📸 سرتیپ زاهدی فرمانده نیروی قدس در سوریه و لبنان و معاونش به شهادت رسید.
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
از تیغ عدو فرق علی گشت دو پاره
خدا زینب چه سازد
رفته ست برون از کف زینب رهِ چاره
خدا زینب چه سازد
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
همان چهار ماه که رفت و خیلی نگرانش شدیم، با یک رزمنده ای به نام رضا مومنی دوست شده بود و با هم صیغه برادری خوانده بودند. واقعا رابطه شان مثل دو تا برادر بود. وقتی سعید بعد از چهار ماه برگشت، رضا برایش نامه داده بود.
نامه اش را که خواندم قایم کردم و به سعید ندادم بخواند، و یا دیرتر دادم، گفتم اگر این را بخواند هوایی میشود و میخواهد دوباره برگردد جبهه.
اینقدر این نامه قشنگ بود که من تا به حال چنین نامه ای نخوانده بودم و تا زمانی که آن را داشتم بارها میخواندم.
خطاب به سعید حرفهای عاشقانه ای نوشته بود؛ من هر جا می روم یاد تو می کنم، بی تو هیچ جا برایم صفا ندارد، من نه برادر داشتم و نه پدر، موقعی که چشمم به چشم تو افتاد احساس کردم هم پدر پیدا کردم و هم برادر. آمدی دل مرا بردی و حالا که نیستی احساس غربت و ناراحتی میکنم ...
من با خواندن این نامه گریه ام گرفت، از طرفی وقتی متوجه شدم که رضا چنین رابطهای با سعید برقرار کرده من هم احساس میکردم رضا بچه ی خودم شده است...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید به خانه آنها رفت و آمد می کرد و با مادرش هم صحبت شده بود، همیشه میگفت مامان! مادرش خیلی مهربان است.
همه ذکرش رضا مومنی بود؛ رضا مومنی اینجور، رضا مومنی اونجور، رضا پدر و برادر ندارد و خودش نان آور خانه شان است، ولی با این حال به جبهه آمده.
می گفت؛ رضا مومنی خیلی من را دوست دارد، اگر با وانت میخواستیم برویم جایی، رضا من را جلو می نشانْد و خودش عقب مینشست که مبادا پشه ها من را نیش بزنند، میگفت یکبار اینقدر پشهها رضا را نیش زده بودند با این حال راضی نشد که من عقب بنشینم، ولی من خیلی رضا را با شوخی اذیت میکنم.
آنقدر از رضا میگفت که احساس من روز به روز به رضا نزدیکتر میشد و خیلی دوست داشتم او را ببینم، به سعید میگفتم رضا را بیاور خانه.
سعید هر وقت از منطقه می آمد او هم می آمد و هر وقت رضا می آمد، سعید هم می آمد...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحبتهای شهید ۲۴ ساله، سیدمهدی جلادتی، یک ماه قبل از شهادتش
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد ویژه و مهم استاد پناهیان برای سومین شب قدر 👆
وقتی در تهران بود دوستان صمیمی اش را به خانه می آورد و هر غذایی داشتیم می خوردند و اینجا میخوابیدند، شلوغکاری میکردند، گاهی هم چیزی نبود، میگفت مامان هیچ چیز درست نکن، چند تا تخم مرغ میگیرم و باهم میخوریم، میگفتم سعید جان آخه من خجالت میکشم تخم مرغ بخوای بهشون بدی، میگفت اصلاً نباید خجالت بکشی من خودم میدانم با مهمانهایم آخر هم کار خودش را میکرد.
هفته سوم فروردین سال ۶۶، سعید تهران بود. یک روز ظهر دوستان اهل محلهش را مهمان کرده بود خانه و غذا قرمه سبزی داشتیم (فکر میکنم ناصر و منصور سلطانیان، علی رجبی و ... بودن) ما طبقه سوم بودیم و آنها طبقه دوم.
همان روز رضا هم آمده بود در خانه، به سعید گفتم بهش بگو بیاید داخل، گفت میخواهد برود منطقه، گفتم الان سر ظهر است بگو بیاید ناهارش را بخورد بعد برود، گفت هر چه اصرارش میکنم نمی آید.
سعید همیشه می گفت مامان مادرهای دوستانم خیلی گرم میگیرند، میگفتم خوب تو خودت گرم میگیری و تا یک سلامَت میکنند شروع به صحبت و شوخی میکنی، ولی من روم نمی شه، البته گاهی هم پایین میآمدم و سلام علیکی با دوستانش میکردم.
آن روز هم روم نشد که بروم جلوی در و با رضا صحبت کنم و فقط از دور دیدمش. آخر هم نشد رضا را ببینم...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد، ولی یک هفته نشد که برگشت. وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته.
وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت. بند پوتین هایش را که باز می کرد، حالت غم را در سراپایش احساس کردم.
گفتم چی شده سعید جان؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد...
من خیلی ناراحت شدم، اصلا برای هیچ شهیدی اینقدر ناراحت نشدم. احساس میکردم پسرم شهید شده.
گویا موقعی که سعید به منطقه رسیده، رضا شهید شده بود و آمده بود تا با دوستانش در مراسم ختم او شرکت کند.
قاب عکس رضا را هم که پایینش با دست خط خودش نوشته بود؛ شهید رضا مومنی، به دیوار زد و ماندگار شد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi