شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
خیلی وقت بود با سعید آرزوی جبهه رفتن داشتیم.ولی بدلیل کم بودن سن، شرایط اعزام را نداشتیم. یک روز ی
آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه. من در دوکوهه افتادم در پدافند لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص) و میدانستم سعید هم در این لشگر است ولی واحد(گردان) سعید را نمیدانستم.
ساختمان پدافند، پشت حسینیه شهید همت بود و یک روز در فضای باز داشتیم آموزش توپ ضدهوایی میدیدیم که صدای یک تویوتا آمد.
بعد از گذشت لحظاتی یک نفر در کنارم نشست. بدون هیچ سر و صدایی، چند دقیقه بعد کلاس که تمام شد. صدای سلام کردن شنیدم، برگشتم دیدم سعید است. وای که چه لحظه ای بود، همدیگر را در آغوش گرفتیم.
از ایشان پرسیدم از کجا میدانستی من اینجا هستم؟! گفت مرخصی بودم و جویای تو شدم، گفتند دوکوهه هستی.
بعد گفت بیا بریم واحد ما؛ واحد تسلیحات. رفتیم سوار تویوتا بشیم، گفت با یکی از دوستانم هستم. این دوست آقا سعید که راننده تویوتا بود، شهید بزرگوار؛ رضا مومنی بود. من ایشان را نمی شناختم و نمیدانستم رضا مومنی مسئول زاغه مهمات است.
سوار شدیم به سمت تسلیحات حرکت کردیم و بعد از کمی صحبت، من گفتم سعید! مسئولتان را میشناسی؟ دیدم جفتشان با یک حالت خاصی به هم نگاه کردند و بعد سعید به من گفت چطور؟!
گفتم با ایشان صحبت کن که مرا بیاورد پیش شما. دوباره آن دو به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده. گفتم چرا میخندید؟ فرمانده را میشناسی یا نه؟! همان لحظه رسیدیم به واحد تسلیحات که انتهای پادگان دوکوهه بود.
رضا مومنی یه گوشه پارک کرد و گفت: نگران نباش من با فرمانده صحبت میکنم ببینم قبول میکند یا نه. بعد رو به سعید کرد و گفت سعید! در این فاصله تو دوستت را ببر یک دوری بزنید تا با تسلیحات بیشتر آشنا بشه و باز خندیدند.
آقا رضا رفت سمت سنگر فرماندهی که سنگر خودش بود. سعید گفت میدونی کی بود؟ گفتم نه. گفت رضا مومنی فرماندهی ما (در زاغه مهمات) بود. با ناراحتی گفتم چرا زودتر معرفی نکردی؟!
(شهید) رضا مومنی آنقدر به قول خودمون خاکی و بی ریا و دوست داشتنی بود که اصلا نشان نمیداد که فرمانده باشد.
خلاصه رفتیم قسمتهای تسلیحات را دیدیم و در این حین از جلوی هر سنگری میگذشتیم نیروها خیلی گرم سعید را برای چای به سنگرشان دعوت می کردند. همه با دیدن سعید انگار یک انرژی خاصی میگرفتند...
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
دوکوهه السلام ای خانه عشق
سلام ما به تو میخانه عشق
دوکوهه منزل و مأوای عشاق
دگر خالی شده از جای عشاق
دو کوهه با صفا بودی و زیبا
چرا حالا شدی تنهای تنها
دوکوهه صبحگاهت با صفا بود
کلاس درس ایثار و وفا بود
دوکوهه آن حسینیه همت
دگر خالی شده ست از خاکتربت
دوکوهه کو یگان ذوالفقارت
کجایند عاشقان بیقرارت
دو کوهه گو که گردانها کجایند
مگر نزد شهید کربلایند
دوکوهه قلب ما پر گشته از غم
بگو باشد کجا گردان میثم
دوکوهه از جدایی تو فریاد
نمی آید دگر گردان مقداد
دوکوهه روز ما گشته شب تار
کجا برپا شده گردان عمار
دوکوهه کن نظر بر ما چه ها رفت
بگو گردان حمزه ات کجا رفت
دوکوهه ای کلاس عشق و ایثار
کجا برپا شده گردان انصار
دوکوهه باغ ما گردیده پرپر
کمیل و مالک و گردان جعفر
دوکوهه درس آموز شهامت
کجا زد خیمه گردان شهادت
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
12-sazvar-dokoohe(2).mp3
2.51M
صدای ضجه های سعید به گوش می رسد...
@shalamchekojaboodi
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
اطلاعیه مراسم تشییع و ختم مرحوم حاج مصطفی شهبازی پدر بزرگوار شهید جستجوگر نور علیرضا شهبازی
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
از آن طرف قمرش روی نیزه کامل شد
از این طرف سرت از روی نیزه نازل شد
غروب روز دهم بود عمه ام افتاد
عبای خونی تو تا به دوش قاتل شد
تمام اهل حرم را سوار محمل کرد
عمو نبود... پدر، کارِ عمه مشکل شد
میان کوفه همه زیر لب به هم گفتند:
عقیله همسفر مشتی از اراذل شد
تمام دشت بهم ریخت آن زمانی که
نگاهت از روی نی سوی عمه مایل شد
چکید خون سرت... خواهرت دلش خون شد
گواه این سخنم خون و چوبِ محمل شد
به جای تک تک ما عمه کعب نی خورده
برای تک تک ما مثل شیر حائل شد
خدا کند که پدر جان ندیده باشی تو
چگونه دختر حیدر به شام داخل شد
هزار خطبه ی قرّاء خوانده خواهر تو
جواب این همه خطبه فقط کف و کِل شد
عقیله، کعبه ی غم، قبلةُ البرایا بود
ز اشک نیمه شبش خاک دشت ها گِل شد
میان نافله ها یاد مادرش می کرد
همیشه روضه ی او برکت نوافل شد
اگرکه پیر شدم، عمه ام مقصر نیست
گمان نکن که دمی از رقیه غافل شد
محمد جواد شیرازی
#مرثیه_حضرت_زینب سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseini
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه.
خلاصه سعید مرا قانع کرد که در گردان خودت این دوره را به پایان برسان و گفت من هم سعی میکنم زود به زود بهت سری بزنم.
یکبار در دوکوهه دیدم سعید برای اولین بار پشت فرمان تویوتا آمد پیش من. برام جالب بود با ماشین؟!! با اون سن کم؟!!
پرسیدم؛ ماشین چطور گرفتی؟ گفت نمیدانستند منم رانندگی بلدم. داخل اتاق بودیم که یکدفعه همانجا آتش سوزی شد. رضا مومنی دچار سوختگی شد و از حال رفت.
من به دلیل علاقه ای که بهش داشتم دیگه منتظر نشدم تا در آن شلوغی کسی کاری انجام بده، سریع رضا را بلند کردم و گذاشتم داخل ماشین و خودم نشستم پشت فرمان.
چون خیلی عجله داشتم، خواستم دور بزنم به سمت بهداری، به حدی سریع پیچیدم که یکطرفِ ماشین از زمین بلند شد و نزدیک بود چپ کنه ولی دوباره به زمین نشست.
یک لحظه رضا چشم باز کرد و پرسید چی شده؟! گفتم چیزی نیست، الان میرسیم بهداری. دیگه بعد از آن حادثه متوجه شدند من رانندگی بلدم...
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید دوره راپل را برای گروه ویژه شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سعید دوره راپل را برای #گروه_ویژه شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک.
یکی از آموزش ها سرسره مرگ بود؛ یک سیم بکسل که یک سر آن را به قله کوه و طرف دیگرش را به انتهای دره به صورت شیب حدودا 25 الی 30 درجه بسته بودند و به دلیل فاصله زیاد قله تا دره، ته سیم بکسل دیده نمی شد.
یک مستطیل برزنتی به نام بالشتک به طول 60 الی 70 سانت بود که دو سر آن بندی برای گره زدن داشت و این وسیله رو باید به سینه به صورت اریب می بستیم. سپس روی سیم بکسل به صورت خاصی دراز میکشیدیم و با پاها و دستها، تعادل خودمون رو حفظ میکردیم.
برای اینکه خدای نکرده نفر از ارتفاع 100_ 150 متری سقوط نکنه، یک طناب دو متری به کمرش بسته می شد و طرف دیگه طناب با کارابین به سیم بکسل در پشت سر نفر قلاب می شد که در صورت سقوط، نفر بتونه از طناب آویزان بشه.
نفر اول؛ آقای مهدی جوزی که مربی تکواندو و ورزشکار بود و بدن قویای داشت، استارت کار را زد و خوابید روی سیم بکسل. بعد از چند ثانیه ( حدود 10 ثانیه ) به انتهای کار رسید و با بیسیم اعلام سلامت کرد.
نفر دوم هم بنده بودم که با هر بدبختی بود کار رو انجام دادم و اون بالا از ترس دو کیلو لاغر شدم.
بچه ها تعریف کردند؛ نفر سوم؛ محمد زارعین روی طناب خوابید و داشت خودش رو معرفی و اعلام آمادگی برای انجام کار می کرد که یک هو سعید زد پشت کمرش و گفت؛ یا علی ... برو ...
این بنده خدا که هنوز کاملاً آماده نشده بود، تعادلش بهم خورد و از همون اول، آویزانِ سیم بکسل شد. البته دستکش دستش بود ولی تا بچه ها بیان بگیرنش راه افتاده بود.
از اون اول تا آخر مسیر داد میزد؛ سوختم سوختم ... صدای هواپیمای درحال سقوط می داد و از پشت دستکشش دود بیرون می اومد😂
برای این مواقع یک نفر توی دره و وسط مسیر با دوتا طناب 100 متری که به هم بسته و با کارابین به سیم بکسل وصل شده بود، قرار گرفته بود که اگر احیاناً کسی مثل این بنده خدا تعادلش به هم خورد، بتونه بگیردش و نذاره با تخته سنگ انتهای کارگاه برخورد کنه.
چشمتون روز بد نبینه؛ محمد با تمام سرعت به طرف انتهای کارگاه میرفت و داد میزد؛ سوختم... سوختم... ماهم از پایین و بچه ها از بالای ارتفاع به نفری که ترمز اضطراری دستش بود می گفتیم بگیرش ... بگیرش ...
محمد به طناب ترمز رسید و به دلیل سرعت بالا و وزنش، جعفر اجلالی رو که طناب دستش بود، عین یک تکه پارچه رو هوا بلندش کرد و چندین متر آن طرف تر به زمین کوبید!! محمد هم مثل یک گونی سیبزمینی به انتهای کارگاه برخورد کرد!!!
بالایی ها همه درحال دویدن به طرف پایین و ما هم در انتهای کارگاه بهت زده شاهد برخورد محمد به تخته سنگ بودیم!! انگار همه چیز را روی دور کند گذاشته بودن!!
بعد از اینکه محمد به پشت برگشت، داد زد؛ سوختممممم ... و ما همه زدیم زیر خنده و رو زمین ولو شدیم🤣
بعد از گذراندن چندین آموزش دیگه مثل عبور از کابل سه سیم و دو سیم، شخصی به نام ابوذر که مسئول آموزش لشکر ده مخصوص سیدالشهدا (ع) بود اومد رو ارتفاع کناری ما و شروع کرد به خوش و بش با سعید و بچه ها
این بنده خدا چون عصر اومده بود نمی دونست چه داستانهایی اتفاق افتاده، پرسید؛ سعید! بچه ها کارگاه کوچیکه رو رفتن که میخوان این کارگاه بزرگه رو برن؟؟!!!
کارگاه کوچکه!؟!؟ همه با تعجب به هم نگاه کردیم 😳😳 و سعید با کمال خونسردی، همانطور که سرش پایین بود و با طنابها ور میرفت، گفت؛ نه بابا! با همین کارگاه بزرگه آموزش دادم.
ابوذر از نگرانی و ترس و تعجب زیاد پاهاش سست شد و رو پاهاش کنار سعید نشست. گفت: تو اینا رو با کارگاه بزرگه آموزش دادی؟؟!! نگفتی بچه های مردم بیوفتن تکه بزرگه گوششون میشه؟؟!! نگفتی اتفاقی بیوفته ...
ماها خشکمون زده بود😳 و تازه بعد از گذراندن تمام مراحل آموزش و چندین بار از صبح تا عصر با مرگ دسته و پنجه نرم کردن، فهمیدیم که ما کار رو از آخر به اول آموزش دیدیم و از مرحله سخت به آسون رسیده بودیم! سعید هم عین خیالش نبود و واقعاً اونجا فهمیدیم که خدا با ماست!!😅
راوی؛ آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شبهای ماه رمضان، اول میرفتیم شیخ حسین انصاریان و بعد مسجد ارک.
مدتی دستم در محل کار دچار سانحه شده بود و پانسمان داشت. ماه رمضان بود و سعید شب آمد منزلمان. گفت بیا با موتور ببرمت مرقد امام. چون حادثه دستم خیلی مرا افسرده کرده بود در مسیر خیلی باعث شادی و تجدید روحیهام شد.
یکدفعه همینطور که با سرعت خیلی زیاد داشت می رفت، گفت من خوابم می یاد، تو که پشت نشستی فرمان را بگیر، من بخوابم.
در اوج خنده خیلی ترسیدم و گفتم آخه دستم... گفت اگر اهمیت بدی دیگه زندگی برات مشکل میشه.
فرمان موتور را رها کرد و خودش را به خواب زد. وقتی فرمان را گرفتم چشمانش را باز کرد، لبخندی زد و شروع کرد مداحی کردن.
اون شب کلی بهمون خوش گذشت و در نهایت برای سحر منو رسوند منزلمون.
روحش شاد، یادش گرامی
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند ماه بعد از شهادت سعید خانمی با فرزند معلولش که از ناحیه مچ پا مشکل داشت، آمده بود و بیرون مسجد صاحب الزمان (عج) ایستاده بود.
یک نفر به من گفت اون خانم با شما کار داره. رفتم دیدم یک خانم بسیار نحیفی ست که فقر از سر و رویش مشخص است.
گفت آقا سعید سالها بود که به ما کمک مالی میکرد و پس از مدتی که دیگر به ما سر نزد، فهمیدیم به شهادت رسیده.
با حاج آقای شاهدی(پدر سعید) منزل این خانم رفتیم. واقعاً باورکردنی نبود. در یک اتاق، چند نفر زندگی میکردند با فقر مطلق.
سعید حواسش به فقرا بود. کافی بود بفهمه یکی مشکل داره، تا مشکلش و حل نمیکرد آرام نمیگرفت. روحش شاد
راوی؛ آقای علیرضا #رجبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
الحمدلله که نیمی از سال ۱۴۰۲ رو با یاد و خاطره رفیق دوست داشتنی سعید عزیزمون سپری کردیم...
اینکه برادر عزیزمون سعیدجان پس از این همه سال این گونه زنده و پرشور وارد زندگیمان شود، چیزی نیست جز عنایت و خواسته خود شهید❤❤❤
براستی او که رفته و به مقصد رسیده است، پس چه نیازی به ما دارد جز آنکه به رسم مرام و معرفت خواسته باشد با دعوت از جمعی از دوستان و عاشقان هر صبح و شام سفرهای از خاطرات شیرینش را برایمان پهن کند تا ما هم در زندگی روزمره قدری از لحظات ناب با شهید بودن رو درک کنیم و حظ و بهرهای از آن ببریم.
امیدواریم سعید جان از آن مقام بالا دست ما را هم بگیرد.🤲
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
عرض تسلیت بابت فجایع #غزه😭🖤
🔹 ختم ۱۴ هزار صلوات برای نجات مردم مظلوم غزه و نابودی اسرائیل وحشی
👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/8ir9vo
چند ماهی مونده بود که بره تفحص، از سپاه موتورهای خراب رو میآورد و تعمیر میکرد و یه آقایی به نام نعمتی میآمد و موتور رو می برد.
از اداره که میآمد کمی استراحت میکرد و بعد میرفت زیرزمین برای تعمیر موتورها.
سعید خیلی شربت و شیرکاکائو دوست داشت. من یه روز شربت درست می کردم و یه روز هم شیرکاکائو، دست صادق را میگرفتم و باهم میرفتیم پایین. خیلی خوشحال میشد، اول صادق رو بغل میکرد و میبوسیدش و بعد نوشیدنیش رو میخورد.
دیگه نزدیک رفتنش که شد همه موتورها رو تحویل داد، انباری رو خیلی قشنگ مرتب کرد و هر چیزی را سر جای خودش قرار داد.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
با سعید سال ۶۴ در دوکوهه آشنا شدم. من چون مسئول تعمیرگاه لشکر بودم و سعید ماشین میآورد برای تعمیر، دیگه از اونجا زمینهی آشنایی مون فراهم شد و یواش یواش با هم رفیق و صمیمی شدیم...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
با سعید سال ۶۴ در دوکوهه آشنا شدم. من چون مسئول تعمیرگاه لشکر بودم و سعید ماشین میآورد برای تعمیر، دیگه از اونجا زمینهی آشنایی مون فراهم شد و یواش یواش با هم رفیق و صمیمی شدیم، طوری که سالهای ۶۵ و ۶۶ بعضی وقتها که مرخصی میخواستیم بیایم، سعی میکردیم با هم بیایم تهران و با هم برگردیم.
اگر هم یکی مان می رفت تهران، معمولاً با هم در ارتباط بودیم و یا من به او زنگ می زدم یا او به من.
یکبار یادمه سعید رفته بود تهران و قرار بود شنبه سوار قطار شود که برگردد منطقه و یکشنبه رسید. من یکشنبه صبح با ماشین از دوکوهه رفتم اندیمشک که سعید رو بردارم بیارمش. دیدم حال خوبی نداره و خیلی ناراحت و مغمومه.
گفتم سعید چی شده؟
گفت محسن! جمعه با دوچرخه رفته بودم نماز جمعه، تو راه همینجور که داشتم می رفتم، یه پیرمردی از اونور خیابون داشت میاومد اینور خیابون، پشتشو نگاه نکرد، من پشتش بودم.
میگفت هرچی زنگ دوچرخه رو زدم؛ هی حاج آقا حاج آقا کردم، متوجه نشد. من گرفتم مثلا سمت چپ، اونم اومد سمت چپ، هی من گرفتم سمت چپتر اونم اومد اون ورتر... بدون اینکه بخوام یه دفعه باهاش برخورد کردم و با دوچرخه زدم به پیرمرده، پیرمرده خورد زمین.
اومدم پایین کمکش کردم بلند شد، هی تر وتمیزش کن و ... پیرمرده بنده خدا پوست کف دستش یه مقدار رفت و یه کمی اذیت شد. هر کاری کردم ببرمش دکتر قبول نکرد ولی ناراحت شد و شروع کرد ناله و نفرین کردن به من.
میگفت افتادم به پاش، گفتم حاج آقا! به خدا من نمیخواستم این اتفاق بیفته، شما بدون اینکه برگردی نگاه کنی، یه دفعه اومدی تو خیابون...
به خدا حاجی! منم اینورم ماشین بود، هی زنگ دوچرخه رو زدم، هی صدا کردم؛ حاج آقا! حاج آقا! حاج آقا!... شما متوجه نشدی.
خلاصه میگفت این بنده خدا ناراحت بود و همینجوری که می رفت، می گفت خدا فلانت کنه و ... کلی با دوچرخه دنبالش رفتم، گفتم آقا تو رو قرآن وایسا! منو حلال کن! اگه حلالم نکنی، گره تو کارم میافته...
هر چی دنبالش رفتم، این بنده خدا سخت تر شد که حلال نکنه و یه حرفی به ما بزنه.
دیدم هی داره بدتر میشه، گفتم؛ حاج آقا! من که فردا دارم میرم سوار قطار بشم برم منطقه، این چند روز هم مرخصی اومده بودم، ولی تو رو قرآن تو رو به کی ...کلی قسمش دادم؛ منو حلال کن که من گره به کارم نیفته و شهادت قسمتم بشه.
گفتم؛ به خاطر همین ناراحتی؟ گفت آره. گفتم؛ تو وظیفهتو انجام دادی، چرا انقدر حرص میخوری بابا؟!
اونروز سعید انققققدر گریه کرد، می گفت منو حلال نکنه چی؟ گفتم ایشالا که حلال میکنه، عصبانی بوده، هم دردش اومده، هم به خاطر سن بالاش یه خورده سفت و سخت بوده، حالا ایشالا که حلال میکنه سعید، شهادت رو هم خدا به وقتش قسمتت میکنه.
راوی؛ آقای محسن #صالحی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اومدی به زمین تا به دادمان برسی ... 💐💐💐
ولادت کریم اهلبیت؛ امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد ❤️
@shalamchekojaboodi
ایام مبارک اعیاد شعبانیه بود. تصمیم گرفتیم تا خیابان شهید کلانتری رو با ریسهکشی چراغونی کنیم. اونوقتها لامپهای کم مصرف وجود نداشت و لامپهای رنگی هم گرون قیمت بود.
با بچهها لامپ ۲۰وات خریدیم و با رنگهای مختلف با زحمت اونها رو رنگ کردیم. برق ریسهها رو از برق شهری تامین میکردیم. این کار، بسیار خطرناک بود ولی برای بچههای اون دوره زمونه ماجراجویی حساب میشد.
از صبح شروع به کار کردیم و متاسفانه نتونستیم بیش از چند خط ریسه رو بکشیم. یکدفعه سعید ظهور کرد و با خندهای گفت همین چند تا ریسه رو کشیدید؟!
بیوقفه مشغول کار شد. باورکردنی نبود، شاید در عرض دو ساعت ریسهها رو کشید. بسیار کارسخت و خطرناکی بود. و از همه جالبتر این بود که سیم ریسهها رو مستقیم با دست و بدون دستکش و انبردست به سیم شهری وصل میکرد.
چون من بانی کار بودم از اینکه برق سعید رو بگیره به شدت نگران بودم و مکرر التماس میکردم که تو رو خدا با انبردست سیمها رو وصل کن. ولی گوش شنوایی نبود و با جسارت و با دست، تمام سیمها رو وصل کرد.
خیلی نگران بودم ولی در دلم خوشحال بودم و مدام دعاش میکردم چرا که واقعا کار ما نبود و سعید هم با انگیزه بالا این کار رو انجام میداد.
روحش شاد و منور به نور اهل بیت علیهم السلام. ان شاء الله
راوی؛ آقای علیرضا #رجبی
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi