درس شانزدهم
تا اندازه ای روشن شدیم که در سرای هستی هیچ موجودی در حد خود نه ناقص است و نه شر، و سخن از نقص و شر به قیاس و نسبت پیش می آید. و شاید در هر یک از این دو مطلب پرسش های گوناگون برای دوستانم پیش آید و ایرادهایی در ذهن شان خطور کند! امیدوارم که نوبت طرح آنها برسد و به هر یک پاسخ درست داده شود.
اینک با اندک توجهی تصدیق می فرمایید که اگرچه هیچ چیز در حد خود ناقص نیست و به نسبت با دیگری این ناقص و آن کامل است، ارزشی که کامل دارد و قدر و رتبه ای که عالی دارد برای ناقص دانی نیست؛ مثلا میوه تا بر درخت نرسیده است کسی دست به سوی آن دراز نمی کند، و صنعت گری که در صنعت خود به کمال نرسیده است کسی به سویش نمی رود، و یا اگر برخی نادانسته به او رجوع کرده اند برای بار دوم ترکش می گویند، و آن صنعت گر در اجتماع رونق نمی یابد. به قول جناب نظامی در نصیحت فرزند خود محمد نظامی در کتاب «لیلی و مجنون»:
می کوش به هر ورق که خوانی
تا معنی آن تمام دانی
در علم چو تو تمام گردی
نزد همه نیک نام گردی
پالان گری به غایت خود
بهتر ز کلاه دوزی بد
خطاطان بسی آمدند، کجا آن شهرت ابن مُقلَه، یاقوت مستعصمی، میرعماد حسنی، نیریزی، درویش، گوهرشاد خانم، مریم بانو و اشباه آنان را یافته اند.
سخن سرایان بسیار در هر عصری بوده اند و هستند، ولی کجا آن شهرت جهانی فردوسی، سنایی، نظامی، ملای رومی، سعدی، حافظ و نظایرشان را پیدا کرده اند.
می بینید این دو بیتی هایی که از سوز سینه ی باباطاهر عریان چون شعله های آتش و چون آب زلال است چگونه جهانگیر شده است و بسیاری از آنها به صورت ضرب المثل در زبان ها سایر است؟ و همچنین دیگر طبقات در هر دانش و هر فنی و در هر صنعت و هنری. آن که به کمال رسیده است خواهان او بسیار بودند و خود توانست خدمت شایان به اجتماع کند و نام و اثر بزرگ از خود به یادگار گذارد. آیا نه چنین است؟
بنابراین شما فرزندان و دوستان گرامی من، هم اکنون در پی تحصیل کمال بوده باشید تا آتیه ای سعادت مند داشته باشید؛ زیرا که باور کرده اید هر چیز تا به كمال نرسیده است قدر و قیمت ندارد. باید از همسالان و همزادان خود که شب و روز را به بیکاری، ولگردی و هرزگی به سر می برند سخت دوری گزینید که رهزن شمایند. این گروه روی سعادت را نخواهند دید. چند روزی در مقام خیال، به تازگی رنگ و رخسار خود سرگرم و به پوشاک های گوناگون بوقلمونی و طاووسی دل خوش اند، و به زودی نه آن را دارند و نه این را، و نه کمالی تحصیل کرده اند که بدان دل گرم باشند.
بنابراین شما فرزندان و دوستان گرامی من، هم اکنون در پی تحصیل کمال بوده باشید تا آتیه ای سعادت مند داشته باشید؛ زیرا که باور کرده اید هر چیز تا به كمال نرسیده است قدر و قیمت ندارد. باید از همسالان و همزادان خود که شب و روز را به بیکاری، ولگردی و هرزگی به سر می برند سخت دوری گزینید که رهزن شمایند. این گروه روی سعادت را نخواهند دید. چند روزی در مقام خیال، به تازگی رنگ و رخسار خود سرگرم و به پوشاک های گوناگون بوقلمونی و طاووسی دل خوش اند، و به زودی نه آن را دارند و نه این را، و نه کمالی تحصیل کرده اند که بدان دل گرم باشند.، ناچار بعدا یا باید تن به گدایی در دهند و یا به دزدی و دیگر بیچارگی ها، مزاحم اجتماع باشند و زندگی را بگذرانند. با آنان همنشین نشوید که هم از اکنون به شما بگویم نطفه، مربی، اجتماع و معاشر از اصولی اند که در سعادت و شقاوت انسانی دخلی بسزا دارند.
جوانا! سر متاب از پند پیران
که پند پیر از بخت جوان
البته در اصول نامبرده و دیگر اصول انسانی سخن به میان می آید و بحث آنها فرا می رسد.
یک پزشک زحمت کشیده ی انسان را در نظر بگیرید. او به هر شهری قدم نهد، با یک قلم و چند برگ کاغذ به دیدن چند بیمار و نوشتن چند نسخه، در مدت کمی مردم آن شهر را به سوی خویش می کشاند و از هر آشنایی آشناتر و از هر عزیزی گرامی تر می شود. این موقعیت میوه ی درخت وجود اوست که آن درخت را از اوان نهال بودنش درست به بار آورده است؛ و این کمال ذاتی است که چون طراوت چهره و لباس های الوان دستخوش فرتوتی و کهنگی نمی گردد.
این ادیسون - مخترع برق - اگر چون هم سالان نابخردش روزگار می گذرانید و سرگرم به خوش گذرانی ها و بیهودگی ها می بود، از چه رو می توانست سرمایه ی هوش و بینش خود را به کار ببرد و از نور اندیشه ی خود به جهانیان نور دهد؟
باید دوستانم از روش نابخردان همواره دوری گزینند و بدانند که اکثر بزرگسالان عصر ما به حد بلوغ نرسیده اند و در راه آن نیستند، و بکوشند که هر روزشان بهتر
از روز پیش باشد.
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
درس شانزدهم
@shakhehtoba
درس هفدهم
مطلب دیگر که از بحث خیر و شر عنوان کرده ایم نتیجه بگیریم: باز تا اندازه ای روشن هر موجودی در حد خود خیر محض است، و تا نسبت و قیاس به میان نیاید
حرف شر به میان نمی آید. از مثال باد و باران، کوزه گر و برزگر، و دیگر اصناف، دانسته شد که وجود باد و باران چون تابیدن ماه و خورشید در نظام هستی
خیر محض است. بنابراین در آن روزی که باران آمد، اگر گازُر به عکس برزگر
دهن به بدگویی و دشنام دادن به دهر و چرخ بگشاید، ایا صحیح است؟ و با این همه دشنام ها که داده اند، آیا به قول معروف دردشان را دوا کرد و یا حاجتشان را روا کرده است؟ آیا کسانی که به شب و روز، باد و باران، گردش روزگار، و دیگر اعضا و اجزای کارخانه ی عظیم هستی بدگویی می کنند، مردم سبک سر و سبک سار نیستند؟ و آیا نه این است که این گونه افراد فقط و فقط سود شخصی خود را در نظر می گیرند و هر چه موافق میل و کامیابی شان نیست از آن بیزاری می جویند و بدان بد می گویند؟ گویا هر یک از آنان چنین می خواهد که نظام هستی تنها برای اوست و باید فقط به وفق مراد او باشد. آیا این گازر اگر فردا برزگری پیشه کند، باز به همان پندار امروز پیشه ی گازری است؟ اگر همان گازر است که هرگز نخواهد بود. وانگهی اگر این گازر فکر کند، می فهمد که اگر برزگر نباشد، گازر نخواهد بود، و برزگر باران می خواهد؛ و همین باران در حقیقت برای اداره شدن گازر و کوزه گر است.
دوستان! ما که نمی توانیم سرنوشت و برنامه ی نظام هستی را دگرگون کنیم، و می بینیم که هر یک از اعضای این نظام در کمال استواری به کار خویشتن سرگرم اند و به حرف ما گوش نمی دهند، و به بدگویی ها اعتنایی ندارند و ستایش و نکوهش در آنها اثری نمی گذارد. پس چه بهتر که از امروز تصمیم بگیریم که دیگر دهان به ژاژخایی و بیهودگی در برابر نظام هستی باز نکنیم. شاید از این دهان بستن، دری باز شود و از آن در، دستی جایزه ای گران قدر به ما دهد! ممکن است بفرمایید کدام در و چه دست و چه جایزه و چرا؟ البته این پرسش ها خوب است و جواب دارد؛ ولی به قول ملای رومی: این زمان بگذار تا وقت دگر. این قدر احتمال بدهید که شاید این گفته و نوید راست باشد و درها، دست ها و جایزه هایی باشد که ما بدان ها آگاهی نداریم و بدان دست نیافته ایم، و با قطع نظر از این، باور کرده اید که دهان کجی، و نکوهش به دهر و روزگار و موجودات دار وجود، زشت و نارواست و شیوه ی سبک ساران و نابخردان است.
بنابراین از شیوه ی بی خردان پرهیز کردن خود جایزهای بزرگ است.
باور کرده اید که دهان کجی، و نکوهش به دهر و روزگار و موجودات دار وجود، زشت و نارواست و شیوه ی سبک ساران و نابخردان است.
بنابراین از شیوه ی بی خردان پرهیز کردن خود جایزه ای بزرگ است. پس آن که دهان از نکوهش بندد، نخستین جایزه ای که عایدش می شود نمودار فرزانگی اوست که از جرگه ی نابخردان به در آمد و در حلقه ی فرزانگان قرار گرفت.
در عبارت بالا گفته ایم اگر گازُر فهمیده باشد، می بیند که برزگر در خدمت اوست، همچنان که خود در خدمت برزگر. یکی گندم می کارد و دیگری پنبه؛ یکی سنگ تراش است و دیگری شیشه گر؛ یکی پنبه دوز است و دیگری پیله ور؛ یکی حصیر می بافد و دیگری حریر، و دیگر پیشه وران که هر یک به نوبت خود عضوی از اعضای پیکر اجتماع اند و همه در کار همدیگرند.
ما که اکنون در این مسجد نشسته ایم، ببینید از فرشی که زیر پای ماست و از بنایی که دست اصناف گوناگون از معمارش گرفته تا کارگر در آن خدمت کرده اند، و این دفتر و قلم که در دست ماست که می نویسیم، و این لباس که در برداریم، و این عینک که برخی از ما بر دیده نهاده ایم، و آن کسانی که برای ما زحمت کشیده اند که امروز قلم در دست داریم و می نویسیم، و... چه افرادی دست به دست یکدیگر داده اند که این ماییم و در این جاییم و به گفتن، شنیدن و خواندن برخورداریم.
آیا این مردم به ما خدمت نکرده اند و خدمت نمی کنند؟ آیا این رفتگر به ما خدمت نمی کند؟ آیا آن بازرگان، آیا آن برزگر، آیا این سرباز، پاسبان و پلیس، آیا این راننده و خلبان، و آیا ناخدایان به ما خدمت نمی کنند؟ همچنین دیگران آیا هر یک از ما خویشتن را دوست ندارد و بود او وابسته به بود این افراد و اصناف اجتماع نیست؟
پس ما که خودمان را می خواهیم و دوست داریم، آیا نباید ما هم بدان ها خدمت کنیم؟
آیا نباید بدان ها احترام بگذاریم؟ با في الجمله التفات نظر تصدیق خواهید فرمود
که باید با مردم مهربان بود، خیر آنها را خواست و بدان ها احترام گذاشت. باز ممکن است که برای شما سؤال هایی در این جا پیش آید؛ ولی در این برنامه ای که پیش کشیده ایم این سؤال ها جواب داده می شود. ما تازه در ابتدای کاریم و به مثل مشهور این رشته سر دراز دارد.
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
درس هفدهم
@shakhehtoba
درس هیجدهم
سخن در پیرامون حرکت بود. به سوی همان سخن باز گردیم و از حرکت بگوییم. می دانید که دو خط موازی، آن دو خط اند که اگر از هر نقطه ی مفروض بر هر یکی از آن دو خط، خطی به استقامت اخراج شود و به خط دوم منتهی گردد، این خطوط مستقیم همه به یک اندازه باشند؛ یعنی فاصله ی میان آن دو خط به یک اندازه است؛ به عبارت دیگر، از تقاطع این خطوط مستقیم با هر یک از آن دو خط، زوایای قائمه حادث شود؛ چون دو خط «اب» و «ج د» (ش1). لذا این دو خط به همین فاصله هر چه امتداد یابند با هم تلاقی نخواهند کرد. اگر چنان چه بر آن دو خط، خط دیگر مستقیم واقع شود، ولی این خط مستقیم آن دو را چنان قطع کند که مجموع دو زاویه ی داخله در یک جهت از دو قائمه کم تر باشد، آن دو خط متوازی نیستند، و چون آن دو را امتداد دهند، آن دو خط در جهت آن دو زاویه ای که از دو قائمه کم ترند، تلاقی خواهند کرد؛ چون دو خط «ا ب» و «ج د» که دو زاویه ی «ب ه و» و «د و ه» از دو قائمه کم ترند (ش۲). و دو خط نامبرده در همین جهت با هم تلاقی خواهند کرد.
اگر بپرسند چرا این دو خط در جهت نامبرده با هم تلاقی می کنند و شاید بی نهایت امتداد بیابند و تلاقی نکنند؟ (ش ۲). در جواب گوییم: این پرسشی درست است، و این قضیه اصل اقلیدس است، و دانش مندانی قبل از اسلام و بعد از اسلام در پیرامون این قضیه رساله ها نوشته اند. ابن هیثم و خیام و خواجه نصیرالدین طوسی که هر یک از دانش مندان بزرگ اسلامی اند، در این موضوع هر یک رساله ای جداگانه نوشته اند.
علاوه این که خواجه نصیر طوسی در شکل بیست و هشتم مقاله ی نخستین تحریر اصول اقلیدس» آن را پس از تمهید هفت شکل هندسه ای ثابت کرده است. ولی اکنون توازی دو خط را به عنوان مثال برای عرضی که در پیش داریم آوردیم و ورود در جواب سؤال مذکور خارج از موضوع بحث خواهد بود. غرض این که هر گاه خط «ا ب» بالا را در نظر بگیریم که خط «د ج» با وی موازی نباشد و بخواهيم «د ج» را موازی «ا ب» قرار دهیم، ناچار باید «د ج» را مثلا به تدریج طوری قرار دهیم که تا موازی «اب» شود.
حال می پرسیم، آیا توازی میان آن دو خط به تدریج حاصل شد؟ زیرا که خط «د ج» را کم کم و متدرجا به سوی خط «ا ب» طوری قرار داده ایم که موازی آن قرار گرفت. اما با نظر دقیق حکم می کنیم که توازی بین آن دو خط به تدریج حاصل نشد..
اما با نظر دقیق حکم می کنیم که توازی بین آن دو خط به تدریج حاصل نشد، بلکه آن گاه که توازی حاصل شد هیچ امتداد زمانی نتوان تصور نمود، به این معنی که توازی در یک آن حاصل شده است، هر چند آن دو خط به تدریج از تمایل به توازی رسیدند؛ ولی آن تدریج مقدمه بود برای حصول توازی که دفعة تحقق یافت، و این دفعه همان معنی «آن» است، و اجمالا میدانید که «آن» قسمت پذیر نیست و هیچ امتدادی ندارد.
بنابر آنچه در حصول توازی دو خط گفته ایم، دانسته می شود که اموری آني الوجوداند. در مقابل این امور آنی الوجود، اموری اند که به تدریج حادث می شوند؛ مثل این که هسته ی میوه ای از زمین جوانه زند، کم کم ببالد، درخت بارآور شود و میوهی آن از رنگی آغاز کند تا تدریجا به نهایت آن رنگ برسد. آن هسته در یک «آن» درخت بار آور نشا، بلکه به تدریج در یک مدت طولانی درخت شد و به تدریج به سوی رشد و نمو بود و در هر آن صفت و کمالی و خلاصه صورتی بهتر و کامل تر می یابد که در آن پیش دارای
آن نبود، و آن رنگ در یک آن به کمال و به نهایت نرسید، بلکه به تدریج بدان غایت رسید. این وجود تدریجی را حرکت گویند؛ به عبارت دیگر، آن درخت یک وجود زمانی است و در امتدادی به نام زمان که اجمالا به معنی و مفهوم زمان آشنایی داریم تا کم کم نوبت تحقيق آن فرا رسد درخت شده است.
در نظر بگیرید سنگی را که در لب درهای ساکن بود و کسی آن را از جایش بر کند
و به سوی دره غلطاند. این سنگ در حرکت است. این حرکت بر وی عارض شد که این حرکت برای این سنگ نبود و اینک بر وی دست داد. آن سنگ موضوع این حرکت است، که اگر آن سنگ نبود، این حرکت نمی بود.
معروض هر عارضی را موضوع آن عارض گویند؛ چون دیوار مثلا که موضوع سفیدی است و سفیدی بر وی عارض است؛ و انسانی که زردی گرفته است، بدن او معروض و موضوع زردی است و زردی عارض وي؛ و آب که گرم شده است موضوع گرمی است و گرمی عارض وی. بنابراین چیزی که در حرکت است می توان گفت موضوع حرکت است؛ مثلا میوه ای که از ابتدای مراتب رنگی تا به نهایت آن برسد، چون سیبی که از سرخی به نهایت آن برسد، آن سیب موضوع سرخی است و آن نهال هم موضوع حرکت و رشد و نمو است؛ و چون دانستیم که شیء متحرک هر دم به سوی صفت و کمالی می رود که آن را در دم پیش دارا نبود؛ و این حصول تدریجی حرکت است و آن متحرک موضوع حرکت که دم به دم از نداری به در می رود و داراتر می شود.
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
درس هجدهم
قسمت اول
درس نوزدهم
بسیار خرسندم که باز (۱۳رجب ۱۳۹۶ ه.ق.) به ادراک حضور شریف دوستانم نایل شده ام. بحث ما در حرکت و تعریف آن بود. لازم است به درس های گذشته مروری بفرمایید. تا اندازه ای درباره ی حرکت روشن شده ایم و چنان که در پایان درس پیش گفته ایم این بحث دنباله دارد و موضوع حرکت به چندین شعبه منشعب می شود. اکنون استیفای در همه ی جهات آن را سزاوار نمی دانم، اگر چه امید است که در دروس بعد کم کم بتوانیم آنها را عنوان کنیم.
سخنی که اینک در پیرامون بحث حرکت باید به میان آید این است که مخرج متحرک از نقص به کمال کیست؟ روشن تر سخن بگوییم و این پرسش را باز کنیم و کاوش و جست و جو در این باره بنماییم:
دانستیم که حرکت را غایت است و آن غایت، غرض است که متحرک به سوی آن می رود. ناچار باید گفت که متحرک بالفعل دارای آن غرض و غایت نیست؛ وگرنه به سوی آن رهسپار نمی شد و هر کس چیزی را که داراست به دست آوردن آن را معنی نبود؛ و به عبارت کوتاه، تحصيل حاصل محال است. پس هر جنبنده در جنبش خود از نداری به دارایی می رسد، و نداری نقص است و دارایی کمال است. لذا حق داریم بگوییم هر متحرک از نقص به سوی کمال می رود تا به غرض نهایی خود برسد. اگر بگویی که متحرک دم به دم از وجودی ضعیف به در می رود و به وجودی قوی تر می رسد، هم رواست؛ زیرا دانستی در متن خارج جز هستی نیست و هر چه هست وجود است، و متحرک در حد خود وجودی است که نسبت به وجود غایی و نهایی خود ناقص است، و چون به غایت رسد وجودی قوی تر گردد. روشن است که ما با حرکت، در حرکت و در جهان حرکتیم و از حرکت بدین قد و قامت رسیده ایم و از حرکت در این جا گرد آمده ایم، بلکه از حرکت، گویا، دانا، خوانا و نویسا شده ایم؛ چه این که بدیهی است اگر نطفه در حرکت نمی افتاد بدین حد نمی رسید و این که اکنون هست نمی شد. همچنین همه ی رستنی ها و همه ی جانداران بلکه طلوع و غروب كواكب، پدید آمدن شب و روز، تغییر و تحول فصول سال، قرب و بعد خورشید، ماه و ستارگان و اوضاع و احوال گوناگون آنها با یکدیگر، به شکل های جور به جور درآمدن کره ی ماه، اختلاف های بی شمار وضع هوا و هزاران پدیده های رنگارنگ و گوناگون که ما هم خود قسمتی از آنها هستیم همه از حرکت است، بلکه ممکن است سخن فراتر از این توان گفت که شاید ذات طبيعت و سرشت و تاروپود آن و سرتاسر هستی آن در جنبش باشد؛ به این معنی که گوهر، حقیقت و متن وجود طبیعت در حرکت باشد
ممکن است سخن فراتر از این توان گفت که شاید ذات طبيعت و سرشت و تاروپود آن و سرتاسر هستی آن در جنبش باشد؛ به این معنی که گوهر، حقیقت و متن وجود طبیعت در حرکت باشد؛ به عبارت دیگر، این گوی زمین را که دارای حرکت وضعی و انتقالی می دانیم که از حرکت وضعی شب و روز پدید می آید، و از حرکت انتقالی فصول سال - شاید به جز این دو حرکت، حرکت های دیگر هم داشته باشد؛ مثلا شاید به طرف جنوب هم حرکتی داشته باشد و یا از این بالاتر، شاید ذات آن که خود طبیعت اوست، تمام ذرات آن، بلکه سرشت آن ذرات هم در حرکت باشد که طبیعت زمین یک پارچه موجود سیال و متحرک باشد. باید در این امور بحث کرد و امید است که نوبت عنوان این مباحث فرا رسد. .
مقصود این که همه در حرکت اند، و حرکت از نقص به در آمدن و به کمال رسیدن است؛ و آن كمال غرض و غایت متحرک است؛ و متحرک در آغاز فاقد آن بود و به برکت حرکت واجد آن شد.
سؤال ما اکنون این است که متحرک فاقد كمال چگونه واجد آن شد؟ اگر گفته شود که کمال در خود او بود و هست، دانستی که تحصیل حاصل غلط است. حالا باید بهتر اندیشه کرد. آیا طبیعت متحرک خود به خود به سوی کمال می رود یا دیگری او را به کمال می کشاند و می رساند؟ چگونه خواهد بود.
از تکثیر امثله اعتراض نفرمایید؛ زیرا غرض رسیدن به حقیقت است. شاید با تعدد ذكر امثله راه بهتری پیدا شود. فکر می کنم که خودمان از هر چیز به خودمان نزدیک تریم. به ظاهر نظر بدوی کنونی، همه بیرون از ما هستند و از ما به درند. پس چه بهتر که پرسش را از نهاد خودمان و از سرشت و خواهش ذاتی خودمان استنباط کنیم و طرح نماییم. بنابراین به این چند پرسش و پاسخ که از گرد آمدن ما در این جلسه پیش می آید توجه بفرمایید:
اگر کسی در سرای شما از شما می پرسید به کجا می روی؟ در پاسخش می گفتی:
می خواهم به مسجد سبزه میدان بروم.
س - مگر در آنجا چه خبر است؟
ج- در آن جا مجلس گفت و شنید است که درباره ی اموری تجزیه، تحلیل، پرسش و کاوش می شود، می خواهم شرکت کنم.
س- چه نتیجه ای از گفت و شنید و تجزیه و تحلیل حاصل می شود؟
ج- هر روز به مطالبی یا لااقل به مطلبی آشنایی پیدا می کنیم و از تاریکی ندانستگی به روشنایی دانایی می رسیم. در نتیجه هر روز روشن تر می شویم و از قوه به فعل، و به عبارت دیگر، از نقص به كمال ارتقا می یابیم.
س- گفتید آنچه را یاد گرفتیم، به یاد گرفتن روشن می شویم....
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
@shakhehtoba
آیا دست یافتن به جواب و حل آنها دانش نیست و دانش روشنایی نیست؟
ج - آری، چنین است.
س - آیا در این صورت که با اندیشه ی خودتان به دانشی دست یافته اید، گفت و شنودی در کار بود؟
ج- نه خير!
س - پس می شود که دانش از جز گفت و شنود به دست می آید، نه چنین است؟
ج- بنابر این مثالی که زده اید و کاوشی که در پیش کشیده اید باید چنین باشد.
س - حالا بفرمایید شما که خاموش بودید، به اندیشه فرو رفته بودید، گوینده ای نداشته اید و به حل آن پرسش دشوار پیروز شده اید، مگر از نداری به دارایی نرسیده اید؟
مگر از نقص به كمال نیامدید، از تاریکی به روشنی وارد نشدید و از قوه به فعل قدم ننهاده اید؟
ج - آری، همین طور است که بیان داشته اید.
س- اکنون بفرمایید که مخرج شما در این صورت از قوه به فعل کیست؟ چه گوینده ای و چه دهنده ای شما را از نقص به کمال رسانده است؟
ج- من خودم به فکرم دریافتم. در این صورت جز من کس دیگر نبود.
س- شما که گفتید انسان چیزی را که داراست به سوی آن نمی رود و تحصیل حاصل محال است؛ پس چگونه از خودتان که نداشتید این دارایی حاصل شد؟
ج- من فکر کردم و از فكر به آن رسیدم.
س - پرسش من این است که خود فکر حرکت است و در این حرکت نتیجه ای حاصل شده است که حل آن مسأله ی دشوار بود. بفرمایید چه کسی فکر را از قوت به فعل، از نقص به کمال و از ندانستگی به دانایی کشانید؟ آن مخرج حرکت فکری از قوت به فعل چه کسی است؟ شما که می گویید جز من دیگری نیست و شما هم که فاقد آن نتیجه بودید، و خودتان گفتید فاقد شيء معطی آن نمی شود. حالا بفرمایید آن کسی که واجد آن نتیجه ی مسأله ی علمی و آن پرتو فروغ دانش بود، و آن را به شما بخشید، کیست و چگونه از نقص ندانستگی درآمديد و به کمال دانایی رسیده اید؟
ج- انصاف می دهم که از پاسخ آن عاجزم. به راستی نمیدانم چه بگویم. اجازه بفرمایید درسی دیگر در این موضوع عنوان کنیم.
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
درس نوزدهم
قسمت چهارم
#معرفت_نفس
@shakhehtoba
زیرا که مویم را می زنم و می تراشم، و از تراشیدن مو، منم باقی است و من منم.
س- ایا رنگ اندام شما هم جزء آن «من» شماست که می فرمایید آن «من» همین منم که در حضور شما هستم؟
س- آیا رنگ اندام شما هم جزء آن «من» شماست که می فرمایید آن «من» همین منم که در حضور شما هستم؟
ج- اگر چه رنگ اندامم از مویم به من نزدیک تر است، باز فکر می کنم که رنگ من هم از من به در باشد و غیر از من باشد؛ زیرا ممکن است مثلا چند روزی در سفری و یا در کاری باشم که باید در شعاع آفتاب بیابان به سر برم و کم کم رنگ اندامم که گندم گون بود از آفتاب و باد خوردن سیاه شود؛ پس در این صورت رنگم تغییر کرد و تبدیل یافت؛ ولی من منم، و یا مثلا بیماری یرقان بگیرم که رنگ اندامم به کلی زرد شود؛ ولی باز من، منم.
س- خیلی متشکرم که با منطق و استدلال به پرسش هایم پاسخ می دهید. حالا بفرمایید انگشتان دست و پای شما، بلکه خود دست و پای شما جزء این من شما است؟
ج- بله، مگر انگشتانم و دست و پایم مانند لباس، کفش، کلاه، مو و رنگم هستند که از من به در باشند و بیرون از من باشند؟
س۔ اگر کسی، یک انگشت او را بریده اند، آیا افعال و آثارش را به خود نسبت نمی دهد و نمی گوید من دیدم، من شنیدم، من رفتم، من آمدم، من گرفتم، من دادم، من اندیشه کردم و من پیش بینی می کنم، و همچنین در افعال دیگر؟
ج- چرا، این افعال را به خود نسبت می دهد.
س - آیا به بریدن این یک انگشت او، در آن من او خللی و نقصانی حاصل شد که وقتی می گوید من، از منی که یک جزء آن بریده شد خبر می دهد؟ و یا این که
چه بسیار در افعال، اقوال و احوالش، من من می گوید و به کلی از آن انگشت ناقص غفلت دارد و هیچ در خاطرش خطور نمی کند؟
ج- ظاهرا باید همین طور باشد که شما می گویید.
س - پس آن انگشت جزء من آن کس نیست؟
ج- بنابراین باید همچنین باشد.
س- حالا بفرمایید اگر انگشتان یک دستش را و یا دستش را تا مچ و یا آرنج و یا تا شانه، نداشته باشد، آیا احوال، افعال و اقوالش را به خود نسبت نمی دهد و ذهول و غفلت از نبود دست در اسناد آثارش به خود برایش پیش نمی آید؟
ج- ظاهرا در این صورت هم، چنان است که شما می گویید.
س - پس دست او هم جزء آن من او نیست.
ج- باید همین طور باشد که شما می گویید.
س- اگر دست ها و پاهایش را نداشته باشد، یا دارد و به کلی افلیج و از کار افتاده اند و مانند چوب خشکی به او چسبیده اند، آیا در این صورت باز نمی گوید من چنان کردم، چنین گفتم و من و من، و یا در این من گفتن اشارت به برخی از قسمت من خود می کند و از جزء منش خبر می دهد؟
ج- ظاهرا من همان من است و کل و جزء در او راه ندارد و تفاوتی پیش نمی آید.
س - پس دست و پایت جزء من تو نیست؟
ج- باید این طور باشد.
س - پس دست و پایت جزء من تو نیست؟
ج- باید این طور باشد.
س - آیا همین پرسش در گوش، چشم، بینی، زبان، دندان، اعضا و جوارح دیگر پیش نمی آید؟ آیا آنها جزء من تو هستند؟
ج- باید حق با شما باشد. گویا که این اعضا هم جزء من نباشند.
س- اینها سؤال هایی درباره ی اعضای ظاهری بود. حالا بفرمایید اگر کسی یک کلیه ی او را گرفته باشند، با کلیه ی دیگر زنده نمی ماند؟
ج۔ چرا، زنده می ماند، و افراد بسیاری را می شناسیم که با یک کلیه زنده اند و به خوبی در کار و کوشش روزانه ی زندگی خود هستند.
س- سخن را کوتاه کنم؛ آیا همان سؤال هایی که در اعضای دیگر پیش آوردیم در این جا پیش نمی آید تا در نتیجه بگوییم که کلیه هم جزء آن من نیست؟
ج- باید همین طور باشد.
کوتاه سخن؛ آیا اگر قلب کسی را بگیرند زنده می ماند، و یا اگر سر کسی را ببرند زنده می ماند؟
ج- نه خیر!
س - آیا قلب، آن «من» است و یا سر، آن «من» است؟
ج- مسلما باید قلب یا سر آن «من» باشد، وگرنه شما که انسان را به کلی مثله کرده اید و چیزی از او باقی نگذاشته اید، بدیهی است اگر سر و یا قلب او هم آن «من» نباشد، پس کیست که من من می گفت. بالاخره باید چیزی باقی باشد تا من او باشد. شما از انسان آنچه بود همه را به کنار گذاشته اید، از او گرفته اید و او را هیچ کرده اید. دیگر من او کو تا من من بگوید؟
س - اجازه می فرمایید سؤالم را ادامه بدهم و پرسش و کاوش بیشتر در میان اورم؟
ج- خواهش می کنم بفرمایید!
پایان درس
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
#درس بیستم
#معرفت_نفس
#خودشناسی
#من_کیستم
@shakhehtoba
درس بیست و یکم
این درس نیز دنباله ی سؤال و جواب درس پیش است:
س- در درس پیش از شما پرسیدم که آیا قلب و سر جزء آن من است که هر کسی می گوید من چنان گفتم، چنین شنیدم، چنان بودم و چنین شدم؟ در پاسخ گفته اید اری، که اگر سر و قلب هم آن من نباشد، پس کیست که من من می گوید. بنا شده از شما در این باره پرسش بیش تر کنم.
ج- خواهش می کنم بفرمایید!
س- لطفا به سؤال هایم خیلی دقت و توجه داشته باشید: بفرمایید آیا هیچ گاه فکرهای سنگین و عمیق در رشته های کار و زندگی برای شما پیش آمده است؟
ج- چرا، چه بسیار گاهی برای حل یک مسأله ی ریاضی چنان فکر عمیق روی می دهد که از بیان آن عاجزم.
س- متشکرم! آیا در آن حال که برای حل مسأله ای سخت به فکر فرو رفته اید، توجه به اعضای تان رهزن شما هست یا نه؟
ج- خواهش می کنم سؤال را توضیح بدهید و روشن تر بپرسید؟
س۔ غرضم این است در آن حال که باید به فکر عمیق، مسأله ی دشواری را حل کنید، اگر سر و صدای خارجی باشد مزاحم کار شما نیست؟
ج- چرا، همین طور است که می فرمایید.
س - در آن حال اگر چشم بر چیزی بدوزید و سرگرم تماشای آن باشید، از کار فکری ات باز نمی مانید؟
ج- چرا، خیلی واضح است.
س- آیا برای شما پیش نیامده است وقتی بیدارید و به فکری فرو رفته اید، با این که چشم باز و گوش باز است، اگر به قول بابا گفتنی شتر با بار از پیش چشم شما بگذرد از آن غفلت دارید و پس از آن اگر دیگری از شما بپرسد که آیا اشتری با بار از این جا عبور کرده است، در جوابش می گویی ندیدم؛ و اگر در فکر نمی بودید، او را می دیدید،
و در هر دو صورت چشم باز است؟
ج- چه بسیار که این احوال و اوضاع برای انسان پیش می آید.
س - آیا برای شما پیش نیامده است که در مطلب نیازمند به فکر عمیق از سر و صدا می گریزید و به گوشه ای پناه می برید، و در آن حال که به فكر نشسته اید چه بسا که چشم خود را هم می بندید که تا دیده به این و آن نیفتد و شما را از فکر کردن باز ندارد؛ حتی خیال های درونی خودتان را از این سوی و آن سوی رفتن باز می دارید تا فکرت از پراکندگی رهایی یابد و فقط به همان مطلب دشوار تمرکز یابد تا به حل آن دست بیابید، آیا نه چنین است؟
ج- خوب می فرمایید همین طور است که بیان می کنید و چون و چرا برنمی دارد.
س - آیا برای شما پیش نیامده است که در مطلب نیازمند به فکر عمیق از سر و صدا می گریزید و به گوشه ای پناه می برید، و در آن حال که به فكر نشسته اید چه بسا که چشم خود را هم می بندید که تا دیده به این و آن نیفتد و شما را از فکر کردن باز ندارد؛ حتی خیال های درونی خودتان را از این سوی و آن سوی رفتن باز می دارید تا فکرت از پراکندگی رهایی یابد و فقط به همان مطلب دشوار تمرکز یابد تا به حل آن دست بیابید، آیا نه چنین است؟
ج- خوب می فرمایید همین طور است که بیان می کنید و چون و چرا برنمی دارد.
س- خیلی متشکرم! آیا همان طور که چشم خود را می بندید و فکر را از خیال های پراکنده باز می دارید، حالا بفرمایید اگر در آن حال درباره ی شکل، ریخت، ساختمان و تشریح عضوی از اعضای بیرونی یا درونی خودتان نظر داشته باشید و در پیرامون آن اندیشه کنید، آیا از حل آن مطلب دشوار و سنگین باز نمی مانید و از آن فکر عمیقی که لازم بود منحرف و منصرف نمی شوید؟
ج- این چنین است که می فرمایید، و البته توجه به این امور مانع از غور کردن و تعمق در مسایل سنگین و حل آنهاست.
س - این بود آنچه که در آغاز گفتیم که در حال فرو رفتن در فکر، توجه به اعضا رهزن است و انسان از فکر کردن و به نتیجه رسیدن باز می ماند. حالا که سخن بدین جا رسیده است، با توجه و دقت هر چه بیشتر و با تأمل هر چه بهتر بفرمایید در آن هنگام که در حل مساله ای به فکر فرو رفته اید تا به نتیجه ی آن رسیده اید و به جواب آن دست یافته اید، آیا در آن حال تعمق فکری که سخت به فکر فرو رفته اید، هیچ می گفتید که ملک و مالی دارم و رخت و لباسی دارم، و یا دست و پایی دارم و یا سر، مغز و قلبی دارم، و یا از همه غفلت و ذهول داشته اید و در عین حال تو بودی که به فکر فرو رفته بودی، و تو بودی و تو، و چون از آن حال باز آمدی می گویی من فکر کردم، فهمیدم و رسیدم؟ لطفا بفرمایید این من کیست که می گوید من فکر کردم، من یافتم و من فهمیدم؟ جز این است که باید غیر از بدن و غیر از همه ی جوارح و اعضای تو باشد؟
ادامه دارد....
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
#درس بیست و یکم
#معرفت_نفس
ج - این چنین که تشریح کرده اید و کنجکاوی نموده اید، باید همین طور باشد که نتیجه گرفته اید.
س۔ حالا بفرمایید آن که می گوید منم، من چنین و چنان کردم، گفتم و شنیدم من چه، و چه، و چه، آیا آن من موجود است یا معدوم؛ به عبارت ساده تر، آن من که جز بدن است،«هست» است یا«نیست» است؟
ج- آقا، این دیگر خیلی روشن است که آن من موجود است و هست است. معدوم که «نیست» است و نیست «نیست» است. نیست چگونه فکر می کند، می یابد و می گوید من؟ نیست که از خود خبر نمی دهد و نمی شود از آن خبر داد. هر چه که منشأ آثار است از هست است.
س - آفرين! همین طور است که تقریر می فرمایید؛ پس از این پرسش و پاسخ و از این روش و کاوش بهره گرفتم که آنچه را هر انسانی به فرهنگ فارسی «من» و یا به تازی «أنا» و یا به واژه های دیگر از خود خبر می دهد و حکایت می کند، این کلمه ی «من»، «أنا» و مانند آنها اشارت به موجودی دارد که آن موجود جز بدن اوست.
ج- همین طور است که می فرمایید.
س - پس آن که می گفت تاریک بودم و روشن شدم، ناقص بودم و کامل شدم، نادان بودم و دانا شدم و از قوت به فعل رسیدم، این حقیقت موجود بود که جز بدن است و کلمه ی «من» و «أنا» اشاره به آن است؟
ج- باید این طور باشد.
س - آیا آن را با چشم سر می بینیم.
ج- نه خير!
س - آیا می شود با چشم مسلح مثلا با ذره بین ها و دوربین ها او را دید؟
ج- نمی دانم.
شما دوستان گرامی ام در این بحث و فحص دقت بفرمایید. این درس ها را سرسری نگیرید. ببینید الان به موجودی رسیده ایم که آن حقیقت ذات هر فرد انسان است. اکنون همین اندازه نتیجه حاصل کرده ایم که آن گوهری که به لفظ «من» و «أنا» بدان اشارت می کنیم، موجودی است غیر از بدن. این بحث و فحص، ما را به چنین موجودی رسانده است. اکنون در بود چنین موجودی که حقیقت من و شماست یقین حاصل کرده ایم. اگر چه با چشم سر او را نمی بینیم و از منظر دیدگان پنهان است و نمی توانیم آن را لمس کنیم، به بود او اعتراف داریم. اما چگونه موجودی است، غیر از بدن است و با بدن است، نسبت بدن با او چگونه و تعلق او به بدن چگونه است، به چه نحو از نقص به کمال می رسد و سؤال های بسیار دیگر در این باره، باید پس از این روشن شود. ما در سفر علمی خود حق داریم که بگوییم اکنون گامی برداشته ایم. این مطلب در درس های بعدی روشن تر می شود. اکنون در این روش به همین اندازه اکتفا می کنیم.
پایان درس
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
#درس بیست و یکم
قسمت دوم
#پرسش_و_پاسخ
#معرفت_نفس
#خودشناسی
#حقیقت_من
این بود تذکری که بدان وعده داده ایم
.
حالا درست دقت بفرمایید و از روی درایت و انصاف حکم کنید. در چنین فرض مذکور، اصلا می گفتی بدنی دارم تا بگویی بدنم مرکب از سر، دست، مغز، قلب، خون و چه و چه است؟ و من آن مغزم، یا آن قلبم و یا آن خونم. نه این است که در فرض مذکور، نه می دانی زمینی است، نه آسمانی و نه ماه، خورشید و ستارگانی، و نه اینی و نه آنی؛ حتی نه دست، پا، سر و زبانی، و نه خون، قلب، مغز و استخوانی، در عین حال که از همه چیز بی خبری به خودت آگاهی، از خویشتن خبرداری و مثبت مدرک ذات خودی، و تو خود با خودی؛ پس آن گوهری که به من و أنا بدان اشارت می شود موجودی است غیر از بدن.
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
#درس بیست ودوم
@shakhehtoba
علامه حسن زاده آملی:
معاد بحار الانوار را نگاه بفرمایید، چه فرمایشات عجیبی از زبان ائمه اطهار در آنجا آورده است؛ مثلا جناب سید الشهداء برای بهشتیان ظهور میکند و آنها را شاد و خرم مینماید و این شادمانی بر اثر تشریف فرمایی و تجلی آن جناب است.
اینها به زبان نمیآید که چگونه به تشریف فرمایی یک انسان الهی و ملکوتی، سرور و ابتهاج و قرب و معانی و معارف و حقایق به بهشتی ها دست میدهد.
بهشت هم مراتب دارد و این طور نیست که جناب سید الشهداء برای هر بهشتی تجلی کند، بلکه قابلیت و استعداد می خواهد، "الدنیا مزرعة الاخرة".
اگر انسان در این دنیا حسینی بود، آنجا چنین توفیقی خواهد داشت و سید الشهداء بر او تجلی خواهد کرد.
#علامه_حسن_زاده_آملی
(شرح اشارات وتنبیهات)
#سید_الشهدا
#تجلی_سیدالشهدا
@shakhehtoba
نجمش به سیر مستقیم در اوج وحدت شد مقیم از کثرتش دیگر چه بیم کوتاه کن افسانه را
#علامه_حسن_زاده_آملی #نجم_الدین
@shakhehtoba
2.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قابلیت و #ظرفیت_انسان
#علامه_حسن_زاده_آملی
🌹کانال شاخه طوبی 🌹
👇👇👇
@shakhehtoba
https://eitaa.com/joinchat/2841182208C176d11888a
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