سعید دوره راپل را برای #گروه_ویژه شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک.
یکی از آموزش ها سرسره مرگ بود؛ یک سیم بکسل که یک سر آن را به قله کوه و طرف دیگرش را به انتهای دره به صورت شیب حدودا 25 الی 30 درجه بسته بودند و به دلیل فاصله زیاد قله تا دره، ته سیم بکسل دیده نمی شد.
یک مستطیل برزنتی به نام بالشتک به طول 60 الی 70 سانت بود که دو سر آن بندی برای گره زدن داشت و این وسیله رو باید به سینه به صورت اریب می بستیم. سپس روی سیم بکسل به صورت خاصی دراز میکشیدیم و با پاها و دستها، تعادل خودمون رو حفظ میکردیم.
برای اینکه خدای نکرده نفر از ارتفاع 100_ 150 متری سقوط نکنه، یک طناب دو متری به کمرش بسته می شد و طرف دیگه طناب با کارابین به سیم بکسل در پشت سر نفر قلاب می شد که در صورت سقوط، نفر بتونه از طناب آویزان بشه.
نفر اول؛ آقای مهدی جوزی که مربی تکواندو و ورزشکار بود و بدن قویای داشت، استارت کار را زد و خوابید روی سیم بکسل. بعد از چند ثانیه ( حدود 10 ثانیه ) به انتهای کار رسید و با بیسیم اعلام سلامت کرد.
نفر دوم هم بنده بودم که با هر بدبختی بود کار رو انجام دادم و اون بالا از ترس دو کیلو لاغر شدم.
بچه ها تعریف کردند؛ نفر سوم؛ محمد زارعین روی طناب خوابید و داشت خودش رو معرفی و اعلام آمادگی برای انجام کار می کرد که یک هو سعید زد پشت کمرش و گفت؛ یا علی ... برو ...
این بنده خدا که هنوز کاملاً آماده نشده بود، تعادلش بهم خورد و از همون اول، آویزانِ سیم بکسل شد. البته دستکش دستش بود ولی تا بچه ها بیان بگیرنش راه افتاده بود.
از اون اول تا آخر مسیر داد میزد؛ سوختم سوختم ... صدای هواپیمای درحال سقوط می داد و از پشت دستکشش دود بیرون می اومد😂
برای این مواقع یک نفر توی دره و وسط مسیر با دوتا طناب 100 متری که به هم بسته و با کارابین به سیم بکسل وصل شده بود، قرار گرفته بود که اگر احیاناً کسی مثل این بنده خدا تعادلش به هم خورد، بتونه بگیردش و نذاره با تخته سنگ انتهای کارگاه برخورد کنه.
چشمتون روز بد نبینه؛ محمد با تمام سرعت به طرف انتهای کارگاه میرفت و داد میزد؛ سوختم... سوختم... ماهم از پایین و بچه ها از بالای ارتفاع به نفری که ترمز اضطراری دستش بود می گفتیم بگیرش ... بگیرش ...
محمد به طناب ترمز رسید و به دلیل سرعت بالا و وزنش، جعفر اجلالی رو که طناب دستش بود، عین یک تکه پارچه رو هوا بلندش کرد و چندین متر آن طرف تر به زمین کوبید!! محمد هم مثل یک گونی سیبزمینی به انتهای کارگاه برخورد کرد!!!
بالایی ها همه درحال دویدن به طرف پایین و ما هم در انتهای کارگاه بهت زده شاهد برخورد محمد به تخته سنگ بودیم!! انگار همه چیز را روی دور کند گذاشته بودن!!
بعد از اینکه محمد به پشت برگشت، داد زد؛ سوختممممم ... و ما همه زدیم زیر خنده و رو زمین ولو شدیم🤣
بعد از گذراندن چندین آموزش دیگه مثل عبور از کابل سه سیم و دو سیم، شخصی به نام ابوذر که مسئول آموزش لشکر ده مخصوص سیدالشهدا (ع) بود اومد رو ارتفاع کناری ما و شروع کرد به خوش و بش با سعید و بچه ها
این بنده خدا چون عصر اومده بود نمی دونست چه داستانهایی اتفاق افتاده، پرسید؛ سعید! بچه ها کارگاه کوچیکه رو رفتن که میخوان این کارگاه بزرگه رو برن؟؟!!!
کارگاه کوچکه!؟!؟ همه با تعجب به هم نگاه کردیم 😳😳 و سعید با کمال خونسردی، همانطور که سرش پایین بود و با طنابها ور میرفت، گفت؛ نه بابا! با همین کارگاه بزرگه آموزش دادم.
ابوذر از نگرانی و ترس و تعجب زیاد پاهاش سست شد و رو پاهاش کنار سعید نشست. گفت: تو اینا رو با کارگاه بزرگه آموزش دادی؟؟!! نگفتی بچه های مردم بیوفتن تکه بزرگه گوششون میشه؟؟!! نگفتی اتفاقی بیوفته ...
ماها خشکمون زده بود😳 و تازه بعد از گذراندن تمام مراحل آموزش و چندین بار از صبح تا عصر با مرگ دسته و پنجه نرم کردن، فهمیدیم که ما کار رو از آخر به اول آموزش دیدیم و از مرحله سخت به آسون رسیده بودیم! سعید هم عین خیالش نبود و واقعاً اونجا فهمیدیم که خدا با ماست!!😅
راوی؛ آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شبهای ماه رمضان، اول میرفتیم شیخ حسین انصاریان و بعد مسجد ارک.
مدتی دستم در محل کار دچار سانحه شده بود و پانسمان داشت. ماه رمضان بود و سعید شب آمد منزلمان. گفت بیا با موتور ببرمت مرقد امام. چون حادثه دستم خیلی مرا افسرده کرده بود در مسیر خیلی باعث شادی و تجدید روحیهام شد.
یکدفعه همینطور که با سرعت خیلی زیاد داشت می رفت، گفت من خوابم می یاد، تو که پشت نشستی فرمان را بگیر، من بخوابم.
در اوج خنده خیلی ترسیدم و گفتم آخه دستم... گفت اگر اهمیت بدی دیگه زندگی برات مشکل میشه.
فرمان موتور را رها کرد و خودش را به خواب زد. وقتی فرمان را گرفتم چشمانش را باز کرد، لبخندی زد و شروع کرد مداحی کردن.
اون شب کلی بهمون خوش گذشت و در نهایت برای سحر منو رسوند منزلمون.
روحش شاد، یادش گرامی
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند ماه بعد از شهادت سعید خانمی با فرزند معلولش که از ناحیه مچ پا مشکل داشت، آمده بود و بیرون مسجد صاحب الزمان (عج) ایستاده بود.
یک نفر به من گفت اون خانم با شما کار داره. رفتم دیدم یک خانم بسیار نحیفی ست که فقر از سر و رویش مشخص است.
گفت آقا سعید سالها بود که به ما کمک مالی میکرد و پس از مدتی که دیگر به ما سر نزد، فهمیدیم به شهادت رسیده.
با حاج آقای شاهدی(پدر سعید) منزل این خانم رفتیم. واقعاً باورکردنی نبود. در یک اتاق، چند نفر زندگی میکردند با فقر مطلق.
سعید حواسش به فقرا بود. کافی بود بفهمه یکی مشکل داره، تا مشکلش و حل نمیکرد آرام نمیگرفت. روحش شاد
راوی؛ آقای علیرضا #رجبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
الحمدلله که نیمی از سال ۱۴۰۲ رو با یاد و خاطره رفیق دوست داشتنی سعید عزیزمون سپری کردیم...
اینکه برادر عزیزمون سعیدجان پس از این همه سال این گونه زنده و پرشور وارد زندگیمان شود، چیزی نیست جز عنایت و خواسته خود شهید❤❤❤
براستی او که رفته و به مقصد رسیده است، پس چه نیازی به ما دارد جز آنکه به رسم مرام و معرفت خواسته باشد با دعوت از جمعی از دوستان و عاشقان هر صبح و شام سفرهای از خاطرات شیرینش را برایمان پهن کند تا ما هم در زندگی روزمره قدری از لحظات ناب با شهید بودن رو درک کنیم و حظ و بهرهای از آن ببریم.
امیدواریم سعید جان از آن مقام بالا دست ما را هم بگیرد.🤲
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
عرض تسلیت بابت فجایع #غزه😭🖤
🔹 ختم ۱۴ هزار صلوات برای نجات مردم مظلوم غزه و نابودی اسرائیل وحشی
👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/8ir9vo
چند ماهی مونده بود که بره تفحص، از سپاه موتورهای خراب رو میآورد و تعمیر میکرد و یه آقایی به نام نعمتی میآمد و موتور رو می برد.
از اداره که میآمد کمی استراحت میکرد و بعد میرفت زیرزمین برای تعمیر موتورها.
سعید خیلی شربت و شیرکاکائو دوست داشت. من یه روز شربت درست می کردم و یه روز هم شیرکاکائو، دست صادق را میگرفتم و باهم میرفتیم پایین. خیلی خوشحال میشد، اول صادق رو بغل میکرد و میبوسیدش و بعد نوشیدنیش رو میخورد.
دیگه نزدیک رفتنش که شد همه موتورها رو تحویل داد، انباری رو خیلی قشنگ مرتب کرد و هر چیزی را سر جای خودش قرار داد.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
با سعید سال ۶۴ در دوکوهه آشنا شدم. من چون مسئول تعمیرگاه لشکر بودم و سعید ماشین میآورد برای تعمیر، دیگه از اونجا زمینهی آشنایی مون فراهم شد و یواش یواش با هم رفیق و صمیمی شدیم...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
با سعید سال ۶۴ در دوکوهه آشنا شدم. من چون مسئول تعمیرگاه لشکر بودم و سعید ماشین میآورد برای تعمیر، دیگه از اونجا زمینهی آشنایی مون فراهم شد و یواش یواش با هم رفیق و صمیمی شدیم، طوری که سالهای ۶۵ و ۶۶ بعضی وقتها که مرخصی میخواستیم بیایم، سعی میکردیم با هم بیایم تهران و با هم برگردیم.
اگر هم یکی مان می رفت تهران، معمولاً با هم در ارتباط بودیم و یا من به او زنگ می زدم یا او به من.
یکبار یادمه سعید رفته بود تهران و قرار بود شنبه سوار قطار شود که برگردد منطقه و یکشنبه رسید. من یکشنبه صبح با ماشین از دوکوهه رفتم اندیمشک که سعید رو بردارم بیارمش. دیدم حال خوبی نداره و خیلی ناراحت و مغمومه.
گفتم سعید چی شده؟
گفت محسن! جمعه با دوچرخه رفته بودم نماز جمعه، تو راه همینجور که داشتم می رفتم، یه پیرمردی از اونور خیابون داشت میاومد اینور خیابون، پشتشو نگاه نکرد، من پشتش بودم.
میگفت هرچی زنگ دوچرخه رو زدم؛ هی حاج آقا حاج آقا کردم، متوجه نشد. من گرفتم مثلا سمت چپ، اونم اومد سمت چپ، هی من گرفتم سمت چپتر اونم اومد اون ورتر... بدون اینکه بخوام یه دفعه باهاش برخورد کردم و با دوچرخه زدم به پیرمرده، پیرمرده خورد زمین.
اومدم پایین کمکش کردم بلند شد، هی تر وتمیزش کن و ... پیرمرده بنده خدا پوست کف دستش یه مقدار رفت و یه کمی اذیت شد. هر کاری کردم ببرمش دکتر قبول نکرد ولی ناراحت شد و شروع کرد ناله و نفرین کردن به من.
میگفت افتادم به پاش، گفتم حاج آقا! به خدا من نمیخواستم این اتفاق بیفته، شما بدون اینکه برگردی نگاه کنی، یه دفعه اومدی تو خیابون...
به خدا حاجی! منم اینورم ماشین بود، هی زنگ دوچرخه رو زدم، هی صدا کردم؛ حاج آقا! حاج آقا! حاج آقا!... شما متوجه نشدی.
خلاصه میگفت این بنده خدا ناراحت بود و همینجوری که می رفت، می گفت خدا فلانت کنه و ... کلی با دوچرخه دنبالش رفتم، گفتم آقا تو رو قرآن وایسا! منو حلال کن! اگه حلالم نکنی، گره تو کارم میافته...
هر چی دنبالش رفتم، این بنده خدا سخت تر شد که حلال نکنه و یه حرفی به ما بزنه.
دیدم هی داره بدتر میشه، گفتم؛ حاج آقا! من که فردا دارم میرم سوار قطار بشم برم منطقه، این چند روز هم مرخصی اومده بودم، ولی تو رو قرآن تو رو به کی ...کلی قسمش دادم؛ منو حلال کن که من گره به کارم نیفته و شهادت قسمتم بشه.
گفتم؛ به خاطر همین ناراحتی؟ گفت آره. گفتم؛ تو وظیفهتو انجام دادی، چرا انقدر حرص میخوری بابا؟!
اونروز سعید انققققدر گریه کرد، می گفت منو حلال نکنه چی؟ گفتم ایشالا که حلال میکنه، عصبانی بوده، هم دردش اومده، هم به خاطر سن بالاش یه خورده سفت و سخت بوده، حالا ایشالا که حلال میکنه سعید، شهادت رو هم خدا به وقتش قسمتت میکنه.
راوی؛ آقای محسن #صالحی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو اومدی به زمین تا به دادمان برسی ... 💐💐💐
ولادت کریم اهلبیت؛ امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد ❤️
@shalamchekojaboodi