شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد و نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد. صبح روز بیست و سوم
پیشنهاد می کنیم این قسمتای داخل متن که آبی رنگ شده و دارای لینکه، از دست ندین، حتما بزنید روش و خاطره ی مربوطه را بخوانید
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
پروردگارا !کریمی، رحیمی، داورا! ای محبوب محبان، ای معشوق عاشقان، ای غوث مستغیثان، ای پناه بی پناها
بخشی از نامه سعید برای خانواده؛
... من طاقتم کم شده، من خون این شهدای مظلوم و بی گناه را می بینم ریخته می شود، نمی توانم بنشینم در تهران و تماشا کنم.
پدرم!
دوستانم رفتند و به لقاء الله پیوستند. (رضا) #مؤمنی رفت، من را تنها گذاشت، دلم شکسته ...😭
دوستانم جلوی چشمم تکه تکه شدند. سرشان، پایشان، بدنشان از هم جلوی چشمم جدا شد. دلم خون است. من تا این جنگ پیروز نشود و این راه بسته شده را باز نکنیم، برنمی گردم...
قبلا در میان خاطرات آقای رضا رحمت شنیده بودیم که گفته بودند سعید و رضا، مثل لیلی و مجنون بودند و طاقت دوری هم را نداشتند ...
با اینکه این چند وقت سررسید سعید را بارها نگاه و بررسی کرده بودیم ولی اخیرا خواستیم ببینیم سعید در ایام شهادت رضا چیزی در سررسیدش نوشته یا نه ...
به این دو بیتی در تاریخ ۱۸ فروردین؛ مصادف با عملیات کربلای ۸ و شب شهادت رضا رسیدیم؛
صد بار گر از دست غمت خون رود از دل
از در چو در آیی همه بیرون رود از دل
گر قصه عشق من و یارم بنگارند
صد لیلی و مجنون همه بیرون رود از دل
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
برج ۶ و ۷ سال ۶۴ ما یه گروه اعزامی از بچه های نوجوون به واحد تسلیحات داشتیم که از پایگاه اسلامشهر اومده بودند ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
اخراجیها
برج ۶ و ۷ سال ۶۴ ما یه گروه اعزامی از بچههای نوجوون به واحد تسلیحات داشتیم که از پایگاه اسلامشهر اومده بودند؛ سعید بود با چند تا همسن و سال خودش. (از اون مجموعه من یه عکس هم دارم چون اینها خیلی گرانبها بودند)
با توجه به اینکه سن این چند نفر پایین بود، اینها را به قسمت پشتیبانی و تسلیحات فرستاده بودند. چون حدس می زدند
برای کارهای رزمی توانمند نباشند.
البته تشخیصشون زیاد خوب نبود، چون در واحد ما افراد سن بالاتر و چالاک و خیلی با تجربه بودند و به کارهای رزم هم میخوردند.
ولی خب چون ما پست نگهبانی زیاد داشتیم، این بچهها برای پست و این قبیل امور هم به کار گرفته میشدند.
آقا رضا مسئول زاغه مهمات بود و این بچهها رو که آوردن یه چند روزی تو زاغه پیش ایشون بودند. خب زاغه جای آتیش بازی و این کارها نبود ولی این بچهها از سر کنجکاوی شون رفتند یه دونه خرج آرپیچی رو برداشتند آتیش زدند. خرج آرپیجی رو که آتیش بزنی پرواز میکنه.
آقا رضا ناراحت شده بود و قبل از اینکه من چیزی بگم خودش پیشدستی کرد و گفت آقا چند تا بچه رو آوردند اینجا، ما باید بریم براشون پستونک بخریم.
گفتم چی شده؟ گفت آره اینجوریه.
آقا سعید هم از نظر شخصیتی خیلی آدم پر جنب و جوش و به قولی مثل (رزمندههای) جنگهای نامنظم بود و همه ش در حال تکاپو و جنب و جوش و کنجکاوی بود.
به آقا رضا گفتم به هر حال باید مواظب شون باشیم و کارهای سخت هم بهشون ندیم. باید دقت کنیم که اینا یه خورده بمونند.
خلاصه برج ۷ و ۸ و ۹ سال ۶۴، قبل از عملیات والفجر ۸ در اروند و فاو، اینا موندند...
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ)
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
رضا که نامزد کرده بود و قرار بود جشن عروسی اش را برگزار کند، ما او را با اصرار فرستادیم مأموریت به تهران که برود و یک سال بماند. رضا رفت تهران و مدتی در تسلیحات منطقه ۱۰ مشغول شد ولی در واقع جسمش آنجا بود و روحش در جبهه بود.
یه مدتی ماند و عروسیش هم برگزار شد. اتفاقا ما چند تا از بچهها را هم فرستادیم در مراسمش شرکت کردند. چیزی نگذشت که رضا گفت باید برگردم. گفتم تو که تازه رفتی ... فعلا بمان و نیا جبهه.
خب ما افرادی داشتیم که اگر یه سال میفرستادیم تهران، چهار سال میموندند. برعکس؛ رضا یک سال را که حق قانونی ش بود بمونه، نموند.
زمان جنگ بعضی شهدا قیمت شون خیلی بالاتر بود و ما این را بعدا متوجه شدیم، بعضیا از زن و بچه دل کندند و با مشکلات خاص و زن جوان و مستأجری و ... پا می شدند می اومدند جبهه.
رضا هم یکی از اون شهدای خاص بود. گفت میخوام بیام، گفتم شما تازه ازدواج کردی و ... شما بمون فعلا نیا ولی قبول نکرد و خیلی اصرار کرد که برگردد جبهه.
من که از سال ۶۲ در جبهه بودم، دیدم رضا داره برمیگرده جبهه، فرصتی هست که من ایشون رو بزارم به جای خودم و یه مدت برگردم تهران. چون ایشون شایستگی و تجربهی لازم را داشت...
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ)
#خاطرات_رضا
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
💢 روایت حاج حسین یکتا از شهید سعید شاهدی (در برنامه تکیه از شبکه افق در ۱۸ فروردین ۱۴۰۳ / دقیقه ۳۸ به بعد )
👇👇
https://telewebion.com/episode/0xc64152a
ما از اواخر سال ۶۵ منتظر بودیم عملیات کربلای ۵ تموم بشه، (ولی خب در فروردین ۶۶ تحت عنوان عملیات کربلای ۸ ادامه پیدا کرد) شب ۱۹ فروردین ۶۶، عراق یه پاتک سنگینی انجام داد...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
ما از اواخر سال ۶۵ منتظر بودیم عملیات کربلای ۵ تموم بشه، (ولی خب در فروردین ۶۶ تحت عنوان عملیات کربلای ۸ ادامه پیدا کرد) شب ۱۹ فروردین ۶۶، عراق یه پاتک سنگینی انجام داد.
مهمات را سهمیهای میدادند و با آتیش و قبضه هامون مشخص بود که سازگاری نداشت. روز ۱۹ فروردین گفتم بریم خط پیش حاج محمد کوثری(فرمانده لشگر) یه گزارشی بهش بدیم که چه کار کردیم و چقدر مهمات گرفتیم و به بچهها هم توی خط سری بزنیم.
اون موقع اینجوری نبود که سلسله مراتبی گزارش بدیم و چون مهمات یه رکن اصلی در تدارکات بود، نیاز بود خودمون مستقیما به فرمانده لشگر بریم بگیم.
غروب ۱۹ فروردین بود که با رضا سوار بر تویوتا راهی شدیم و تو مسیر از کنار باتلاق مانندی که عراق درست کرده بود میگذشتیم که دیدیم ماهی فراوان اونجا جمع شده، به رضا گفتم بریم برگردیم، یه سری بیایم ماهی بگیریم.
تا رسیدیم به قرارگاه، نزدیک اذان مغرب شده بود. گفتم اول بریم پیش بچههای خودمون که جلوتر از قرارگاه تاکتیکی بودند، سر بزنیم، نماز رو اونجا بخونیم، بعد برگردیم بیایم قرارگاه به حاج محمد گزارش بدیم.
وقتی رسیدیم پیش بچهها اذان شد و ماشین را گذاشتیم دم سنگر، نماز را که خواندیم، آقا رضا گفت بریم. بچه ها گفتند کجا برید؟ شام پیش ما بمونید. من به رضا گفتم حالا بمونیم. بالاخره ماندیم و شام تن ماهی با نوشابه خوردیم.
ما یه مقدار نشستیم ولی رضا انگار میخواست پرواز کنه و بعد از شام گفت خب بریم دیگه. از سنگر که اومدیم بیرون، رضا نشست پشت فرمون، ماشین را روشن کرد و از سنگر درآورد.
حالا دشمن آتیش تهیه سنگینی ریخته بود. جهنمی به پا شده بود و کسی از سنگر نمیتونست بیرون بیاد. ما توی پنج ضلعیها بودیم که این ور و اون ور خاکریز قرار داشت.
همین که نشستیم تو ماشین و رضا از دنده یک گذاشت دنده دو، گرد و خاک تو ماشین بلند شد و دیگه نفهمیدم چی شد؟! بعد دیدم من طوریم نشده ولی رضا یه حالتی دستشو گذاشته رو فرمون، انگار بخواد بگه لامصب این صدای چی بود؟! ... من هی گفتم رضا ...رضا ... هر چی رضا رضا کردم و بهش دست زدم دیدم جواب نمی ده...
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد یهو دیدم از روبرومون یه خشایار که مهمات و تدارکات جابهجا می کرد، داره مییاد و نزدیکه بخوریم بهش....⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
بعد یهو دیدم از روبرومون یه خشایار که مهمات و تدارکات جابهجا می کرد، داره مییاد و نزدیکه بخوریم بهش. همون لحظه یه چرخمون افتاد توی چاله ای که گلوله خورده بود و ماشین پیچید به سمت خشایار. من بلافاصله فرمون رو صاف کردم و خشایار رو رد کردیم.
پیک حاج محمد تو همون پنج ضلعی سر یه دوراهی داشت وضو میگرفت. یهو دید عه یه ماشین داره مییاد، پرید خودشو پرت کرد اون ور، ماشین ما خورد به تانکر آب سیاری که اونجا بود و پرت شد توی اون آبی که عراقیها موانع توش ایجاد کرده بودند.
ما افتادیم توی آب، حالا خدایا چی کار کنیم این موقع شب؟! ... نگاه کردم دیدم درِ ماشین، بالای سر منه، در و واکردم و اون طفلک که داشت وضو میگرفت (و بعدها هم شهید شد) دید که ماشین افتاده این تو، اومد سراغمون و گفت آهای! چیه؟
گفتم برادرا! کجایید؟! کمک کنید!
گفت؛ عه داداش تویی؟
گفتم؛ آره
گفت؛ چی شده؟
گفتم؛ اینجوری شد و رضا شهید شد ...
گفت؛ ای بابا! بعد هم رفت جعبه مهماتهای مینی کاتیوشا رو آورد توی آب، از خشکی تا ماشین توی آب چید، یه چوب داد دستم، منو کشید بیرون. دیگه رضا تو ماشین موند.
دشمن بالای خاکریز و سمت راننده را زده بود. من هیچی م نشده بود و فقط رضا یه ترکش ریز خورده بود توی گیجگاهش.
من رفتم پیش حاج محمد که همان نزدیکی در قرارگاه تاکتیکی بود.
گفت چه خبره؟! چرا اینجوری هستی؟ برو لباسهاتو عوض کن، رضا هم که شهید شده، بچهها اینجوری ما رو ببینند ممکنه روحیهشون تضعیف بشه.
من با بعضی بچهها اومدم مقر دیگر خودمون (مقر تسلیحات) که کمی عقبتر از محل حادثه بود و ایرج حاج احمدی و جمعلی و بعضی بچههای چاردونگه اونجا بودند. بهشون گفتم برید رضا رو بیارید.
بچه ها همون شب رفتند و یه لودر اومد ماشین رو از آب بیرونکشید و رضا رو همون شب درآوردند. همه بدنش خیس بود و آبِ باتلاق، نصف ماشین رو گرفته بود.
بچه ها بلافاصله جنازه رو آوردند پیش ما توی تسلیحات نگه داشتند. بعد هم موها و ریشهاشو شونه زدند و صبح فرستادند معراج.
از اونجا هم بچه های چاردونگه؛ دامادشون(رضا غلامحسینی)، ایرج حاج احمدی، ابوالفضل بابایی و چند تا بچه های دیگه، پیکر رضا را به تهران و محله چاردونگه انتقال دادند.
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور
#خاطرات_رضا
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi