eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
289 دنبال‌کننده
1هزار عکس
259 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
پونزده شونزده ساله بودم و یکی از مکبّرهای مسجد صاحب‌الزمان علیه السلام. توی نماز جماعت به چهره‌ی نمازگزاران نگاه می‌کردم و برام جذابیت خاصی داشت که حالات آدمها رو موقع نماز رصد کنم. سعید توی یه مکان ثابت نماز نمی‌خوند و توی صف‌های مختلف و جاهای مختلف نماز می‌خوند. اواخر عمر شریف‌شون حالاتش تغییر کرده بود، دیگه همه رو ول کرده بودم و فقط به سعید نگاه می‌کردم؛ چهره نشون می‌داد که پاهاش روی زمین نبود. اشکها نشون می‌داد که دل از دنیا کنده بود و گریه‌هاش ترجمه می‌کرد شوق «در محضر خدا» بودن رو...😭 منتظر قنوتش می‌شدم تا یه بار دیگه اون حس و حال خاصش رو ببینم ولی افسوس فقط می‌دیدم و درکی نبود تا اینکه خبر شهادتش رو شنیدم ... و همه اون حالات برام معنا شد . راوی؛ آقای _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد، نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ ۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد و نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد. صبح روز بیست و سوم زنگ منزل ما رو زدند، در را که باز کردم دیدم برادرم و خانومش هستن. از دیدنشون خوشحال شدم و نشستیم کمی با هم صحبت کردیم. به خانم برادرم گفتم از رضا خبری ندارم، خیلی نگرانم. گفت نگران نباش ان‌شاءالله به زودی می‌یاد. حالا نگو اونا می‌دونستند که شهید شده و اومده بودن که کنار من باشند. برادرم اینا یه چند ساعتی نشستن و رفتن. اون زمان وقتی شهید می‌آوردند، پشت بلندگوی مسجد اعلام می‌کردند ولی برادرم رفته بود به مسجد محل گفته بود شهادت رضا را اعلام نکنید، چون خانمش بارداره. اونا هم قبول کرده بودند. من حالم خوب نبود، روز قبل رفته بودم دکتر و دکتر بهم گفته بود اوریون گرفتی و نباید راه بری، برای بچه خطر داره. به خاطر همین جایی نرفتم. منزل پدربزرگ رضا کنار خونه‌ی ما بود و مادر و خواهرانش رفته بودن اونجا. من در خانه تنها بودم که یه دفعه صدای جیغ آمد و ترسیدم. شوهر خواهر رضا از روز قبل می‌دونست ولی نمی‌تونست بیاد خبر بده و همون روز بیست و سوم آمد به مادرش گفت. همه از خونه پدربزرگ آمدن و خبر شهادت رضا را به من هم دادند. همان لحظه در ایوون خونه خدیجه خانم خودم را محکم به زمین زدم و حالم خیلی بد شد، طوری که مادر رضا گفت بچه از بین رفت. بعد هم گفت اول عروسم رو به دکتر می‌بریم و بعد می‌ریم تشییع جنازه. من رو بردن دکتر و دکتر گفت خدا رو شکر بچه سالمه، نگران نباشید، بعد آمدیم خونه و تو میدان چهاردونگه شهید را تشییع کردند. نزدیک اذان ظهر بود و مادر رضا خیلی به نماز اول وقت اهمیت می‌داد، همان موقع رفت مسجد نماز اول وقتش را خواند و بعد آمد با پسرش وداع کرد. کل محله چهاردونگه رضا را خیلی دوست داشتند و وقتی هم جنازه‌اش را آوردند، بردن روی پشت بام مسجد و به همه نشان دادند. رضا چشمان درشتی داشت و خیلی زیبا بود‌ ولی طولی نکشید تا آن چهره ی مثل خورشید که اولین بار در امامزاده عباس چاردونگه دیدم، در همانجا به خاک سپرده شد. راوی؛ شهیدان مومنی و شاهدی @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ ۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد و نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد. صبح روز بیست و سوم
‌ پیشنهاد می کنیم این قسمتای داخل متن که آبی رنگ شده و دارای لینکه، از دست ندین، حتما بزنید روش و خاطره ی مربوطه را بخوانید ‌
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ پروردگارا !کریمی، رحیمی، داورا! ای محبوب محبان، ای معشوق عاشقان، ای غوث مستغیثان، ای پناه بی پناها
بخشی از نامه سعید برای خانواده؛ ... من طاقتم کم شده، من خون این شهدای مظلوم و بی گناه را می بینم ریخته می شود، نمی توانم بنشینم در تهران و تماشا کنم. پدرم! دوستانم رفتند و به لقاء الله پیوستند. (رضا) رفت، من را تنها گذاشت، دلم شکسته ...😭 دوستانم جلوی چشمم تکه تکه شدند. سرشان، پایشان، بدنشان از هم جلوی چشمم جدا شد. دلم خون است. من تا این جنگ پیروز نشود و این راه بسته شده را باز نکنیم، برنمی گردم... ‌
قبلا در میان خاطرات آقای رضا رحمت شنیده بودیم که گفته بودند سعید و رضا، مثل لیلی و مجنون بودند و طاقت دوری هم را نداشتند ... با اینکه این چند وقت سررسید سعید را بارها نگاه و بررسی کرده بودیم ولی اخیرا خواستیم ببینیم سعید در ایام شهادت رضا چیزی در سررسیدش نوشته یا نه ... به این دو بیتی در تاریخ ۱۸ فروردین؛ مصادف با عملیات کربلای ۸ و شب شهادت رضا رسیدیم؛ صد بار گر از دست غمت خون رود از دل از در چو در آیی همه بیرون رود از دل گر قصه عشق من و یارم بنگارند صد لیلی و مجنون همه بیرون رود از دل @shalamchekojaboodi
برج ۶ و ۷ سال ۶۴ ما یه گروه اعزامی از بچه های نوجوون به واحد تسلیحات داشتیم که از پایگاه اسلامشهر اومده بودند ... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
اخراجی‌ها برج ۶ و ۷ سال ۶۴ ما یه گروه اعزامی از بچه‌های نوجوون به واحد تسلیحات داشتیم که از پایگاه اسلامشهر اومده بودند؛ سعید بود با چند تا همسن و سال خودش. (از اون مجموعه من یه عکس هم دارم چون اینها خیلی گرانبها بودند) با توجه به اینکه سن‌ این چند نفر پایین بود، اینها را به قسمت پشتیبانی و تسلیحات فرستاده بودند. چون حدس می زدند برای کارهای رزمی توانمند نباشند. البته تشخیص‌شون زیاد خوب نبود، چون در واحد ما افراد سن بالاتر و چالاک و خیلی با تجربه بودند و به کارهای رزم هم می‌خوردند. ولی خب چون ما پست نگهبانی زیاد داشتیم، این بچه‌ها برای پست و این قبیل امور هم به کار گرفته می‌شدند. آقا رضا مسئول زاغه مهمات بود و این بچه‌ها رو که آوردن یه چند روزی تو زاغه پیش ایشون بودند. خب زاغه جای آتیش بازی و این کارها نبود‌ ولی این بچه‌ها از سر کنجکاوی شون رفتند یه دونه خرج آرپیچی رو برداشتند آتیش زدند. خرج آرپیجی رو که آتیش بزنی پرواز می‌کنه. آقا رضا ناراحت شده بود و قبل از اینکه من چیزی بگم خودش پیش‌دستی کرد و گفت آقا چند تا بچه رو آوردند اینجا، ما باید بریم براشون پستونک بخریم. گفتم چی شده؟ گفت آره اینجوریه. آقا سعید هم از نظر شخصیتی خیلی آدم پر جنب و جوش و به قولی مثل (رزمنده‌های) جنگهای نامنظم بود و همه ش در حال تکاپو و جنب و جوش و کنجکاوی بود. به آقا رضا گفتم به هر حال باید مواظب شون باشیم و کارهای سخت هم بهشون ندیم. باید دقت کنیم که اینا یه خورده بمونند. خلاصه برج ۷ و ۸ و ۹ سال ۶۴، قبل از عملیات والفجر ۸ در اروند و فاو، اینا موندند... راوی؛ آقای نعمت‌الله (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ) __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
رضا که نامزد کرده بود و قرار بود جشن عروسی اش را برگزار کند، ما او را با اصرار فرستادیم مأموریت به تهران که برود و یک سال بماند. رضا رفت تهران و مدتی در تسلیحات منطقه ۱۰ مشغول شد ولی در واقع جسمش آنجا بود و روحش در جبهه بود. یه مدتی ماند و عروسی‌ش هم برگزار شد. اتفاقا ما چند تا از بچه‌ها را هم فرستادیم در مراسمش شرکت کردند. چیزی نگذشت که رضا گفت باید برگردم. گفتم تو که تازه رفتی ... فعلا بمان و نیا جبهه. خب ما افرادی داشتیم که اگر یه سال می‌فرستادیم تهران، چهار سال می‌موندند. برعکس؛ رضا یک سال را که حق قانونی ش بود بمونه، نموند. زمان جنگ بعضی شهدا قیمت شون خیلی بالاتر بود و ما این را بعدا متوجه شدیم، بعضیا از زن و بچه دل کندند و با مشکلات خاص و زن جوان و مستأجری و ... پا می شدند می اومدند جبهه. رضا هم یکی از اون شهدای خاص بود. گفت می‌خوام بیام، گفتم شما تازه ازدواج کردی و ... شما بمون فعلا نیا ولی قبول نکرد و خیلی اصرار کرد که برگردد جبهه. من که از سال ۶۲ در جبهه بودم، دیدم رضا داره برمی‌گرده جبهه، فرصتی هست که من ایشون رو بزارم به جای خودم و یه مدت برگردم تهران. چون ایشون شایستگی و تجربه‌ی لازم را داشت... راوی؛ آقای نعمت‌الله (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ) _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ 💢 روایت حاج حسین یکتا از شهید سعید شاهدی (در برنامه تکیه از شبکه افق در ۱۸ فروردین ۱۴۰۳ / دقیقه ۳۸ به بعد ) 👇👇 https://telewebion.com/episode/0xc64152a
ما از اواخر سال ۶۵ منتظر بودیم عملیات کربلای ۵ تموم بشه، (ولی خب در فروردین ۶۶ تحت عنوان عملیات کربلای ۸ ادامه پیدا کرد) شب ۱۹ فروردین ۶۶، عراق یه پاتک سنگینی انجام داد...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ ما از اواخر سال ۶۵ منتظر بودیم عملیات کربلای ۵ تموم بشه، (ولی خب در فروردین ۶۶ تحت عنوان عملیات کربلای ۸ ادامه پیدا کرد) شب ۱۹ فروردین ۶۶، عراق یه پاتک سنگینی انجام داد. مهمات را سهمیه‌ای می‌دادند و با آتیش و قبضه هامون مشخص بود که سازگاری نداشت. روز ۱۹ فروردین گفتم بریم خط پیش حاج محمد کوثری(فرمانده لشگر) یه گزارشی بهش بدیم که چه کار کردیم و چقدر مهمات گرفتیم و به بچه‌ها هم توی خط سری بزنیم. اون موقع اینجوری نبود که سلسله مراتبی گزارش بدیم و چون مهمات یه رکن اصلی در تدارکات بود، نیاز بود خودمون مستقیما به فرمانده لشگر بریم بگیم. غروب ۱۹ فروردین بود که با رضا سوار بر تویوتا راهی شدیم و تو‌ مسیر از کنار باتلاق‌ مانندی که عراق درست کرده بود می‌گذشتیم که دیدیم ماهی فراوان اونجا جمع شده، به رضا گفتم بریم برگردیم، یه سری بیایم ماهی بگیریم. تا رسیدیم به قرارگاه، نزدیک اذان مغرب شده بود. گفتم اول بریم پیش بچه‌های خودمون که جلوتر از قرارگاه تاکتیکی بودند، سر بزنیم، نماز رو اونجا بخونیم، بعد برگردیم بیایم قرارگاه به حاج محمد گزارش بدیم. وقتی رسیدیم پیش بچه‌ها اذان شد و ماشین را گذاشتیم دم سنگر، نماز را که خواندیم، آقا رضا گفت بریم. بچه ها گفتند کجا برید؟ شام پیش ما بمونید. من به رضا گفتم حالا بمونیم. بالاخره ماندیم و شام تن ماهی با نوشابه خوردیم. ما یه مقدار نشستیم ولی رضا انگار می‌خواست پرواز کنه و بعد از شام گفت خب بریم دیگه. از سنگر که اومدیم بیرون، رضا نشست پشت فرمون، ماشین را روشن کرد و از سنگر درآورد. حالا دشمن آتیش تهیه سنگینی ریخته بود. جهنمی به پا شده بود و کسی از سنگر نمی‌تونست بیرون بیاد. ما توی پنج ضلعی‌ها بودیم که این ور و اون ور خاکریز قرار داشت. همین که نشستیم تو ماشین و رضا از دنده یک گذاشت دنده دو، گرد و خاک تو ماشین بلند شد و دیگه نفهمیدم چی شد؟! بعد دیدم من طوری‌م نشده ولی رضا یه حالتی دستشو گذاشته رو فرمون، انگار بخواد بگه لامصب این صدای چی بود؟! ... من هی گفتم رضا ...رضا ... هر چی رضا رضا کردم و بهش دست زدم دیدم جواب نمی ده... راوی؛ آقای نعمت‌الله ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
بعد یهو دیدم از روبرومون یه خشایار که مهمات و تدارکات جابه‌جا می کرد، داره می‌یاد و نزدیکه بخوریم بهش....⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ بعد یهو دیدم از روبرومون یه خشایار که مهمات و تدارکات جابه‌جا می کرد، داره می‌یاد و نزدیکه بخوریم بهش. همون لحظه یه چرخ‌‌مون افتاد توی چاله ای که گلوله خورده بود‌ و ماشین پیچید به سمت خشایار. من بلافاصله فرمون رو صاف کردم و خشایار رو رد کردیم. پیک حاج محمد تو همون پنج ضلعی سر یه دوراهی داشت وضو می‌گرفت. یهو دید عه یه ماشین داره می‌یاد، پرید خودشو پرت کرد اون ور، ماشین‌ ما‌ خورد به تانکر آب سیاری که اونجا بود و پرت شد توی اون آبی که عراقی‌ها موانع توش ایجاد کرده بودند. ما افتادیم توی آب، حالا خدایا چی کار کنیم این موقع شب؟! ... نگاه کردم دیدم در‌ِ ماشین، بالای سر منه، در و واکردم و اون طفلک که داشت وضو می‌گرفت (و بعدها هم شهید شد) دید که ماشین افتاده این تو، اومد سراغمون و گفت آهای! چیه؟ گفتم برادرا! کجایید؟! کمک کنید! گفت؛ عه داداش تویی؟ گفتم؛ آره گفت؛ چی شده؟ گفتم؛ اینجوری شد‌ و رضا شهید شد ... گفت؛ ای بابا! بعد هم رفت جعبه مهمات‌های مینی کاتیوشا رو آورد توی آب، از خشکی تا ماشین توی آب چید، یه چوب داد دستم، منو کشید بیرون. دیگه رضا تو ماشین موند. دشمن بالای خاکریز و سمت راننده را زده بود. من هیچی م نشده بود و فقط رضا یه ترکش ریز خورده بود توی گیجگاه‌ش. من رفتم پیش حاج محمد که همان نزدیکی در قرارگاه تاکتیکی بود. گفت چه خبره؟! چرا اینجوری هستی؟ برو لباس‌هاتو عوض کن، رضا هم که شهید شده، بچه‌ها اینجوری ما رو ببینند ممکنه روحیه‌شون تضعیف بشه. من با بعضی بچه‌ها اومدم مقر دیگر خودمون (مقر تسلیحات) که کمی عقب‌تر از محل حادثه بود و ایرج حاج احمدی و جمعلی و بعضی بچه‌های چاردونگه اونجا بودند. بهشون گفتم برید رضا رو بیارید. بچه ها همون شب رفتند و یه لودر اومد ماشین رو از آب بیرون‌کشید و رضا رو همون شب درآوردند. همه بدنش خیس بود و آبِ باتلاق، نصف ماشین رو گرفته بود. بچه ها بلافاصله جنازه رو آوردند پیش ما توی تسلیحات نگه داشتند. بعد هم موها و ریش‌هاشو شونه زدند و صبح فرستادند معراج. از اونجا هم بچه های چاردونگه؛ دامادشون(رضا غلامحسینی)، ایرج حاج احمدی، ابوالفضل بابایی و چند تا بچه های دیگه، پیکر رضا را به تهران و محله چاردونگه انتقال دادند. راوی؛ آقای نعمت‌الله ____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
این عکس مربوط به شلمچه؛ چند روز قبل از شهادت رضاست. ببینید رضا توی این عکس یه جور دیگه شده، بچه هایی که بهشون الهام می‌شد که می‌خواهیم شما را ببریم، دقیقا اغلب این شکلی می‌شدن. من اون روزهای آخر، خیلی دور و بر رضا می‌چرخیدم، همش بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش. رضا هم‌ توی چشمهای ما نگاه نمی‌کرد و لبخند می‌زد. سرش هم پایین بود و متبسم 😔 همه ش مراقب بودم نره خط مقدم. نگران تو راهی‌ای که داشت بودم. ولی رضا انتخاب شده بود. یک لحظه غفلت کردم، گفتن رضا با دو نفر از بچه ها رفتن سمت خط مقدم و مهمات بردن برای بچه‌های گردان. در راه بازگشت گلوله خمپاره می‌خوره بغل ماشین و یک ترکش به پشت سر رضا و در جا آسمانی می‌شه. موهای لخت و خوشگلش آغشته به حنای خون شده بود و صورت ماهش مثل ماه شب چهارده می‌درخشید. ولی اگر بدونید به ما چه گذشت... آخه رضا تازه داماد بود و خودش هم از طفولیت یتیم بزرگ شده بود. درد و غصه محمدرضا و مادرش، من و داداشپور و سعید و چند نفر دیگر را پیر کرد... 😔😔😭😭 راوی؛ آقای رضا @shalamchekojaboodi
👆عکسهایی که برادر رضا رحمت ارسال نمودند. #خاطرات_رضا @shalamchekojaboodi
💌 در سالگرد شهادت ، چهل سوره یاسین هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام، ان شاء الله که دستگیرمان باشند👇 https://EitaaBot.ir/counter/3qgn 🌷 با صلواتی بر محمد و آل محمد
👇👇 به آقارضا سالگرد شهادت پدر عزیزش رو تبریک و تسلیت میگم. ناراحت نمیشید با زبون روزه بگم خدا یه دیدار پدر پسری به آقارضا بدهکاره تو قرآن برای فرد مهاجر الی‌الله که از دنیا رفته میفرماید: "فقد وقع اجره علی الله" اینها که دیگه شهید دفاع از دین اسلام و قرآن بودند. چی از این بالاتر میتونه باشه خوش به سعادت شما❤ همون طور که توی عکسهای دو نفره سعید و رضا دیده میشه آقارضا سِمَت استادشهید بودن برای آقاسعید رو داره به نظرم هر کسی یه شهید شاخصی رو انتخاب می‌کنه برای رسیدن به شهادت و در نظر آقاسعید فکر نمی‌کنم شهیدی بالاتر از آقارضا مومنی بوده باشه. خب خیلی از شهدا دور و برش بودند مثل همین قاسم یاراحمد و دیگر شهدای عزیز ولی مطمئنا سعید سرمشق شهادت رو از آقارضا گرفت و بعدشم اومد سرپرستی خونواده‌اش را برعهده گرفت و دیری نپایید که خودشم رفت پیش داداش رضای عزیزش❤❤ خوش به سعادت هردوشون روحشون شاد🤲 @shalamchekojaboodi
یک روز سعید آمد و گفت: خانوم می‌خوایم بریم منطقه. من هم که آرزوی منطقه رفتن داشتم‌ و تا اون موقع نرفته بودم. گفتم: جدی می‌گی؟! می خوایم بریم مناطق جنگی؟! همان جایی كه رضا شهید شده؟! گفت؛ آره خانم می‌خوایم بریم شلمچه. خیلی خوشحال شدم. صادق هم كوچیك بود، بچه‌ها را برداشتیم و چهارتایی رفتیم منطقه. ما با اینكه بهار رفته بودیم ولی خیلی گرم بود. وقتی رفتیم آنجا دیدیم سعید كفش هایش را در آورده. گفتم؛ سعید! كفش هاتو بپوش، انقدر اینجا گرمه پاهات آتش می‌گیره. گفت؛ نذر دارم. من كنجكاو شدم و گفتم سعید تو رو قرآن بگو برای چی نذر كردی؟ گفت: نذری كرده بودم، حالا ادا شده می‌خوام پا برهنه برم. گفتم: برای چی نذر كرده بودی؟ جانِ رضا و صادق بگو. گفت؛ بابا یه نذری كرده بودم، چرا اینقدر می‌پرسی؟! یادته با هم رفته بودیم مرقد امام (ره) و چهلمین شبم بود... این هم از همان نذرهاست. گفتم: وای پس ما چقدر عزیزیم و چقدر برای ما نذر می‌كنی؟! كلی خندید. رفتیم و جایی را كه رضا شهید شده بود به من و رضا (پسرم) نشان داد و آنجا نماز خواندیم، بعد هم رفتیم فاو توی آب فرات (اروند) وضو گرفت و دست و صورت رضا و صادق را شست. خلاصه همه جا را توضیح داد، یك هفته هم آنجا بودیم و بعد برگشتیم. راوی؛ ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
(سخنی دلی در عرفات جبهه) سلام بر تو ای شلمچه! ای مشهد شهیدان! پس از مدتی باز سعادت یافتیم تا بار دگر روح سرخ تو را ببینیم؛ آن خاکریزهای سرگونه، آبگرفتگی عظیمی که همچو دریا بود. شلمچه! آمدیم تا از آب پاک آغشته به خون شهیدانت وضو سازیم و برخاک مطهرت نماز گزاریم. هنگامی که سر به خاک تو می گذاریم به یاد سروهایی می افتیم که بی‌جان به روی گوشه و کنار خاکریزهایت تکیه داده بودند. هنوز صدای طنین بچه‌ها به گوشمان می رسد که خاطرات شیرین آن ذهنمان را جاودانه می کند. شلمچه! ما به دیار تو آمدیم؛ همان جایی که ملائک خاکش را تا عرش برده‌اند. زمینی که معصومین بر آن نظر دارند. تو سرزمین عشق و ایمانی، تو سرزمین پاکان هستی که ندای إرجعی إلی ربک راضیة مرضیة را زمزمه کردند. ای شلمچه! این بار محزون‌تر از گذشته آمده‌ایم؛ غمگین و دل‌خسته، گریان و نالان. این بار در سالگرد پیر می‌فروش؛ خمینی کبیر آمده‌ایم. ای سرزمین پاک! دیگر تو را آنگونه پر جوش و خروش نمی‌بینم. اکنون آمده‌ایم یاد بچه‌هایی که بر روی خاکریزهایت مردانه جنگیدند و مظلومانه و گمنام، شهد شیرین شهادت را نوشیدند. ( سعید اشعار و متن‌هایی که جایی می‌دید یا می‌شنید و به دلش می نشست در دفترش می‌نوشت و این لزوما به این معنا نیست که متن از خودش باشد ولی قطعا حرف دل خودش بود) @shalamchekojaboodi