وقتی در تهران بود دوستان صمیمی اش را به خانه می آورد و هر غذایی داشتیم می خوردند و اینجا میخوابیدند، شلوغکاری میکردند، گاهی هم چیزی نبود، میگفت مامان هیچ چیز درست نکن، چند تا تخم مرغ میگیرم و باهم میخوریم، میگفتم سعید جان آخه من خجالت میکشم تخم مرغ بخوای بهشون بدی، میگفت اصلاً نباید خجالت بکشی من خودم میدانم با مهمانهایم آخر هم کار خودش را میکرد.
هفته سوم فروردین سال ۶۶، سعید تهران بود. یک روز ظهر دوستان اهل محلهش را مهمان کرده بود خانه و غذا قرمه سبزی داشتیم (فکر میکنم ناصر و منصور سلطانیان، علی رجبی و ... بودن) ما طبقه سوم بودیم و آنها طبقه دوم.
همان روز رضا هم آمده بود در خانه، به سعید گفتم بهش بگو بیاید داخل، گفت میخواهد برود منطقه، گفتم الان سر ظهر است بگو بیاید ناهارش را بخورد بعد برود، گفت هر چه اصرارش میکنم نمی آید.
سعید همیشه می گفت مامان مادرهای دوستانم خیلی گرم میگیرند، میگفتم خوب تو خودت گرم میگیری و تا یک سلامَت میکنند شروع به صحبت و شوخی میکنی، ولی من روم نمی شه، البته گاهی هم پایین میآمدم و سلام علیکی با دوستانش میکردم.
آن روز هم روم نشد که بروم جلوی در و با رضا صحبت کنم و فقط از دور دیدمش. آخر هم نشد رضا را ببینم...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد، ولی یک هفته نشد که برگشت. وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته.
وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت. بند پوتین هایش را که باز می کرد، حالت غم را در سراپایش احساس کردم.
گفتم چی شده سعید جان؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد...
من خیلی ناراحت شدم، اصلا برای هیچ شهیدی اینقدر ناراحت نشدم. احساس میکردم پسرم شهید شده.
گویا موقعی که سعید به منطقه رسیده، رضا شهید شده بود و آمده بود تا با دوستانش در مراسم ختم او شرکت کند.
قاب عکس رضا را هم که پایینش با دست خط خودش نوشته بود؛ شهید رضا مومنی، به دیوار زد و ماندگار شد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
در ۱۶ سالگی یک روز با خواهر زادهام رفته بودیم امامزاده عباس سر مزار مادرم. موقع برگشت به منزل، چند رزمنده جوان رو دیدیم که یکی از آنها مثل خورشید میدرخشید، به خواهر زادهام گفتم این کیه؟! گفت پسرِ عمه خدیجه (ایشان معروف بود به عمه خدیجه). گفتم هزار ماشاءالله خدا برای مادرش نگهش داره.
دقیقا یک ماه بعد، آنها به خواستگاری من آمدند و قرار شد چند روز بعد ما خبر بدهیم ولی فردای آن روز، صبح خیلی زود مادر رضا آمد خانه برادرم برای گرفتن جواب. مادرم به رحمت خدا رفته بود و من و پدرم با برادرم و خانوادهاش زندگی میکردیم.
رضا آن زمان پاسدار و تک پسر خانواده با سه خواهر بود. در چهار سالگی رضا، پدرش زیر دستگاه رفته بود و او از کودکی یتیم شده بود، بعد هم که بزرگتر شده بود، تنها نان آور خانهشان بود. مادرش خیلی به رضا وابسته بود. او هم خیلی به مادرش احترام می گذاشت.
وقتی خدیجه خانم آمد، برادرم دیگه حرفی نزد و گفت خدیجه خانم! دختر برای خودتونه. خدیجه خانم خیلی خوشحال شد، من رو بوسید و گفت دیگه نگی من مادر ندارم، من مادرت میشم. واقعا هم مادری کرد برام و خیلی خانم خوبی بود. روحش شاد...
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
دوسال نامزد بودیم و من به رضا خیلی علاقه مند شده بودم. بعد از نامزدی، رفت جبهه و چند ماه یک بار می آمد مرخصی.
مثلا اگه صبح از جبهه می آمد، شب حتما با کل خانواده یعنی مادر، خواهرها و مادربزرگ پدربزرگش می آمدن خانه برادرم، یه چند ساعتی مینشستند و من از همین مقدار دیدنش در میان جمع هم خیلی خوشحال میشدم.
بعد از دو سال، اواخر پاییز سال ۶۵، صبح یک روز عقد کردیم و شب عروسی؛ یک عروسی خیلی ساده.
کل خانواده رضا خیلی بهش علاقه داشتند و از آنجایی که پدر رضا به رحمت خدا رفته بود، عروسی ما را پدربزرگش گرفت.
بعد از جشن عروسی حدود یک ماه رضا تهران بود. بعد دوباره به منطقه رفت و سه ماه نیامد. در این مدت خیلی دل تنگش بودم...
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
به مناسبت فرارسیدن سالگرد شهادت #شهید_رضا_مومنی در ۱۹ فروردین (سال۶۶)، این ایام در کنار خاطرات سعید، میهمان خاطرات رضا؛ رفیق شفیق و برادرِ سعید (که سال ۷۱ سعید با همسر این شهید ازدواج می کند) می باشیم.
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 از دختربچه فلسطینی میپرسه چرا گریه میکنی، دختربچه میگه به چادر نیاز داریم، میپرسه چرا، میگه برای اینکه توش بخوابیم
میپرسه الان کجا میخوابی، میگه رو زمین😭
ماه مبارک رمضان، از همان دوران جوانیمان تا الان، مجلس حاج آقا منصور ارضی را در مسجد ارک شرکت می کردیم...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
ماه مبارک رمضان، از همان دوران جوانیمان تا الان، مجلس حاج آقا منصور ارضی را در مسجد ارک شرکت می کردیم.
یه شب یکی از دوستانم که قرار بود باهم به آنجا برویم، نیامد و من تنها رفتم. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود که حاج آقا برنامه را تمام کردند و من ماشین گیر نیاوردم که برگردم.
یک دفعه چشمم خورد به آقا سعید شاهدی که با موتور اومده بود. اشاره کردم که آقاسعید من فلانی هستم؛ بچه منطقه ابوذر. (اون زمان هیئت عشاقالخمینی(ره) تازه تاسیس شده بود.)
نشستم ترک موتورش و با توجه به اینکه آقا سعید موتورسوار قهاری بود و با سرعت موتورسواری میکرد، من که اولین بارم بود سوار موتورش شده بودم، حسابی ترسیدم و شروع به فریاد زدن کردم که؛ توروخخخخدا آرومتر برووو ... ترو خخخدااااا 😩😩
خیابان ابوسعید که رسیدیم آقا سعید تازه متوجه شد که من از نوع رانندگیش خیلی ترسیدم. همون لحظه یه وانتی را دیدیم که پشت وانت، بروبچههای محل نشسته بودند و از همون مجلس برمیگشتند.
آقا سعید به من گفت برو داخل وانت. گفتم خب نگه دار که من برم داخل وانت، گفت؛ نگه نمی دارم ... باید بپری تو وانت😂
گفتم آقاااا چطوری بپرم تو وانت؟! تکاور که نیستم.🙈
با موتور رفت نزدیک وانت و موازی با آن حرکت کرد و رو به بچه ها گفت دست اینو بگیرید ببرید داخل وانت.
در همان حالتی که موتور و وانت داشتند حرکت می کردند، بچهها (با یه وضعی) دست مرا گرفتند و انداختند توی وانت...😂
آقا سعید هم گازشو گرفت رفت و خلاصه اون شب به خیر گذشت.
راوی: آقای مهدی #علیشاهی
#خاطرات_سعید
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
امروز تشییع شهدا به یاد شهید شاهدی بودم که همیشه در تشییع شهدا شرکت می کرد و به یاد اون عکسی که با تابوت شهید داره افتادم.
@shalamchekojaboodi
بعد از سه ماه وقتی رضا آمد خواهر بزرگش بهش گفت رضا جان مژده بده، بابا شدی. رضا به من نگاه کرد و من از نگاهش حس کردم ناراحت شد.
وقتی رفتیم طبقه بالا بهش گفتم ناراحت شدی؟! گفت نه... ولی انگار می دونست شهید میشه و شاید هم پیش خودش گفت؛ بچهم هم مثل خودم یتیم میشه. آخه رضا چهار ساله بوده که پدرش را از دست میدهد.
یک شب ماند و دوباره رفت منطقه و پنجم عید نوروز سال ۱۳۶۶ آمد. همه خانواده خوشحال شدیم و سیزده بدر هم کنار ما بود. همه با هم میخواستیم برویم بیرون، غذا درست کردیم و همه چیز را آماده کردیم.
یه جایی نزدیک منزلشون فضای سبز و با صفایی بود. رضا با موتور چند بار رفت و آمد و کل خانواده را برد. آخرین نفر من را سوار موتور کرد و رفتیم.
توی راه من چاقاله بادام دیدم و گفتم چه چاقاله های خوبی، سریع رضا نگه داشت و چند کیلو خرید. خیلی دست و دلباز بود و با اینکه همه چاقاله رو سیری میخریدند ولی رضا زیاد خرید. اون سیزده بدر خیلی بهمون خوش گذشت.
چند روز بعد گفت من میخوام چند تا از دوستانم رو دعوت کنم من هم گفتم باشه. یه میهمانی دوستانه داد و دوستاش بهش گفته بودن رضا خیلی نور بالا میزنی، شهید میشی.
رضا اینو که به من گفت، من خیلی ناراحت شدم، گفتم رضا نمیزارم بری. گفت خانم بادمجون بم آفت نداره...
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
پونزده شونزده ساله بودم و یکی از مکبّرهای مسجد صاحبالزمان علیه السلام. توی نماز جماعت به چهرهی نمازگزاران نگاه میکردم و برام جذابیت خاصی داشت که حالات آدمها رو موقع نماز رصد کنم.
سعید توی یه مکان ثابت نماز نمیخوند و توی صفهای مختلف و جاهای مختلف نماز میخوند. اواخر عمر شریفشون حالاتش تغییر کرده بود، دیگه همه رو ول کرده بودم و فقط به سعید نگاه میکردم؛
چهره نشون میداد که پاهاش روی زمین نبود. اشکها نشون میداد که دل از دنیا کنده بود و گریههاش ترجمه میکرد شوق «در محضر خدا» بودن رو...😭
منتظر قنوتش میشدم تا یه بار دیگه اون حس و حال خاصش رو ببینم ولی افسوس فقط میدیدم و درکی نبود تا اینکه خبر شهادتش رو شنیدم ... و همه اون حالات برام معنا شد .
راوی؛ آقای #مهدی_رجبی
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد، نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد و نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد.
صبح روز بیست و سوم زنگ منزل ما رو زدند، در را که باز کردم دیدم برادرم و خانومش هستن. از دیدنشون خوشحال شدم و نشستیم کمی با هم صحبت کردیم. به خانم برادرم گفتم از رضا خبری ندارم، خیلی نگرانم.
گفت نگران نباش انشاءالله به زودی مییاد. حالا نگو اونا میدونستند که شهید شده و اومده بودن که کنار من باشند. برادرم اینا یه چند ساعتی نشستن و رفتن.
اون زمان وقتی شهید میآوردند، پشت بلندگوی مسجد اعلام میکردند ولی برادرم رفته بود به مسجد محل گفته بود شهادت رضا را اعلام نکنید، چون خانمش بارداره. اونا هم قبول کرده بودند.
من حالم خوب نبود، روز قبل رفته بودم دکتر و دکتر بهم گفته بود اوریون گرفتی و نباید راه بری، برای بچه خطر داره. به خاطر همین جایی نرفتم.
منزل پدربزرگ رضا کنار خونهی ما بود و مادر و خواهرانش رفته بودن اونجا. من در خانه تنها بودم که یه دفعه صدای جیغ آمد و ترسیدم.
شوهر خواهر رضا از روز قبل میدونست ولی نمیتونست بیاد خبر بده و همون روز بیست و سوم آمد به مادرش گفت. همه از خونه پدربزرگ آمدن و خبر شهادت رضا را به من هم دادند.
همان لحظه در ایوون خونه خدیجه خانم خودم را محکم به زمین زدم و حالم خیلی بد شد، طوری که مادر رضا گفت بچه از بین رفت. بعد هم گفت اول عروسم رو به دکتر میبریم و بعد میریم تشییع جنازه.
من رو بردن دکتر و دکتر گفت خدا رو شکر بچه سالمه، نگران نباشید، بعد آمدیم خونه و تو میدان چهاردونگه شهید را تشییع کردند.
نزدیک اذان ظهر بود و مادر رضا خیلی به نماز اول وقت اهمیت میداد، همان موقع رفت مسجد نماز اول وقتش را خواند و بعد آمد با پسرش وداع کرد.
کل محله چهاردونگه رضا را خیلی دوست داشتند و وقتی هم جنازهاش را آوردند، بردن روی پشت بام مسجد و به همه نشان دادند.
رضا چشمان درشتی داشت و خیلی زیبا بود ولی طولی نکشید تا آن چهره ی مثل خورشید که اولین بار در امامزاده عباس چاردونگه دیدم، در همانجا به خاک سپرده شد.
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد و نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد. صبح روز بیست و سوم
پیشنهاد می کنیم این قسمتای داخل متن که آبی رنگ شده و دارای لینکه، از دست ندین، حتما بزنید روش و خاطره ی مربوطه را بخوانید
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
پروردگارا !کریمی، رحیمی، داورا! ای محبوب محبان، ای معشوق عاشقان، ای غوث مستغیثان، ای پناه بی پناها
بخشی از نامه سعید برای خانواده؛
... من طاقتم کم شده، من خون این شهدای مظلوم و بی گناه را می بینم ریخته می شود، نمی توانم بنشینم در تهران و تماشا کنم.
پدرم!
دوستانم رفتند و به لقاء الله پیوستند. (رضا) #مؤمنی رفت، من را تنها گذاشت، دلم شکسته ...😭
دوستانم جلوی چشمم تکه تکه شدند. سرشان، پایشان، بدنشان از هم جلوی چشمم جدا شد. دلم خون است. من تا این جنگ پیروز نشود و این راه بسته شده را باز نکنیم، برنمی گردم...
قبلا در میان خاطرات آقای رضا رحمت شنیده بودیم که گفته بودند سعید و رضا، مثل لیلی و مجنون بودند و طاقت دوری هم را نداشتند ...
با اینکه این چند وقت سررسید سعید را بارها نگاه و بررسی کرده بودیم ولی اخیرا خواستیم ببینیم سعید در ایام شهادت رضا چیزی در سررسیدش نوشته یا نه ...
به این دو بیتی در تاریخ ۱۸ فروردین؛ مصادف با عملیات کربلای ۸ و شب شهادت رضا رسیدیم؛
صد بار گر از دست غمت خون رود از دل
از در چو در آیی همه بیرون رود از دل
گر قصه عشق من و یارم بنگارند
صد لیلی و مجنون همه بیرون رود از دل
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
برج ۶ و ۷ سال ۶۴ ما یه گروه اعزامی از بچه های نوجوون به واحد تسلیحات داشتیم که از پایگاه اسلامشهر اومده بودند ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
اخراجیها
برج ۶ و ۷ سال ۶۴ ما یه گروه اعزامی از بچههای نوجوون به واحد تسلیحات داشتیم که از پایگاه اسلامشهر اومده بودند؛ سعید بود با چند تا همسن و سال خودش. (از اون مجموعه من یه عکس هم دارم چون اینها خیلی گرانبها بودند)
با توجه به اینکه سن این چند نفر پایین بود، اینها را به قسمت پشتیبانی و تسلیحات فرستاده بودند. چون حدس می زدند
برای کارهای رزمی توانمند نباشند.
البته تشخیصشون زیاد خوب نبود، چون در واحد ما افراد سن بالاتر و چالاک و خیلی با تجربه بودند و به کارهای رزم هم میخوردند.
ولی خب چون ما پست نگهبانی زیاد داشتیم، این بچهها برای پست و این قبیل امور هم به کار گرفته میشدند.
آقا رضا مسئول زاغه مهمات بود و این بچهها رو که آوردن یه چند روزی تو زاغه پیش ایشون بودند. خب زاغه جای آتیش بازی و این کارها نبود ولی این بچهها از سر کنجکاوی شون رفتند یه دونه خرج آرپیچی رو برداشتند آتیش زدند. خرج آرپیجی رو که آتیش بزنی پرواز میکنه.
آقا رضا ناراحت شده بود و قبل از اینکه من چیزی بگم خودش پیشدستی کرد و گفت آقا چند تا بچه رو آوردند اینجا، ما باید بریم براشون پستونک بخریم.
گفتم چی شده؟ گفت آره اینجوریه.
آقا سعید هم از نظر شخصیتی خیلی آدم پر جنب و جوش و به قولی مثل (رزمندههای) جنگهای نامنظم بود و همه ش در حال تکاپو و جنب و جوش و کنجکاوی بود.
به آقا رضا گفتم به هر حال باید مواظب شون باشیم و کارهای سخت هم بهشون ندیم. باید دقت کنیم که اینا یه خورده بمونند.
خلاصه برج ۷ و ۸ و ۹ سال ۶۴، قبل از عملیات والفجر ۸ در اروند و فاو، اینا موندند...
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ)
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
رضا که نامزد کرده بود و قرار بود جشن عروسی اش را برگزار کند، ما او را با اصرار فرستادیم مأموریت به تهران که برود و یک سال بماند. رضا رفت تهران و مدتی در تسلیحات منطقه ۱۰ مشغول شد ولی در واقع جسمش آنجا بود و روحش در جبهه بود.
یه مدتی ماند و عروسیش هم برگزار شد. اتفاقا ما چند تا از بچهها را هم فرستادیم در مراسمش شرکت کردند. چیزی نگذشت که رضا گفت باید برگردم. گفتم تو که تازه رفتی ... فعلا بمان و نیا جبهه.
خب ما افرادی داشتیم که اگر یه سال میفرستادیم تهران، چهار سال میموندند. برعکس؛ رضا یک سال را که حق قانونی ش بود بمونه، نموند.
زمان جنگ بعضی شهدا قیمت شون خیلی بالاتر بود و ما این را بعدا متوجه شدیم، بعضیا از زن و بچه دل کندند و با مشکلات خاص و زن جوان و مستأجری و ... پا می شدند می اومدند جبهه.
رضا هم یکی از اون شهدای خاص بود. گفت میخوام بیام، گفتم شما تازه ازدواج کردی و ... شما بمون فعلا نیا ولی قبول نکرد و خیلی اصرار کرد که برگردد جبهه.
من که از سال ۶۲ در جبهه بودم، دیدم رضا داره برمیگرده جبهه، فرصتی هست که من ایشون رو بزارم به جای خودم و یه مدت برگردم تهران. چون ایشون شایستگی و تجربهی لازم را داشت...
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ)
#خاطرات_رضا
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi