「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۴۲ سهراب بدون آنکه بداند به کجا میرود،
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۳
سهراب با سر پایین و دست بر سینه وارد حرم شد ، اطراف ضریح تک و توک افرادی به چشم می خورد ،...
سهراب بدون نگاه کردن به محیط پیرامونش، جلو رفت ،دست به شبکه های ضریح انداخت و همان جا زانو زد ،سرش را به ضریح مطهر تکیه داد و در دل شروع به حرف زدن با مولایش نمود :
_سلام امام رضا(ع)، تو خود مرا به بارگاهت دعوت نمودی که اگر نبود اینچنین ، من هرگز با این بار گناه و روی سیاه ، جسارت ورود به این آستان قدسی را به خود نمیدادم ، اما آقا سید میگفت : اینجا مأمن گنهکاران و پناه بی پناهان ، یاری دهنده ی یاری جویان است ، من گنهکارم ، بی پناهم و یاری خواه...چرا مرا دعوت نمودی و دست رد به سینه ام زدی و هیچ یک از دعاهایم را اجابت نکردید؟ مگر حرمت میهمان و برآورده کردن خواسته اش بر عهده ی میزبان نیست؟من که از سِرّ کار شما باخبر نیستم، امّا از گذشته و اعمال خودم خوب خبر دارم، حکماً دلیل عدم اجابت خواسته هایم و مفتضح شدن احوالاتم،همان اعمال گناه آلودم بوده است ، پس..پس...نیت کردم مُحرم حرمت باشم ،تا اشاره ای کوچک نمایی و دنیایم آن شود که شما میخواهی، آنقدر ساکن اینجا میشوم ،تا شما دلتان نرم شود و گوشه چشمی نگاهی به این بنده ی غافل اندازید...
سهراب از ظن خود ، با امامش رازها گفت و سپس از جا برخاست ...نزدیک ظهر بود و باید برای نماز آماده می شد، عقب عقب به سمت درب حرکت کرد تا دست نماز بگیرد و گوشه ای ترین جای حرم را که از دید زائران کمی پنهان بود ، برای خلوتی که شاید روزها و ماه ها طول می کشید ، برای خود در نظر گرفت...
از آن طرف با پایان گرفتن مسابقه ،..
شور و ولوله ای دیگر در میدان بزرگ خراسان در گرفته بود، جمعیت معترض به نتیجهی ناعادلانهی مسابقه ، هرکس حرفی میزد، اما فایده ای نداشت ، چون گوشی برای شنیدن نبود و مقامات دربار ،همه جایگاه را ترک کرده بودند...
در این شلوغی جمعیت ،گلناز با دو چشم جستجوگرش از زیر روبنده ی حریر سفید رنگش ، در بین سربازان به دنبال شخصی خاص میگشت ، که بالاخره او را در جایی کمی دورتر یافت، از ترس اینکه او را در بین جمعیت گم کند ،بدون تعلل و با شتاب ،راه را برای خود باز می کرد و به پیش میرفت...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۴
گلناز خودش را به شکیب رساند و همانطور که نفس نفس می زد گفت :
_س...سلام
شکیب که گرم گفتگو با مردی دیگر بود ،با شنیدن صدای نازک زنانه ای ، سرش را بالا آورد و تا چشمش به گلناز افتاد ،با اشاره به پشت سرش که کمی خلوت تر بود به راه افتاد...
و همانطور که همقدم با گلناز شده بود ،با سری پایین و لحنی ملایم گفت :
_سلام بانوی جوان ، به خدا قسم هر چه که شاهزاده خانم گفته بودند ،مو به مو انجام دادم، خیلی از دواطلبینی را که میرفتند تا در دام کاووس و بهادرخان ،گرفتار آیند، آگاه کردم، اصلا نمونه اش همین شیرمرد که برنده شدن حق او بود ،همین «سهراب» را من آگاه کردم ، وگرنه بهادر وکاووس کلکش را همان انتهای قصر میکندند و به نوعی سرش را گرم می کردند تا به مسابقه نرسد.
گلناز که با شنیدن نام سهراب هیجان زده شده بود گفت :
_از ....از این جوان که گفتی نشانی ،چیزی می دانی؟
شکیب که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت ، سریع نگاهش را از زمین گرفت و به چهره ی گلناز که زیر روبنده اش پنهان بود ،خیره شد و گفت :
_نشانی سهراب را برای چه می خواهید؟! آن بیچاره که با حیله ی ناجوانمردانهی بهادرخان از میدان به در شد، جایزه هم که تقدیم بهادرخان کردند ، برای چه....
گلناز که از پرحرفی شکیب حوصله اش سر رفته بود گفت :
_ببین شکیب ، کمتر حرف بزن و گوش بگیر تا بدانی چه می گویم...غروب نشده، نشانی این جوان را پیدا می کنی و با دست پر به قصر میآیی، همان جای همیشگی منتظرت هستم، اما اینبار شاهزاده خانم همخودش، حضور خواهد داشت، در ضمن اگر چنتهات پر باشد، پول خوبی نصیبت میشود ، همانطور که تا به حال شده...
شکیب که دهانش از تعجب باز مانده بود، بدون آنکه حرفی بزند ،سرش را تکان داد...
گلناز پشت به شکیب کرد تا برود ، ناگاه روی پاشنهی پا چرخید و درحالیکه انگشتش را جلوی صورت شکیب تکان میداد گفت :
_اما وای به حالت از این سوال و جوابها و این دیدارها ،کسی بو ببرد، میدانی که آنوقت مرغان آسمان باید به حالت گریه می کنند.
شکیب که با این تهدید دخترک قصرنشین به خود آمده بود، خنده ی ریزی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت :
_خیالتان راحت ، شکیب دهانش قرص قرص است ، کی از این زبان درازی ها کرده که حالا بکند
و چون جوابی از گلناز نشنید ، سرش را بالا آورد تا عکس العمل گلناز را ببیند که متوجه شد ، این دخترک زیبا در حال دور شدن از اوست...
شکیب بشکنی زد و همانطور که سرخوش از سکه هایی که قراربود نصیبش شود ، به طرفی میرفت ،با خود زمزمه کرد :
_تو کیستی سهراب؟! درست است که نامت به عنوان برنده اعلام نشد و پولی نصیبت نشد، اما وجودت برکت است ، از وقتی دیدمت، مدام سکه هست که به جیب شکیب می ریزد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۵
شکیب با سرگرم کردن خود ،وقت کشی می کرد تا اینکه نزدیک غروب شد، چون سربازی در گروه سربازان شاهزاده فرهاد بود ،رفت و آمدش به قصر راحت بود ،...
از دروازه اصلی گذشت و راه سنگفرش پیش رویش را در زیر نور مشعلهایی که دو طرف راه تعبیه شده بود ، می پیمود.
از ساختمان های اصلی حکومتی گذشت و به محل اقامت شاهزاده ها رسید ، از آن عمارت ها هم گذشت و بالاخره به پشت ساختمان مطبخ رسید ، فضایی که پر از درختان سر به فلک کشیده بود .پشت به دیوار مطبخ بزرگ قصر زد و روی تخته سنگی نشست در گرگ و میش غروب ، چشمش به دنبال کلاغی بود که از این درخت به آن درخت میرفت و گاهی قار قارش بلند میشد ، شکیب آهی از دل کشید و به یاد سهراب سری تکان داد و گفت :
_به خدا که همه ی شهر می داند ،برنده شدن حق تو بود ، اصلا اگر کل ولایت خراسان را بگردی ، جوانی به مهارت و پهلوانی تو پیدا نمیشود ، کاش گردن بهادرخان میشکست ، این روباه حقه باز!!!
ناگهان صدای نازک زنانه ای از پشت سرش بلند شد و گفت :
_بله....حرف ما هم این است ، چون میدانیم که برنده شدن حق این جوان بود ، می خواهیم به نحوی از او دلجویی کنیم ، آیا شما نشانی از او به دست آوردید؟
شکیب که کاملا غافلگیر شده بود ، سرش را پایین انداخت و بریده بریده گفت : _س...سلام ،شاهزاده خانم ، ممنون که چاکرت را لایق خدمت به خود دانستید...
فرنگیس که از شور و شوق درونی ،بی قرار بود به میان پرچانگی شکیب دوید و همانطور که سعی می کرد اقتدارش را در سخن گفتن حفظ کند و اجازه ندهد این سرباز، سر از راز درونش درآورد گفت :
_خوب بگو بدانم ،هیچ از او یافتی؟ میخواهم با معرفی و سفارش ایشان به برادرم فرهاد، او را در همین قصر به خدمت بگیریم، آخر این دربار ،نیازمند جوانان بیباک و جسوری چون اوست.
شکیب همانطور که سرش خم بود ،بله ای گفت و برای اینکه کارش را مهم جلوه دهد، ادامه داد:
_راستش ،از آن موقع که بانوی جوان ، پیغامتان را به چاکرتان رساندند ، تا همین الان درگیرِ پیدا کردن آدرسی از محل اقامت او بودم .
شکیب گلویی صاف کرد و گفت :
_تا آنجا که فهمیدم ، او از ولایت سیستان آمده است و محل اقامتش کاروانسرای یاقوت یک چشم است که در انتهای بازار .....
فرنگیس که حالا مطمئن شده بود این سرباز زبر و زرنگ توانسته محل اقامت سهراب را پیدا کند ،با صدایی که از شوق می لرزید ، حرف شکیب را قطع کرد و گفت :
_فردا صبح زود ، خودت را به قصر برسان
و با اشاره به گلناز که در کنارش ایستاده بود ،ادامه داد:
_ترتیبی میدهم که با کالسکه ی سلطنتی همراه گلناز به همین کاروانسرا بروید و ایشان را با کمال ادب و احترام به قصر آورید
و سپس اشاره ای به گلناز کرد. گلناز کیسه ای زر دوزی شده به طرف شکیب داد و گفت :
_این را بگیر ،اگر حرفت درست بود و توانستیم آن جوان را پیدا و به قصر آوریم ، شاهزاده خانم مشتلق خوبی به تو خواهند داد.
شکیب که کیسه را گرفت ، فرنگیس به همراه گلناز حرکت کرد و در تاریکی پیش رویش گم شد...
شکیب کیسه را چند بار به بالا پرتاب کرد و در حالیکه خنده ای شیرین می کرد با خود زمزمه نمود :
_وقت را دریاب، سهراب را دریاب که این جوان گنجی ست برای تو....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۶
صبح روز بعد ، آقا سید داخل کاروانسرای یاقوت یک چشم شد،...
یاقوت که مانند هر روز روی حیاط خاکی کاروانسرا ایستاده بود و کارهای قلندر و دیگر شاگردان کاروانسرا را از نظر میگذراند تا چیزی کم و کسر نباشد ، متوجه آقاسید شد ، در حالیکه تسبیح به دست و ذکر گویان جلو میآمد .
یاقوت با حالتی دست پاچه ، به سمت آقا سید رفت و در حالیکه دستانش را از هم باز کرده بود گفت :
_سلام....بَه بَه چه سعادتی امروز نصیب ما شده ، امر می فرمودید خدمت میرسیدم جناب....
آقا سید همانطور که لبخندی چهره ی مهربانش را پوشیده بود گفت :
_علیک السلام ، چطوری یاقوت خان؟ چکار میکنی با زحمت های ما؟ راستش دیگر طاقت نیاوردم ،پیغام و پسغام بدهم ، بعد از واقعه ی دیروز ،چون می دانستم احتمالاً میهمان ما حالش مساعد نیست ، صلاح دانستم که خودم برای دیدارش به کارونسرا بیایم.
یاقوت خان که کاملا مشخص بود یکه خورده، با مِن و مِن گفت :
_چوب کاری میفرمایید آقا....هر چه دیدیم نه زحمت بلکه رحمت بود ، در ضمن ، جناب سهراب خان ،که چند روز پیش خدمتتان عرض کردم، کاروانسرا را به مقصد مسابقه ترک کردند ، هنوز تشریف نیاوردند....
