات جلویشان بود، روی تخت نشسته بودند...هر دو لباسهای یک شکل به تن داشتند و کلاه سیاه نمدی هم به سر گذاشته بودند.
سهراب که دید آن دو گرم گفتگو با هم هستند و هیچ توجهی به او ندارند، گلویی صاف کرد و گفت :
_سلام ...روزتان به خیر
یکی از آنها که به نظر می رسید سنش بیشتر باشد و موهای جو وگندمی اش از زیر کلاه بیرون زده بود ، با دقت سرا پایسهراب را نگاه کرد و گفت :
_انگار این داوطلبان تمامی ندارند...
آن دیگری نیشخندی زد و گفت :
_وعدهی هزار سکه طلا و منصبی در دربار، وعدهی وسوسه انگیزی ست
و از جا بلند شد، نزدیک سهراب ایستاد، دستی به عضلات قوی سهراب که از زیر لباسش خود را به نمایش گذاشته بود گرفت و با دقت نگاهی به قد و بالای او کرد و گفت :
_اندام ورزیده ای داری ،معلوم است که در زورخانه کار کردهای ،درست است؟
سهراب با دست پاچگی گفت :
_نه...نه...اما کار من دست کمی از ورزش زورخانهای نداشت...ورزش کار هر روزهام است..
آن شخص چشمکی به دیگری زد که از چشم سهراب پنهان نماند و گفت :
_یاورخان...به نظرم باید نظر کاووس خان هم بدانیم درست است؟
یاورخان سری تکان داد و گفت :
_نامت چیست جوان؟ از کجا آمدهای و شغل و پیشهات چه می باشد؟
سهراب رو به او گفت :
_نامم سهراب است، از سیستان میآیم و شغلم تجارت است.
یاور خان با تعجب نگاهی به سهراب انداخت وگفت :
_به به....چه عجب در بین داوطلبان تاجر هم داریم
و بعد با نیشخندی ادامه داد :
_گمان نکنم این مسابقه ،لقمهی دندانگیری برایت باشد که تجارت خود را رها کنی و از ولایتی دور به قصد این کار راهی سفر شوی...
سهراب سری تکان داد و گفت :
_درست است اما مهم هدف انسان است ، بنده میخواهم خودم را بسنجم، حالا چه بهتر میدان امتحانم، جایی چون خراسان و مسابقه ی حاکم اینجا باشد.
یاورخان سری تکان داد و رو به رفیقش گفت :
_صحیح...آن جور که برمیآید مصمم به برد مسابقه است، پس باید با کاووس خان هم دیداری داشته باشید...
سهراب سؤالی نگاهی به او کرد وگفت :
_کاووس خان؟؟
آن مرد با اشارهی انگشتش به سهراب فهماند که بیرون برود و سپس با صدای بلند گفت :
_آهای شکیب..؛ این جوان را به قصر راهنمایی کن
و با این حرف ، همان مردیکه اول ورودش روی چهارپایه جلوی چادر دیده بودش ، سرش را داخل چادر آورد و گفت :
_چشم الساعه قربان...
سهراب کمی گیج شده بود و دلیل این کارهای مرموز را نمی فهمید...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۲
مرد جلوی چادر که سهراب حالا میدانست اسمش «شکیب» است ، افسار رخش را به دست سهراب داد و گفت :
_دنبالم بیا...با نگاهی به قد و قامت و اسبت، دریافتم که شما هم باید از نگاه
تیزبین کاووسخان گذر کنی...
سهراب با حالتی سؤالی گفت :
_کاووس خان کیست و این کارها برای چیست؟
شکیب در حین رفتن ،صدایش را بالا برد انگار که میخواست به دیگران بفهماند که چقدر کاووس را دوست میدارد و گفت :
_کاووس خان حکم دست راست فرمانده قشون را دارد... حکما میخواهد ببیند اگر جنگاوری لایق هستی ،تو را برای سپاه قصر برگزیند، چون ایشان به نوعی، نیروی زبده برای دربار پیدا و انتخاب میکند و بکار می گیرد .
سهراب سری تکان داد و گفت :
_عجب...عجب که اینطور..
نزدیک دربی کوچک و چوبی شدند، شکیب نگاهی به دور و برش کرد، سرش را آرام به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت :
_از من میشنوی ،مهارتهای خودت را نشان نده، بگذار کاووس فکر کند چیزی در چنته نداری...
سهراب با تعجب نگاهی به شکیب کرد و گفت :
_تو خود میگویی او نیروهای ماهر را برای قصر شکار میکند ، چه کسی میآید چنین موقعیتی را از دست دهد که من بدهم؟
شکیب خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت :
_این ظاهر قضیه است جوان!! درست است کاووس شکارچی ماهری در این زمینه است، اما اینک، این تقفتیش مهارت،دستور کسی دیگر به کاووس خان است ...کسی که میخواهد رقیبان قدرش را بشناسد و قبل از مسابقه از سر راه بردارد تا با خیال راحت خودش ،عنوان قهرمان را برگزیند و من چون اصلا دوست ندارم که آن شخص به مرادش برسد،همراه هرکس که راهی قصر شد، شدم ، این راز را در گوشش گفتم ...پس به نفعت است حرفم را گوش کنی...
