eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
255 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرم هست با تعدادی از برادران رزمنده دوران جنگ به مراسم دامادی شهید رضا مومنی دعوت و راهی چهاردانگه شدیم تا به منزل محل دامادی رسیدیم. آقا رضا آمد به پیشواز ما و داخل شدیم و از سادگی مراسم بسیار لذت بردیم یک دیس شیرینی زبان و یک دسته گل که ما آورده بودیم در مجلس خود نمایی می‌کرد. به قدری مجلس ساده و خداپسندانه‌ای بود که آنچه در کتاب‌ها در مورد مجلس عروسی حضرت زهرا (س) و مولا علی(ع) خوانده بودیم را تداعی می‌کرد. شبی بسیار دل انگیز برای ما و رضا بود که با عشق و علاقه زندگی خود را آغاز نموده بود. بعد از اینکه مجدد به منطقه آمد در مورد زندگی اش سوال کردم، گفت الحمدلله زندگی خوبی دارم اما نگرانی هایی در سخن و چهره اش نمایان بود. آری رضا نگران فرزند و همسر بزرگوارش بعد از شهادتش بود. گویا او می‌دانست آسمانی می‌شود و نگران فرزندی بود که بدون پدر به دنیا می آید و نگران همسرش که باید هم پدر باشد و هم مادر. راوی؛ آقای رضا _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
بعد از چند سال که از شهادت رضا گذشته بود یه روز سعید رو دیدم و کمی با هم صحبت کردیم.از همسر و فرزند رضا سوال کردم. گویا یکی دوبار به واسطه مادر و خواهر خودش و مادر شهید مؤمنی جویای احوالشان شده بود. در همین حد. گفت آقا رحمت اگر من از همسر بزرگوار رضا خواستگاری و با ایشان ازدواج کنم، نامردی در حق رضا نیست؟ اونجا بود که من بهش گفتم سعیدجان! اتفاقا رضا قبل از شهادتش نگران همسر و فرزندش بود‌. این کار نه تنها نامردی نیست، بلکه مردانگی‌ست و آفرین به تو اگر چنین کاری بکنی ... در ادامه گفتم قطعا رضا از ملاطفت های تو با همسر و فرزندش خشنود خواهد شد و تو را دعا خواهد کرد و زندگی با برکتی خواهی داشت. در خاتمه گفتم درنگ نکن و خبر ازدواج مسرت بخشت را به ما بده، که همینطور هم شد. راوی؛ آقای رضا __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ 🕊 زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند … بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلب‌های ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می‌کند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی‌شناسد... شهید سید مرتضی آوینی
یه بار صبح تاسوعا دسته رفته بودیم، بعد از ظهرم خونه شهید ملک‌کندی برنامه بود و اون روز مداح من بودم و رسید به سینه زنی. آقا سعید خواست دودمه بده، گفت دو دسته بشید اون اتاقیا یه دم بیان، این وری ها یه دم. دم اول رو که داد، دم دومش که این اتاقیا بخوان بگن یادش نمی اومد، هی به من نگاه می کرد، منم میکروفون دستم‌، ذکر رو فراموش کرده بودم. هی نگاه کردم به آقا سعید، دو تا دستشو رو سرش گذاشته بود. مردم هم منتظرند که ادامه شو بگه یادش نمی‌اومد، باز به من نگاه می‌کرد، چشمشو باز می‌کرد می بست، لبشو می‌گزید، منم دو سه بار پشت میکروفون گفتم آقا سعید ذکر رو عوض کن، آقا سعید ذکر رو عوض کن. ولی عوض نکرد و همین جور با سماجت تمام، با اینکه دم دوم رو یادش نمی اومد، گفت بیاین همه قاطی شیم و همون دم اول رو تکرار کرد.😅 این دیگه سوژه شده بود برای ما و تا مدتها با همین سوتی، آقا سعید رو دست می‌نداختیم. راوی؛ آقای موسی ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شیرمرد محور مقاومت، "یحیی سنوار"، پیشتر گفته بود: کاری می‌کنیم که نتانیاهو روزی که مادرش او را به دنیا آورد، لعنت کند 🔻کاری که دیروز (و هرروز) دلاوران قسام کردند، همان است؛ و بیشتر✌️ ✅ 👇👇 🆔️ @akhbarmoghavmat
یه آقایی بود که سعید به من گفت این بچه رزمنده ست و آخرای جنگ اومده تو جبهه. ایشون با ماشین مسافرکشی می‌کرد و خانمش می خواست وضع حمل کنه، برای جور کردن هزینه های بیمارستان گیر کرده بود. سعید دم بیمارستان باهاش قرار گذاشته بود و با همدیگه رفتیم، رسیدیم اونجا و سعید رفت دم اورژانس، گفت داخلی فلان و اسم داد و اون بنده خدا اومد دم نگهبانی. من رو موتور نشسته بودم و از دور نگاه می کردم؛ سعید پاکتی رو بهش داد و اومد. علی القاعده توی اون پاکت، نامه فدایت شوم که نبود، پول بود دیگه. اون موقع(آخرای سال۷۳) همون مبلغی که آقا سعید برای هزینه های بیمارستان و وضع حمل خانم ایشون جور کرد در جایگاه خودش پول زیادی بود‌ ولی سعید اینقدر مناعت طبع و تواضع داشت نمی‌گفت که چه جوری و از کجا این پول را جور کرده، فقط من از پاکتی که از دور دیدم بهش داد متوجه این موضوع شدم. اون آقا با اینکه بچه رزمنده و بچه مذهبی بود ولی من دیگه هیچ جا ندیدمش و این قضیه را بعید می دونم کسی جز من و ایشون بدونه. این حرکت‌های آقا سعید در نوع خودش بی‌نظیر بود. الان متاسفانه رفیق از رفیق خبر نداره که الان کجاست و در چه حالیه و وضعیتش به چه شکله ولی سعید رصد می‌کرد و واقعاً هرچی بگم که بی نظیر بود، کم گفتم. راوی؛ آقای علیرضا _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اباعبدالله(ع) فرمودند؛ سفارش همه شونو (همه اونایی که شهدا را به نحوی یاد می کنند) به علی اکبرم کردم..😢♥️
نماز یکشنبه های ماه ذی القعده فراموش نشود💐
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ امروز باز قسمت شد بخشی از خاطرات را برای مادر آقا سعید از پشت گوشی خواندیم.‌ عکس العمل ها خیلی جالب بود. کاش می شد پای هر خاطره نوشت که چه چیزهایی می گفتند، مثلا خاطره مشهد را که شروع کردیم خواندن، گفتن آره من چقدر نگران بودم که اینا با موتور چه جوری می خوان برن مشهد، هوا هم گرم بود. بعد به عکس با طاووس رسیدیم گفتن من این عکس رو همون زمان که دیدم گفتم این عکس یه وعده ای درش هست( وعده شهادت) به آن طواف ۷ دور رسیدیم با صدای بغض آلود حسرت آمیزی گفتند عجب ...عجب ... به خاطره‌ی آقای رحمت از عروسی ساده رضا رسیدیم کاملا معلوم بود باز هم تحت تاثیر مظلومیت شهید مومنی قرار گرفتند و نگرانی رضا بابت خانواده‌ش را که شنیدند گفتند آخیییی به خاطرات موسی علی‌نژاد و دو دمه که رسیدیم خندیدند و گفتند اسم موسی رو چندین بار از سعید شنیده بودم بعد هم خاطره عکس قنوت رو‌گفتیم و گفتند این عکس سعید یه قنوت و یه نماز خاصی بود. خلاصه هیچ خاطره ای رو نخوندیم مگر اینکه حاشیه ای پای خاطرات زدند و از شنیدن آنها سیر نمی شدند، تا اینکه در آخر، متن خداحافظی از شهید رئیسی را که در کانال بود خواندیم و گفتیم برنامه( یادواره شهدا) به پایان رسید و می تونید دکمه‌ی پایانی رو بزنید. ایشون هم طوری که یه برنامه ای تموم‌ شده باشه، بدون خداحافظی، دکمه پایان تماس گوشی شون رو زدند و قطع کردند... ما موندیم و یه خداحافظی بی جواب🙈😅 با این پایان، یاد این خاطره افتادیم 👇 @shalamchekojaboodi
آن زمان که سعید در مرصاد مجروح شده بود، یک شب بعد از نماز مغرب و عشا دوستان سعید برای عیادتش، به در خانه مان آمدند ولی سعید مسجد بود. در را باز کردم و تعارفشان کردم که بیایند داخل خانه ولی نیامدند. گل و شیرینی و میوه ای که آورده بودند را به من دادند و رفتند. بعدها هر وقت سعید را می دیدند به شوخی می گفتند مامانت گل و شیرینی را از ما گرفت و در را بست. راوی؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش این چراغی ست از این خانه به آن خانه برند @shalamchekojaboodi
من کلا دو بار بیشتر آقا سعید را ندیدم و عین دوبار هم سال ۷۴(سالی که به شهادت رسید) در هیئت عشاق الخمینی(ره) دیدمش؛ اون موقع من در سنین نوجوانی بودم. اولین بار زمانی بود که وارد بسیج شدم و این رفیقمون که بچه های پایگاه انصارالحسینه، دست منو گرفت برد هیئت عشاق. هیئت اون شب خونه‌ی آقای سید میرباقری، سمت بهاران بود و اونجا آقا سعید را دیدم که یه اندام لاغری داشت و شلوار لجنی هم پوشیده بود؛ جلوی در وایساده بود و کفش های مهمونا رو جفت می‌کرد. من رو که دید گفت آقا بفرمایید من کفش هاتونو جفت می‌کنم. بعد برگشت به این رفیقمون ایوب زاده گفت؛ ایشون تازه اومدن؟ ایوب زاده گفت آره، تازه اومدن می‌خوایم بیاریم‌شون تو بسیج. آقا سعید با احترام کفش های منو گرفت، جفت کرد و گفت شما بفرمایید داخل... راوی؛ آقای محمد _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
بار دوم زمانی بود که رفتم هیئت عشاق و اون شب تعداد نفرات مون کم بود. موقع سینه زنی سعید شاهدی ایستاد وسط و ما هم پنج شش نفر اطراف ایستاده بودیم. من چون تازه وارد بودم، روم‌ نمی شد بیام وسط و یه گوشه‌ای ایستادم. آقا سعید از میون این پنج شش نفر، اومد دست منو گرفت آورد وسط، روبروی خودش. یعنی من و سعید شاهدی جفتمون وسط بودیم، پنج شش نفر هم دورمون؛ سینه می زدیم و می چرخیدیم. آقا سعید پیراهنش را درآورده بود ولی من روم نمی‌شد لباسمو دربیارم و با همون لباس ایستادم و سینه زدم. دیگه آقا سعید رو ندیدم تا اینکه یه روز از طرف پایگاه انصار اومدن زنگ خونه‌های بچه ها رو زدند و گفتن بیاین پایگاه، کارِتون داریم. من اومدم دیدم همه دارن گریه می‌کنند. گفتم چی شده؟ گفتن سعید شاهدی شهید شده. راوی؛ آقای محمد __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شاید این ایام بهتر باشه خاطرات خنده دار از سعید نگذاریم، ولی چه کنیم که این کانال با موضوع خاطرات سعید است و اغلب خاطرات این برادر محترم خالی از طنز نیست و همون موقعی هم که تو این دنیا بوده خنده و گریه ش قاطی بوده. حتی توی ختم و عزای خودش هم همینطور بود، یعنی هم دست زدن بود و هم سینه زنی، هم گریه بود و هم گاهی یه چیزایی ممکن بود پیش بیاد که اسباب خنده بشه. و شاید باور کردنی نباشه که چند وقت پیش فیلم تشییع و تدفینش رو در خانواده می دیدیم و یه سوژه هایی رو‌ انگار خود سعید زوم می کرد ببینیم که به جای گریه، از خنده اشک‌مون در اومده بود. مثلا تا به حال دقت نکرده بودیم که موقع دفنش اون نفری که رفته توی قبر، دستش رو که می زاره لبه قبر، یکی پاشو می زاره روی دست این بنده خدا و توی اون شلوغی و سرصدا، قطعا این بنده خدا هر چی گفته پاتو از رو دستم بردار، صداشو کسی نمی شنیده، به خاطر همین با اون یکی دستش هی پای این آدم رو تکون می داده که پاشو از رو‌ دستش برداره. خب دیدن لحظه ی تدفین که اینقدر پر غصه ست، یه دفعه با دیدن چنین صحنه ای می شه طنز و خنده دار🙈 ما که همه اینا رو از چشم خودِ سعید و روح شوخ و شلوغ خودش می بینیم که هنوزم دست از کارهاش برنداشته‌ و کانالش هم خالی از این روحیات طنازش نیست. به قول حاج اکبر آقای طیبی باید از خاطراتش جوک ساخت‌. به هر حال همین که خیلیا بازخوردشون اینه که خاطرات رو می خوانند و کلی می‌خندند، همین ان شاء الله خیراتی باشه برای سعید که ادخال سرور در قلوب مؤمنین انجام می دهد. @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اواسط تابستان سال ۷۴، چند ماهی قبل از شهادت آقا سعید، من‌ حصبه گرفته بودم و از طرف دکترا جواب شده بودم. خیلی حالم بد بود ولی هنوز خیلی موضوع جدی نشده بود و خیلیا باور نکرده بودند که حالم انقدر بده. آقا سعید هم این موضوع را شنیده بود. خونه پدری ما از این خونه های شمالیه، یعنی درو که وا می‌کنی حیاطه. بعد من تو اتاقی بودم که دو لنگه‌ی در اتاق را که باز می‌کردی همسطح و متصل به حیاط بود. یه شب ۱۰، ۲۰ نفر از دوستان برای ملاقات من اومده بودن و بعد آقا سعید هم اومد، در که زد یک نفر رفت درو وا کرد و سعید همونجوری با موتورش که اومد تو حیاط هیچ‌ توقفی نکرد و یه راست اومد تو اتاق🙈 یعنی با موتورِ روشن اومد تو اتاق و همونطور که گاز می‌داد، برگشت گفت پاشو بابا... پاشو... من دیگه رمق نداشتم حرف بزنم. با همون بی حالی گفتم زشته آقا سعید😅 ... دیگه یه عده می‌خندیدن و یه عده هم متعجب نگاه می‌کردن😁😳 بعد از شهادتش ما با دوستان داشتیم خاطراتش رو مرور می‌کردیم، به شوخی می گفتیم دِ همین کار و کرد دیگه، همونجور که با موتورِ روشن اومد تو اتاق، همینطوری هم رفت شهید شد دیگه... یعنی وقتی خبر شهادتش اومد واقعاً من متحیر بودم. اصلا فکرشو نمی‌کردم که یه همچین اتفاقی افتاده باشه. راوی؛ آقای موسی _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از شهید امیرعبداللهیان وزیر و مسئولانی داشتیم که وقتی آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها را می‌دیدند از شدت خنده دهان‌شان مثل اسب آبی باز می‌شد بخشی از سخنرانی دکتر رحیم‌پور ازغدی در حسینیه جماران.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا