🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۲
مرد جلوی چادر که سهراب حالا میدانست اسمش «شکیب» است ، افسار رخش را به دست سهراب داد و گفت :
_دنبالم بیا...با نگاهی به قد و قامت و اسبت، دریافتم که شما هم باید از نگاه
تیزبین کاووسخان گذر کنی...
سهراب با حالتی سؤالی گفت :
_کاووس خان کیست و این کارها برای چیست؟
شکیب در حین رفتن ،صدایش را بالا برد انگار که میخواست به دیگران بفهماند که چقدر کاووس را دوست میدارد و گفت :
_کاووس خان حکم دست راست فرمانده قشون را دارد... حکما میخواهد ببیند اگر جنگاوری لایق هستی ،تو را برای سپاه قصر برگزیند، چون ایشان به نوعی، نیروی زبده برای دربار پیدا و انتخاب میکند و بکار می گیرد .
سهراب سری تکان داد و گفت :
_عجب...عجب که اینطور..
نزدیک دربی کوچک و چوبی شدند، شکیب نگاهی به دور و برش کرد، سرش را آرام به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت :
_از من میشنوی ،مهارتهای خودت را نشان نده، بگذار کاووس فکر کند چیزی در چنته نداری...
سهراب با تعجب نگاهی به شکیب کرد و گفت :
_تو خود میگویی او نیروهای ماهر را برای قصر شکار میکند ، چه کسی میآید چنین موقعیتی را از دست دهد که من بدهم؟
شکیب خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت :
_این ظاهر قضیه است جوان!! درست است کاووس شکارچی ماهری در این زمینه است، اما اینک، این تقفتیش مهارت،دستور کسی دیگر به کاووس خان است ...کسی که میخواهد رقیبان قدرش را بشناسد و قبل از مسابقه از سر راه بردارد تا با خیال راحت خودش ،عنوان قهرمان را برگزیند و من چون اصلا دوست ندارم که آن شخص به مرادش برسد،همراه هرکس که راهی قصر شد، شدم ، این راز را در گوشش گفتم ...پس به نفعت است حرفم را گوش کنی...
سهراب که از اینهمه زیرکی شکیب و محبتی که در حقش داشت به وجد آمده بود، لبخندی زد، دست در شال کمرش کرد، دوسکه بیرون آورد و گفت :
_اگر نام ان شخص اصلی و هدفش را از این کار، گفتی این سکهها مال تو میشود ، درضمن اگر واقعیت را گفته باشی و در مسابقه فردا هم بردم، شک نکن،سکههای طلا انتظارت را خواهد کشید.
شکیب با دیدن دو سکه طلا در دست سهراب، چشمانش برقی زد و گفت :
_ببین جوان ، تو که هیچ از کاووس و هدفش نمیدانستی ، من خودم خواستم بگویم تا آگاه شوی تا پسر وزیر به خواستهاش نرسد، آخر من دل خوشی از او ندارم ،اصلا دوست دارم سر به تنش نباشد...
لحن صادقانهی شکیب ،خبر از راستی گفتارش داشت، پس سهراب که حالا پشت درب رسیده بود، دو سکه را در مشت شکیب جا کرد و آرامتر گفت :
_حالا قبل از اینکه وارد شویم بگو اوکیست و چرا چنین کاری می کند؟
شکیب ،خوشحال سکهها را در شال کمرش جا داد و گفت :
_او کسی جز بهادر ، «بهادرخان» نیست، پسر وزیر دربار خراسان...او...او...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۳
سهراب با لحنی آهسته گفت :
_چرا حرف الکی میزنی؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد... و در ثانی، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد، پس حرفت ساده انگارانه و الکیست، چون من انگیزهای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم.
شکیب دست سهراب را گرفت.... و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت :
_پشت درب نمیشود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرفهای ما را بشنود...
سهراب سری تکان داد و گفت :
_خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرفهای عجیب تو چیست؟
شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت :
_مشخص است که غریبهای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده «فرنگیس» دارد و هرکاری میکند تا توجه این شاهزادهیمغرور را به خود جلب کند، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند...
سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار میخواهد راز بزرگی فاش کند، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد :
_اصلا من شنیدهام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیهی وزیر بوده، او میخواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند.
سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت :
_خوب که اینطور ،پس از شواهد برمیآید مسابقهی سنگینی در پیش دارم...
شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت :
_اما فکرکنم گوی سبقت را از بهادرخان ببری، فقط به شرط آنچه که گفتم، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟
سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت :
_نامم سهراب است از سیستان می آیم ... حال برویم دیگر...
شکیب سری تکان داد و گفت :
_من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست میدارم، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند، من با گوش و جان، دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی....
سهراب لبخندی زد و گفت :
_من هم شاهنامه و قصههایش را دوست دارم...
و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت... رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتیست زندگی ما...
شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت :
_باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم..
درب چوبی با صدای قیژی باز شد و...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۳ سهراب با لحنی آهسته گفت : _چرا حرف
سلام به رفقای گلم
شب بخیر دخترا
ببخشید چند شبی در گیر مراسمات بودیم
شرمنده شدم رمان و نشد ارسال کنم
امشب چند قسمت اضافه ارسال کردم 😊🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شبتون پر از امید و آرامش...🍃🌓
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
#شهریار
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مهـ🌼ــدی جـان
روزم را با ســلام به
شما
آغــاز میکنم.
اَلسَّلامُ عَلیٰ رَبیـعِ الاَنـٰام
وَ نَضْـرَةِ الْاَیـّام
آقای من سلام✋🌸
#امام_زمان عجلاللهفرجه
⊰᯽⊱≈─⭐️💜─≈⊰᯽⊱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دلم از "کاظمین" 🍃
تو به خدا رو نتابد🌹
نرود از سر کویت
که به "جز تو" نیاید...
تویى آن "هفتمین مولا"
که ز "هفت آسمانت"
ز ملک مى رسد ..
تبریک به دل شیعیانت♡
ولادت امام موسی کاظم (ع)🍃
بر همه عزیزان مبارک🌹
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اعتماد داشته باش
به لطفش،
به برکتش و مهربونیش...
خدایــــا شکرت
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸الهی تو این گردش روزگار
🌺هر چی غم و ناراحتی
🌸ازتـون دور بشه
🌺و هر چی خوبی و قشنگیه
🌸نصیب لحظه هاتون بشه
🌺زندگیتون بر وفق مراد
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
امید، شاید تو صفحه بعدی باشه،
کتاب زندگیت رو زود نبند.
#English_time
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#حس_خوب💕
آدمای مهربون، نون قلبشون رو میخورن 💟
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
📍 نزاع تمدنی
♨️ مقایسه کنید تمدن غرب را با تمدن برآمده از مکتب امیرالمومنین (علیه السلام)
#غدیر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#آیامیدانید_که
یکی از ویژگیهای این دوره اهمیت داشتن نظر دیگران است. نوجوان به ظاهر خود بسیار اهمیت میدهد و معتقد است که همیشه در حال ارزیابی و قضاوت از جانب دیگران قرار دارد.
#دنیای_نوجوانی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#آیامیدانید_که
از ویژگی های دورانجوانی،تخیل گرایی و روی آوردن به امور خیالی و افسانه ای است.
#دنیای_نوجوانی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فستیوال بزرگ و شادی موسیقی ترکی،
ایرانیها رو به اشتباه انداخت.
امان از خودتحقیری ما ...😔
مهمونی ده کیلومتری ☺️ در جشن بزرگ #غدیر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_خنده ⟅🍶💕⟆
شیطون از پشت بلند گو صدا زد ...😂
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#زنگ_خنده ⟅🍶💕⟆
امروز دیدم یه خانمی به بچه ۴ سالهاش میگفت: وای منوچهر، خستهام کردی.
منوچهرا مگه نباید ۵۳ سالشون باشه با موی جو گندمی 😂👴😅😅😅🤣🤣🤣
#طنز
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❗️چطوری تذکر بدم؟
2️⃣1️⃣ اگه گفت:
🔘 "شما نگاه نکن! چشمات رو درویش کن!"👆
😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی
👈 مجموعه پستها با هشتگ #چی_بگم_آخه رو دنبال کن
👌 و برای دوستات هم بفرست.
#حجاب #امر_به_معروف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」