#حکایت
🌿 جود و بخشش #حاتم_طائی 🌿
#علامه_حسن_زاده_آملی
💠 آن حاتم طائی که می شنوید یک شمّه ای از جود الهی را حکایت می کند.
مهمانخانه حاتم طائی چهل در داشت. هرکس از هر دری می خواست، وارد می شد. آدم سخی و بخشنده ای بود.
جناب سعدی در بوستان حکایتش را آورده، مطلعش اینست:
ندانم که گفت این حکایت به من
که بودهست فرماندهی در یمن
فرماندهی در یمن بود خیلی جود و بخشش داشت. مردم نشسته بودند بر سر سفره اش، غذا می خوردند؛ یکی به زبان آورده و از حاتم طائی تعریف کرد.
این فرمانده این تمجید را شنید و خوشش نیامد. زیردستانش را جمع کرد و گفت: « تا این حاتم طائی زنده است نمی گذارد ما اسم و رسمی پیدا کنیم. او را از میان بردارید. می توانید این کار را بکنید؟ چنین و چنان هم جایزه تعیین می کنم.»
یکی از زیردستانش گفت: « من می روم سرش را برایتان می آورم.»
راه افتاد رفت در میان قبیله ی طی.
@Shakhehtoba
به یک نفر برخورد کرد گفت: « اینجا طایفه ی طی هست؟»
_ « بله»
_ « این آقا که جود و بخشش دارد خانه اش کجاست؟ آقای حاتم . ( البته حاتِم صحیح است)
گفت: « بفرمایید من شما را می برم و نشانتان می دهم خانه اش کجاست. امشب پیش من باش، فردا شما را می برم پیش حاتم طائی. می خواهی چکار کنی؟ »
گفت: « می خواهم او را ببینم.»
او را برد خانه. این مهمان دید میزبان آدم بزرگواری است. نمی داند که او خود حاتم طائی است. میزبان او را گرم گرفت و از او پذیرایی کرد. مهمان هم از برخورد او خیلی خوشش آمد.
_ « از کجا می آیی؟»
_ «از یمن»
_ « برای چه؟»
_ « مشکلی دارم. نمی توانم با شما در میان بگذارم.»
_ « چرا؟ تو مهمان منی. »
@Shakhehtoba
هرچه بود او را به حرف آورد. او هم اظهار کرد و گفت: « من مشکلی دارم؛ مأمورم، اگر انجام ندهم خودم و دودمان من در معرض خطر خواهند بود.»
گفت: « من مشکلت را حل می کنم. مشکلت چیست؟ آیا کاری از من ساخته است یا نه؟»
گفت: « اگر اظهار نمی کنی و حرفش را جایی نمی زنی مشکل من اینست که از من سر حاتم طائی را خواسته اند.»
گفت: « پدر آمرزیده، این که مطلبی نیست که. ( حالا خودش حاتم طائی است)، اینکه خیلی آسان است.
فردا صبح با سر حاتم طائی می روی پیش فرمانده یمن، بدون اینکه کسی خبردار شود.»
برخاست و رفت، شمشیر به دست آمد و گفت: « بزن».
مهمان گفت: « چرا؟»
گفت: « مگر سر حاتم طائی را نمی خواهی؟ فرمانده سر مرا خواسته.»
_ « شما حاتم طائی هستی؟»
_ « بله»
مرد به دست و پای حاتم طائی افتاد و بنا کرد به عذرخواهی و تضرع و زاری.
با جود و سخای حاتم طائی، زندگی اش خوب شد.
ا___________________________________ا
🌸 اینها که جود و سخای خلق را می شنوی، شمّه ای از آن جود الهی است. آنچه را که در این نشئه می بینید شمّه ای است؛ همه به تعبیر قرآن کریم آیت اند؛ آیات اند.
🍁 آیت یعنی نشانه و نمونه. اگر اینجا قدرت می بینید؛ اینجا علم می بینید؛ دیگر صفات حُسنی، اسماء علیا، همه ، هر چه می بینید همه آیات اند.
ا__________________________________ا
🌿 پیاده شده از فایل صوتی
💎 @Shakhehtoba
🌹کانال شاخه طوبی 🌹
👇👇👇
@shakhehtoba
https://eitaa.com/joinchat/2841182208C176d11888a
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
🍃رؤیای شگفت آور علّامه آیت الله حسن زاده آملی مدّظلّه🍃
🔹...در شبى كه خيلى آه و ناله داشتم و خدا خدا مى كردم، خوابى بسيار شگفت ديده ام، خوابى بسيار كثيف و متعفّن كه تا چندى پس از بيداريم دماغ و روح و ظاهر و باطن و تار و پود خودم را متعفّن يافتم آن چنانى كه بوى مردار در آفتاب مرداد پيش آن افسانه اى است.
🔹خواب ديدم كه در يك چاله سياه قيراندودى لخته هاى گوشت مانند گوشت يكسره راسته و ران گوسفند انباشته است، و سخت متعفّن و بو آمده است، و من بيچاره با هر دو دستم آنها را زيرورو مى كنم با اين كه قصد خوردن و خريدن آن را ندارم،
🔹و هر لخته اى را كه بلند مى كنم بدبوتر و كثيف تر و مانده تر از لخته پيش است، تا از تعفّن آنها بيدار شدم و خودم را مثل همان لخته هاى گوشت متعفّن يافتم، و نزديك بود دچار تهوّع گردم.
🔹...خلاصه خواب خيلى مرا دگرگون كرده بود و سخت ناراحت بودم تا حدود يك ساعت قبل از ظهر فرداى همان شب ديدم در مى زنند، در را باز كردم ديدم مردى در سنّ و سال من بر موتور سيكلت سوار است، پس از سلام و عليك، يك ساك پلاستيكى سياه قيراندود چركين را از خرجين موتورش درآورد و در جلوى من بر زمين نهاد و گفت:
🔹«اين ساك حاوى چند جلد از كتابهاى نوشته فلانى است كه من در سالهاى پيش به خيالى خام آنها را خريدم، و حالا متنبّه شدم كه اينها كتابهاى ضالّ و مضل اند، و از بيم آن كه مبادا فرزندانم آنها را بخوانند و گمراه گردند خواستم آنها را بسوزانم و لكن ديدم كه گاهى اسم خدا و پيامبران و آل در آنها نام برده شده است. بدين فكر افتادم كه آنها را به شما تقديم بدارم شايد در ردّ آنها بخواهيد چيزى بنويسيد و بكار شما آيند»
🔹 اين بگفت و همچنان كه بر موتور سوار بود خداحافظى كرد و برفت. من آن ساك را باز كردم و كتابها را زير و رو مى نمودم و يكى را پس از ديگرى نگاه مى كردم كه آن مرد نابكار در آنها چه نگاشته است؟
🔹در آن حال ناگهان به واقعه رؤياى شب گذشته در عالم خواب منتقل شدم كه آن چال سياه اين ساك سياه قيراندود لجن كثيف است، و آن لخته هاى گوشت متعفّن اين دفترهاى آلوده به نوشته هاى پليد است كه از مردارى بدنهاد نگاشته آمده است.
🔹آن شخص آورنده بى خبر از اين كه من در كنار درياى آب شيرين و زلال، و در كنار رود نيل و فرات نشسته ام، اعنى در پيشگاه قرآن كريم و جوامع روايى بسر مى برم، و با صحف نورى علوم عديده اعمّ از قرآنى و عرفانى محشورم، و چنين كس چگونه دست به آب لجن متعفّن چاله اى كثيف دراز مى كند. و عمر نازنين را به اباطيل و ترّهات آن ساك سياه كه از سگ سياه بدنهادى نوشته شده است صرف مى كند؟!
🔹بسيار خدا را شكر كردم كه در عالم خواب صورت آن واقعه هائله را به من نمودند، و گفتم بار إلها خوابهاى ما را به بيدارى تبديل بفرما، و چشم سرّ برزخى و عقلى ما را چون ديدگان سر ما بينايى ده.
📚 «هزار و یک کلمه» ج 3 ص 454
#حکایت #رؤیای_صادقه #معارف_الهی #کتب_ضاله #صور_برزخی
🆔 @sHakhehtoba
🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳
#حکایت
#ادب_درندگان_دربرابرامام_هادی_علیه_السلام :
#حضرت_استاد_صمدی_آملی
در زمان امام هادی علیه السلام خواستند آبروی امام هادی جان ما را ببرند. گفتند ایشان را ببرید در #دکة_السباع بیندازید. همان باغ وحش فعلی. گفتند ببرید به دکه ای که #گرگها و #شیرها در آن هستند بیندازید وقتی شیرها او را می خورند بنشینیم و تماشا کنیم.
#خلیفه_عباسی دستور داد تمام مردم را جمع کنند؛ از جاهای مختلف مهمان دعوت کنند که می خواهیم امام هادی، امام علی النقی را در دکة السباع (دکه ی درندگان ) بیندازیم. و بنشینیم تماشا کنیم درندگان او را بدرند. تا اینقدر نگویید اینها #معجزه و ... دارند.
آقا را در دکة السباع انداختند. یکوقت دیدند تمام شیرها آمدند محضر مبارک آقا؛ زانوی ادب زمین زدند؛ یکی از شیرها که از همه پیرتر بود از اینها جدا شد رفت به سمت آقا نزدیک شد، جمعیت هم منتظر بودند که آن شیر به آقا حمله ور شود و او را بدرد. آن شیر به آقا نزدیک شد، همهمه ای کرد و برگشت. شیرهای دیگر هم ادب کردند.
دیدند خبری از درنده شدن آقا نیست؛ رسوا شدند. حضرت را از آنجا بیرون آوردند. از آقا پرسیدند: همه ی شیرها ادب کردند؛ آن یکی به شما چه گفت؟
آقا فرمود: آن شیر آمد پیش من و به من گفت آقا سفارش مرا به این شیرهای جوان کن؛ هرموقع در این دکه غذا و گوشت می ریزند تا من بروم تکه ای گوشت بگیرم اینها همه را می خورند. پیر شده ام؛ دندان ندارم؛ و من گرسنه به سر می برم. سفارش مرا به اینها کن.
من هم سفارش او را به شیرهای جوان کردم. دیگر از این به بعد در این دکه، شما این قاعده را می بینید؛ به اینها گفتم هروقت برای شما غذا ریختند صبر کنید بگذارید ایشان به اندازه ای بخورد و سیر شود؛ بعد شما به غذا حمله ور شوید.
دیگر از آن زمان به بعد در آن دکه هیچگاه غذایی داده نشد جز آنکه آن شیر پیر ابتدا سیر می شد.
این، #حجة_الله است. نظام هستی همه دلیل و قرآن دارد....
_________________
🔘 پیاده شده از فایل صوتی سخنرانی در روز 25 اسفند 96
☑️ @Shakhehtoba