آقا سید که با شنیدن این حرف کمی مضطرب شده بود گفت :
_یعنی چه؟ اینجا نیامده است؟ پس کجاست؟ نکند...نکند از خراسان رفته؟!
یاقوت یک چشم ، آه کوتاهی کشید و گفت :
_دیروز قلندر را فرستادم میدان خراسان و به او سپردم که چه سهراب برنده میدان،چه بازنده ی آن شد ، او را به کاروانسرا بیاورد ، اما این بچه ی کم عقل ،دیده که سهراب با شتاب و خشم ، سوار بر اسب از میدان خارج شده ،اما آنقدر عقلش نکشیده که او را تعقیب کند ، البته با آن اسب تیزرویی که سهراب دارد ، تعقیب قلندر هم ،فایده ای نداشت، چون به هر حال به او نمی رسید ...
آقا سید با شنیدن این حرف به شتاب راه رفته را بازگشت و میخواست از کاروانسرا خارج شود...
که یاقوت یک چشم ،مانند کودکی در پی او میدوید گفت :
_کاش یک لحظه می آمدید و استکانی چای میل می کردید ، اما نگران نباشید ،طبق پرس و جویی که از دروازه بانان کردم، سهراب از خراسان خارج نشده
و همانطور که سید دورتر می شد ، یاقوت خان صدایش را بلند تر می برد و ادامه داد:
_مطمئن باشید او از خراسان خارج نشده ، چون با هنرنمایی که دیروز در میدان خراسان کرده ، کوچک و بزرگ این ولایت او را می شناسند ،پس اگر خارج شده بود ، حتما کسی میدید....
آقا سید همانطور که با عجله پیش میرفت ، زیر لب گفت :
_کاش آن طور باشد که تو می گویی...
در همین حین ،کالسکه ی سلطنتی از کنار آقا سید عبور کرد و او اینقدر در عالم خود غرق بود که متوجه نشد ، کالسکه ی زیبای دربار وارد کاروانسرای یاقوت یک چشم شد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
کاش شبها میشد
دوشاخه مغزمون رو از پریز بکشیم
و راحت بخوابیم!
#شبتون_آروووم
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه....
آمدنت دیر و ندارم نگرانی
کارم شده از دوری تو خوش گذرانی
دلبسته ی دنیا شدم ای دلبر عالم
اصلاً نشده از دل من خانه تکانی
یک عمر دویدم نرسیدم به عبایت
دارم ز تو ای دوست نه نامی، نه نشانی
خوردم به زمین بسکه سرم گرم گناه است
از غفلت خود برده ام آقا چه زیانی
دستم گره خورده به پر شال اباالفضل
پس جان اباالفضل مرا سر ندوانی
دلتنگ اذان سحر کرببلایم
ای کاش به شش گوشه مرا هم برسانی
(دعا بفرمایید)
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
مرا عهدیست با شادی
که شادی آن من باشد ...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💌 با دلت
🕊 پرواز کن تا
صحن... تــا از راه دور
عطر گلها و هوای این حرم را حس کنی...
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
سلام🌸
سبد سبد گل عشق
تقدیم حضور پر مهرتون❤️
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سـلام روزتون گلبارون🌼
🌼امیدوارم دلخوشی و شـادی
🕊مهمون خـونـه هاتـون
🌼سلامتی و آرامش در وجودتون
🕊وخـدا هر لحظه همراهتون باشه
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
رفیق واقعی مث پاوربانک همیشه هواتو داره و نمیذاره هیچوقت خالی و تنها بمونی
ولی تو هم باید هوای رفیقتو داشته باشی که رفیقت خودش خالی و تنها نشه
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا شکرت که رزق و روزیِ ما دست بندههات نیست؛ وگرنه بدبخت میشدیم!💵
از کاسبی پرسیدند: چطور در این کوچهی پَرت و بیعابر کسبِ #روزی میکنی؟ 🤔
با آرامش گفت: آن خدایی که فرشتهی مَرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشتهی روزیَش مرا گُم میکند؟🙂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」