eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
256 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
همان چهار ماه که رفت و خیلی نگرانش شدیم، با یک رزمنده ای به نام رضا مومنی دوست شده بود و با هم صیغه برادری خوانده بودند. واقعا رابطه شان مثل دو تا برادر بود. وقتی سعید بعد از چهار ماه برگشت، رضا برایش نامه داده بود. نامه اش را که خواندم قایم کردم و به سعید ندادم بخواند، و یا دیرتر دادم، گفتم اگر این را بخواند هوایی می‌شود و می‌خواهد دوباره برگردد جبهه. اینقدر این نامه قشنگ بود که من تا به حال چنین نامه ای نخوانده بودم و تا زمانی که آن را داشتم بارها می‌خواندم. خطاب به سعید حرفهای عاشقانه ای نوشته بود؛ من هر جا می روم یاد تو می کنم، بی تو هیچ جا برایم صفا ندارد، من نه برادر داشتم و نه پدر، موقعی که چشمم به چشم تو افتاد احساس کردم هم پدر پیدا کردم و هم برادر. آمدی دل مرا بردی و حالا که نیستی احساس غربت و ناراحتی می‌کنم ... من با خواندن این نامه گریه ام گرفت، از طرفی وقتی متوجه شدم که رضا چنین رابطه‌ای با سعید برقرار کرده من هم احساس می‌کردم رضا بچه ی خودم شده است... راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سعید به خانه آنها رفت و آمد می کرد و با مادرش هم صحبت شده بود، همیشه می‌گفت مامان! مادرش خیلی مهربان است. همه ذکرش رضا مومنی بود؛ رضا مومنی اینجور، رضا مومنی اونجور، رضا پدر و برادر ندارد و خودش نان آور خانه شان است، ولی با این حال به جبهه آمده. می گفت؛ رضا مومنی خیلی من را دوست دارد، اگر با وانت می‌خواستیم برویم جایی، رضا من را جلو می نشانْد و خودش عقب می‌نشست که مبادا پشه ها من را نیش بزنند، می‌گفت یکبار اینقدر پشه‌ها رضا را نیش زده بودند با این حال راضی نشد که من عقب بنشینم، ولی من خیلی رضا را با شوخی اذیت می‌کنم. آنقدر از رضا می‌گفت که احساس من روز به روز به رضا نزدیکتر می‌شد و خیلی دوست داشتم او را ببینم، به سعید می‌گفتم رضا را بیاور خانه. سعید هر وقت از منطقه می آمد او هم می آمد و هر وقت رضا می آمد، سعید هم می آمد... راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت‌های شهید ۲۴ ساله، سیدمهدی جلادتی، یک ماه قبل از شهادتش 🌹اینجامعراج‌شهداست 👇 @tafahoseshohada
شب قدری به یاد شهدا @shalamchekojaboodi
‌ ‌ امشب شهادتنامه عشاق امضا می شود✍ ‌
وقتی در تهران بود دوستان صمیمی اش را به خانه می آورد و هر غذایی داشتیم می خوردند و اینجا می‌خوابیدند، شلوغ‌کاری می‌کردند، گاهی هم چیزی نبود، می‌گفت مامان هیچ چیز درست نکن، چند تا تخم مرغ می‌گیرم و باهم می‌خوریم، می‌گفتم سعید جان آخه من خجالت می‌کشم تخم مرغ بخوای بهشون بدی، می‌گفت اصلاً نباید خجالت بکشی من خودم می‌دانم با مهمانهایم آخر هم کار خودش را می‌کرد. هفته سوم فروردین سال ۶۶، سعید تهران بود. یک روز ظهر دوستان اهل محله‌ش را مهمان کرده بود خانه و غذا قرمه سبزی داشتیم (فکر می‌کنم ناصر و منصور سلطانیان، علی رجبی و ... بودن) ما طبقه سوم بودیم و آنها طبقه دوم. همان روز رضا هم آمده بود در خانه، به سعید گفتم بهش بگو بیاید داخل، گفت می‌خواهد برود منطقه، گفتم الان سر ظهر است بگو بیاید ناهارش را بخورد بعد برود، گفت هر چه اصرارش می‌کنم نمی آید. سعید همیشه می گفت مامان مادرهای دوستانم خیلی گرم می‌گیرند، می‌گفتم خوب تو خودت گرم می‌گیری و تا یک سلامَ‌ت می‌کنند شروع به صحبت و شوخی می‌کنی، ولی من روم نمی شه، البته گاهی هم پایین می‌آمدم و سلام علیکی با دوستانش می‌کردم. آن روز هم روم نشد که بروم جلوی در و با رضا صحبت کنم و فقط از دور دیدمش. آخر هم نشد رضا را ببینم... راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد، ولی یک هفته نشد که برگشت. وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته. وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت. بند پوتین هایش را که باز می کرد، حالت غم را در سراپایش احساس کردم. گفتم چی شده سعید جان؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد... من خیلی ناراحت شدم، اصلا برای هیچ شهیدی اینقدر ناراحت نشدم. احساس می‌کردم پسرم شهید شده. گویا موقعی که سعید به منطقه رسیده، رضا شهید شده بود و آمده بود تا با دوستانش در مراسم ختم او شرکت کند. قاب عکس رضا را هم که پایینش با دست خط خودش نوشته بود؛ شهید رضا مومنی، به دیوار زد و ماندگار شد. راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
در ۱۶ سالگی یک روز با خواهر زاده‌ام رفته بودیم امام‌زاده عباس سر مزار مادرم. موقع برگشت به منزل، چند رزمنده جوان رو دیدیم که یکی از آنها مثل خورشید می‌درخشید، به خواهر زاده‌ام گفتم این کیه؟! گفت پسرِ عمه خدیجه (ایشان معروف بود به عمه خدیجه). گفتم هزار ماشاءالله خدا برای مادرش نگهش داره. دقیقا یک ماه بعد، آنها به خواستگاری من آمدند و قرار شد چند روز بعد ما خبر بدهیم ولی فردای آن روز، صبح خیلی زود مادر رضا آمد خانه برادرم برای گرفتن جواب. مادرم به رحمت خدا رفته بود و من و پدرم با برادرم و خانواده‌اش زندگی می‌کردیم. رضا آن زمان پاسدار و تک پسر خانواده با سه خواهر بود. در چهار سالگی رضا، پدرش زیر دستگاه رفته بود و او از کودکی یتیم شده بود، بعد هم که بزرگتر شده بود، تنها نان آور خانه‌شان بود. مادرش خیلی به رضا وابسته بود. او هم خیلی به مادرش احترام می گذاشت. وقتی خدیجه خانم آمد، برادرم دیگه حرفی نزد و گفت خدیجه خانم! دختر برای خودتونه. خدیجه خانم خیلی خوشحال شد، من رو بوسید و گفت دیگه نگی من مادر ندارم، من مادرت می‌شم. واقعا هم مادری کرد برام و خیلی خانم خوبی بود. روحش شاد... راوی؛ شهیدان مومنی و شاهدی _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
دوسال نامزد بودیم و من به رضا خیلی علاقه مند شده بودم. بعد از نامزدی، رفت جبهه و چند ماه یک بار می آمد مرخصی. مثلا اگه صبح از جبهه می آمد، شب حتما با کل خانواده یعنی مادر، خواهرها و مادربزرگ پدربزرگش می آمدن خانه برادرم، یه چند ساعتی می‌نشستند و من از همین مقدار دیدنش در میان جمع هم خیلی خوشحال می‌شدم. بعد از دو سال، اواخر پاییز سال ۶۵، صبح یک روز عقد کردیم و شب عروسی؛ یک عروسی خیلی ساده. کل خانواده رضا خیلی بهش علاقه داشتند و از آنجایی که پدر رضا به رحمت خدا رفته بود، عروسی ما را پدربزرگش گرفت. بعد از جشن عروسی حدود یک ماه رضا تهران بود. بعد دوباره به منطقه رفت و سه ماه نیامد. در این مدت خیلی دل تنگش بودم... راوی؛ شهیدان مومنی و شاهدی _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ به مناسبت فرارسیدن سالگرد شهادت در ۱۹ فروردین (سال۶۶)، این ایام در کنار خاطرات سعید، میهمان خاطرات رضا؛ رفیق شفیق و برادرِ سعید (که سال ۷۱ سعید با همسر این شهید ازدواج می کند) می باشیم. @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 از دختربچه فلسطینی میپرسه چرا گریه میکنی، دختربچه میگه به چادر نیاز داریم، میپرسه چرا، میگه برای اینکه توش بخوابیم میپرسه الان کجا میخوابی، میگه رو زمین😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه مبارک رمضان، از همان دوران جوانی‌مان تا الان، مجلس حاج آقا منصور ارضی را در مسجد ارک شرکت می کردیم...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
ماه مبارک رمضان، از همان دوران جوانی‌مان تا الان، مجلس حاج آقا منصور ارضی را در مسجد ارک شرکت می کردیم. یه شب یکی از دوستانم که قرار بود باهم به آنجا برویم، نیامد و من تنها رفتم. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود که حاج آقا برنامه را تمام کردند و من ماشین گیر نیاوردم که برگردم. یک دفعه چشمم خورد به آقا سعید شاهدی که با موتور اومده بود. اشاره کردم که آقاسعید من فلانی هستم؛ بچه منطقه ابوذر. (اون زمان هیئت عشاق‌الخمینی(ره) تازه تاسیس شده بود.) نشستم ترک موتورش و با توجه به اینکه آقا سعید موتورسوار قهاری بود و با سرعت موتورسواری می‌کرد، من که اولین بارم بود سوار موتورش شده بودم، حسابی ترسیدم و شروع به فریاد زدن کردم که؛ توروخخخخدا آرومتر برووو ... ترو خخخدااااا 😩😩 خیابان ابوسعید که رسیدیم آقا سعید تازه متوجه شد که من از نوع رانندگی‌ش خیلی ترسیدم. همون لحظه یه وانتی را دیدیم که پشت وانت، بروبچه‌های محل نشسته بودند و از همون مجلس برمی‌گشتند. آقا سعید به من گفت برو داخل وانت. گفتم خب نگه دار که من برم داخل وانت، گفت؛ نگه نمی دارم ... باید بپری تو وانت😂 گفتم آقاااا چطوری بپرم تو وانت؟! تکاور که نیستم.🙈 با موتور رفت نزدیک وانت و موازی با آن حرکت کرد و رو به بچه ها گفت دست اینو بگیرید ببرید داخل وانت. در همان حالتی که موتور و وانت داشتند حرکت می کردند، بچه‌ها (با یه وضعی) دست مرا گرفتند و انداختند توی وانت...😂 آقا سعید هم گازشو گرفت رفت و خلاصه اون شب به خیر گذشت. راوی: آقای مهدی ____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
موسی از شهری بر آمد که در آن کودکان را می کشتند ...
امروز تشییع شهدا به یاد شهید شاهدی بودم که همیشه در تشییع شهدا شرکت می کرد و به یاد اون عکسی که با تابوت شهید داره افتادم. @shalamchekojaboodi
بعد از سه ماه وقتی رضا آمد خواهر بزرگش بهش گفت رضا جان مژده بده، بابا شدی. رضا به من نگاه کرد و من از نگاهش حس کردم ناراحت شد. وقتی رفتیم طبقه بالا بهش گفتم ناراحت شدی؟! گفت نه... ولی انگار می دونست شهید می‌شه و شاید هم پیش خودش گفت؛ بچه‌م هم مثل خودم یتیم می‌شه. آخه رضا چهار ساله بوده که پدرش را از دست می‌دهد. یک شب ماند و دوباره رفت منطقه و پنجم عید نوروز سال ۱۳۶۶ آمد. همه خانواده خوشحال شدیم و سیزده بدر هم کنار ما بود. همه با هم می‌خواستیم برویم بیرون، غذا درست کردیم و همه چیز را آماده کردیم. یه جایی نزدیک منزل‌شون فضای سبز و با صفایی بود. رضا با موتور چند بار رفت و آمد و کل خانواده را برد. آخرین نفر من را سوار موتور کرد و رفتیم. توی راه من چاقاله بادام دیدم و گفتم چه چاقاله های خوبی، سریع رضا نگه داشت و چند کیلو خرید. خیلی دست و دلباز بود و با اینکه همه چاقاله رو سیری می‌خریدند ولی رضا زیاد خرید. اون سیزده بدر خیلی بهمون خوش گذشت. چند روز بعد گفت من می‌خوام چند تا از دوستانم رو دعوت کنم من هم گفتم باشه. یه میهمانی دوستانه داد و دوستاش بهش گفته بودن رضا خیلی نور بالا می‌زنی، شهید می‌شی. رضا اینو که به من گفت، من خیلی ناراحت شدم، گفتم رضا نمی‌زارم بری. گفت خانم بادمجون بم آفت نداره... راوی؛ شهیدان مومنی و شاهدی ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
پونزده شونزده ساله بودم و یکی از مکبّرهای مسجد صاحب‌الزمان علیه السلام. توی نماز جماعت به چهره‌ی نمازگزاران نگاه می‌کردم و برام جذابیت خاصی داشت که حالات آدمها رو موقع نماز رصد کنم. سعید توی یه مکان ثابت نماز نمی‌خوند و توی صف‌های مختلف و جاهای مختلف نماز می‌خوند. اواخر عمر شریف‌شون حالاتش تغییر کرده بود، دیگه همه رو ول کرده بودم و فقط به سعید نگاه می‌کردم؛ چهره نشون می‌داد که پاهاش روی زمین نبود. اشکها نشون می‌داد که دل از دنیا کنده بود و گریه‌هاش ترجمه می‌کرد شوق «در محضر خدا» بودن رو...😭 منتظر قنوتش می‌شدم تا یه بار دیگه اون حس و حال خاصش رو ببینم ولی افسوس فقط می‌دیدم و درکی نبود تا اینکه خبر شهادتش رو شنیدم ... و همه اون حالات برام معنا شد . راوی؛ آقای _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد، نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ ۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد و نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد. صبح روز بیست و سوم زنگ منزل ما رو زدند، در را که باز کردم دیدم برادرم و خانومش هستن. از دیدنشون خوشحال شدم و نشستیم کمی با هم صحبت کردیم. به خانم برادرم گفتم از رضا خبری ندارم، خیلی نگرانم. گفت نگران نباش ان‌شاءالله به زودی می‌یاد. حالا نگو اونا می‌دونستند که شهید شده و اومده بودن که کنار من باشند. برادرم اینا یه چند ساعتی نشستن و رفتن. اون زمان وقتی شهید می‌آوردند، پشت بلندگوی مسجد اعلام می‌کردند ولی برادرم رفته بود به مسجد محل گفته بود شهادت رضا را اعلام نکنید، چون خانمش بارداره. اونا هم قبول کرده بودند. من حالم خوب نبود، روز قبل رفته بودم دکتر و دکتر بهم گفته بود اوریون گرفتی و نباید راه بری، برای بچه خطر داره. به خاطر همین جایی نرفتم. منزل پدربزرگ رضا کنار خونه‌ی ما بود و مادر و خواهرانش رفته بودن اونجا. من در خانه تنها بودم که یه دفعه صدای جیغ آمد و ترسیدم. شوهر خواهر رضا از روز قبل می‌دونست ولی نمی‌تونست بیاد خبر بده و همون روز بیست و سوم آمد به مادرش گفت. همه از خونه پدربزرگ آمدن و خبر شهادت رضا را به من هم دادند. همان لحظه در ایوون خونه خدیجه خانم خودم را محکم به زمین زدم و حالم خیلی بد شد، طوری که مادر رضا گفت بچه از بین رفت. بعد هم گفت اول عروسم رو به دکتر می‌بریم و بعد می‌ریم تشییع جنازه. من رو بردن دکتر و دکتر گفت خدا رو شکر بچه سالمه، نگران نباشید، بعد آمدیم خونه و تو میدان چهاردونگه شهید را تشییع کردند. نزدیک اذان ظهر بود و مادر رضا خیلی به نماز اول وقت اهمیت می‌داد، همان موقع رفت مسجد نماز اول وقتش را خواند و بعد آمد با پسرش وداع کرد. کل محله چهاردونگه رضا را خیلی دوست داشتند و وقتی هم جنازه‌اش را آوردند، بردن روی پشت بام مسجد و به همه نشان دادند. رضا چشمان درشتی داشت و خیلی زیبا بود‌ ولی طولی نکشید تا آن چهره ی مثل خورشید که اولین بار در امامزاده عباس چاردونگه دیدم، در همانجا به خاک سپرده شد. راوی؛ شهیدان مومنی و شاهدی @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ ۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد و نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد. صبح روز بیست و سوم
‌ پیشنهاد می کنیم این قسمتای داخل متن که آبی رنگ شده و دارای لینکه، از دست ندین، حتما بزنید روش و خاطره ی مربوطه را بخوانید ‌
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ پروردگارا !کریمی، رحیمی، داورا! ای محبوب محبان، ای معشوق عاشقان، ای غوث مستغیثان، ای پناه بی پناها
بخشی از نامه سعید برای خانواده؛ ... من طاقتم کم شده، من خون این شهدای مظلوم و بی گناه را می بینم ریخته می شود، نمی توانم بنشینم در تهران و تماشا کنم. پدرم! دوستانم رفتند و به لقاء الله پیوستند. (رضا) رفت، من را تنها گذاشت، دلم شکسته ...😭 دوستانم جلوی چشمم تکه تکه شدند. سرشان، پایشان، بدنشان از هم جلوی چشمم جدا شد. دلم خون است. من تا این جنگ پیروز نشود و این راه بسته شده را باز نکنیم، برنمی گردم... ‌