سهراب که از اینهمه زیرکی شکیب و محبتی که در حقش داشت به وجد آمده بود، لبخندی زد، دست در شال کمرش کرد، دوسکه بیرون آورد و گفت :
_اگر نام ان شخص اصلی و هدفش را از این کار، گفتی این سکهها مال تو میشود ، درضمن اگر واقعیت را گفته باشی و در مسابقه فردا هم بردم، شک نکن،سکههای طلا انتظارت را خواهد کشید.
شکیب با دیدن دو سکه طلا در دست سهراب، چشمانش برقی زد و گفت :
_ببین جوان ، تو که هیچ از کاووس و هدفش نمیدانستی ، من خودم خواستم بگویم تا آگاه شوی تا پسر وزیر به خواستهاش نرسد، آخر من دل خوشی از او ندارم ،اصلا دوست دارم سر به تنش نباشد...
لحن صادقانهی شکیب ،خبر از راستی گفتارش داشت، پس سهراب که حالا پشت درب رسیده بود، دو سکه را در مشت شکیب جا کرد و آرامتر گفت :
_حالا قبل از اینکه وارد شویم بگو اوکیست و چرا چنین کاری می کند؟
شکیب ،خوشحال سکهها را در شال کمرش جا داد و گفت :
_او کسی جز بهادر ، «بهادرخان» نیست، پسر وزیر دربار خراسان...او...او...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۳
سهراب با لحنی آهسته گفت :
_چرا حرف الکی میزنی؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد... و در ثانی، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد، پس حرفت ساده انگارانه و الکیست، چون من انگیزهای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم.
شکیب دست سهراب را گرفت.... و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت :
_پشت درب نمیشود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرفهای ما را بشنود...
سهراب سری تکان داد و گفت :
_خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرفهای عجیب تو چیست؟
شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت :
_مشخص است که غریبهای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده «فرنگیس» دارد و هرکاری میکند تا توجه این شاهزادهیمغرور را به خود جلب کند، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند...
سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار میخواهد راز بزرگی فاش کند، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد :
_اصلا من شنیدهام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیهی وزیر بوده، او میخواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند.
سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت :
_خوب که اینطور ،پس از شواهد برمیآید مسابقهی سنگینی در پیش دارم...
شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت :
_اما فکرکنم گوی سبقت را از بهادرخان ببری، فقط به شرط آنچه که گفتم، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟
سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت :
_نامم سهراب است از سیستان می آیم ... حال برویم دیگر...
شکیب سری تکان داد و گفت :
_من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست میدارم، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند، من با گوش و جان، دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی....
سهراب لبخندی زد و گفت :
_من هم شاهنامه و قصههایش را دوست دارم...
و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت... رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتیست زندگی ما...
شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت :
_باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم..
درب چوبی با صدای قیژی باز شد و...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۳ سهراب با لحنی آهسته گفت : _چرا حرف
سلام به رفقای گلم
شب بخیر دخترا
ببخشید چند شبی در گیر مراسمات بودیم
شرمنده شدم رمان و نشد ارسال کنم
امشب چند قسمت اضافه ارسال کردم 😊🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شبتون پر از امید و آرامش...🍃🌓
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
#شهریار
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مهـ🌼ــدی جـان
روزم را با ســلام به
شما
آغــاز میکنم.
اَلسَّلامُ عَلیٰ رَبیـعِ الاَنـٰام
وَ نَضْـرَةِ الْاَیـّام
آقای من سلام✋🌸
#امام_زمان عجلاللهفرجه
⊰᯽⊱≈─⭐️💜─≈⊰᯽⊱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دلم از "کاظمین" 🍃
تو به خدا رو نتابد🌹
نرود از سر کویت
که به "جز تو" نیاید...
تویى آن "هفتمین مولا"
که ز "هفت آسمانت"
ز ملک مى رسد ..
تبریک به دل شیعیانت♡
ولادت امام موسی کاظم (ع)🍃
بر همه عزیزان مبارک🌹
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اعتماد داشته باش
به لطفش،
به برکتش و مهربونیش...
خدایــــا شکرت
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸الهی تو این گردش روزگار
🌺هر چی غم و ناراحتی
🌸ازتـون دور بشه
🌺و هر چی خوبی و قشنگیه
🌸نصیب لحظه هاتون بشه
🌺زندگیتون بر وفق مراد
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
امید، شاید تو صفحه بعدی باشه،
کتاب زندگیت رو زود نبند.
#English_time
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#حس_خوب💕
آدمای مهربون، نون قلبشون رو میخورن 💟
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」