هدایت شده از اخبار جبهه مقاومت
4.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شیرمرد محور مقاومت، "یحیی سنوار"، پیشتر گفته بود:
کاری میکنیم که نتانیاهو روزی که مادرش او را به دنیا آورد، لعنت کند
🔻کاری که دیروز (و هرروز) دلاوران قسام کردند، همان است؛ و بیشتر✌️
✅ #اخبار_جبهه_مقاومت
👇👇
🆔️ @akhbarmoghavmat
یه آقایی بود که سعید به من گفت این بچه رزمنده ست و آخرای جنگ اومده تو جبهه. ایشون با ماشین مسافرکشی میکرد و خانمش می خواست وضع حمل کنه، برای جور کردن هزینه های بیمارستان گیر کرده بود.
سعید دم بیمارستان باهاش قرار گذاشته بود و با همدیگه رفتیم، رسیدیم اونجا و سعید رفت دم اورژانس، گفت داخلی فلان و اسم داد و اون بنده خدا اومد دم نگهبانی.
من رو موتور نشسته بودم و از دور نگاه می کردم؛ سعید پاکتی رو بهش داد و اومد. علی القاعده توی اون پاکت، نامه فدایت شوم که نبود، پول بود دیگه.
اون موقع(آخرای سال۷۳) همون مبلغی که آقا سعید برای هزینه های بیمارستان و وضع حمل خانم ایشون جور کرد در جایگاه خودش پول زیادی بود ولی سعید اینقدر مناعت طبع و تواضع داشت نمیگفت که چه جوری و از کجا این پول را جور کرده، فقط من از پاکتی که از دور دیدم بهش داد متوجه این موضوع شدم.
اون آقا با اینکه بچه رزمنده و بچه مذهبی بود ولی من دیگه هیچ جا ندیدمش و این قضیه را بعید می دونم کسی جز من و ایشون بدونه.
این حرکتهای آقا سعید در نوع خودش بینظیر بود. الان متاسفانه رفیق از رفیق خبر نداره که الان کجاست و در چه حالیه و وضعیتش به چه شکله ولی سعید رصد میکرد و واقعاً هرچی بگم که بی نظیر بود، کم گفتم.
راوی؛ آقای علیرضا #مسلم_خانی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اباعبدالله(ع) فرمودند؛ سفارش همه شونو (همه اونایی که شهدا را به نحوی یاد می کنند) به علی اکبرم کردم..😢♥️
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز باز قسمت شد بخشی از خاطرات را برای مادر آقا سعید از پشت گوشی خواندیم. عکس العمل ها خیلی جالب بود. کاش می شد پای هر خاطره نوشت که چه چیزهایی می گفتند، مثلا خاطره مشهد را که شروع کردیم خواندن، گفتن آره من چقدر نگران بودم که اینا با موتور چه جوری می خوان برن مشهد، هوا هم گرم بود.
بعد به عکس با طاووس رسیدیم گفتن من این عکس رو همون زمان که دیدم گفتم این عکس یه وعده ای درش هست( وعده شهادت)
به آن طواف ۷ دور رسیدیم با صدای بغض آلود حسرت آمیزی گفتند عجب ...عجب ...
به خاطرهی آقای رحمت از عروسی ساده رضا رسیدیم کاملا معلوم بود باز هم تحت تاثیر مظلومیت شهید مومنی قرار گرفتند و نگرانی رضا بابت خانوادهش را که شنیدند گفتند آخیییی
به خاطرات موسی علینژاد و دو دمه که رسیدیم خندیدند و گفتند اسم موسی رو چندین بار از سعید شنیده بودم
بعد هم خاطره عکس قنوت روگفتیم و گفتند این عکس سعید یه قنوت و یه نماز خاصی بود.
خلاصه هیچ خاطره ای رو نخوندیم مگر اینکه حاشیه ای پای خاطرات زدند و از شنیدن آنها سیر نمی شدند، تا اینکه در آخر، متن خداحافظی از شهید رئیسی را که در کانال بود خواندیم و گفتیم برنامه( یادواره شهدا) به پایان رسید و می تونید دکمهی پایانی رو بزنید.
ایشون هم طوری که یه برنامه ای تموم شده باشه، بدون خداحافظی، دکمه پایان تماس گوشی شون رو زدند و قطع کردند... ما موندیم و یه خداحافظی بی جواب🙈😅
با این پایان، یاد این خاطره افتادیم 👇
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
آن زمان که سعید در مرصاد مجروح شده بود، یک شب بعد از نماز مغرب و عشا دوستان سعید برای عیادتش، به در خانه مان آمدند ولی سعید مسجد بود.
در را باز کردم و تعارفشان کردم که بیایند داخل خانه ولی نیامدند. گل و شیرینی و میوه ای که آورده بودند را به من دادند و رفتند.
بعدها هر وقت سعید را می دیدند به شوخی می گفتند مامانت گل و شیرینی را از ما گرفت و در را بست.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی ست از این خانه به آن خانه برند
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
من کلا دو بار بیشتر آقا سعید را ندیدم و عین دوبار هم سال ۷۴(سالی که به شهادت رسید) در هیئت عشاق الخمینی(ره) دیدمش؛ اون موقع من در سنین نوجوانی بودم.
اولین بار زمانی بود که وارد بسیج شدم و این رفیقمون که بچه های پایگاه انصارالحسینه، دست منو گرفت برد هیئت عشاق.
هیئت اون شب خونهی آقای سید میرباقری، سمت بهاران بود و اونجا آقا سعید را دیدم که یه اندام لاغری داشت و شلوار لجنی هم پوشیده بود؛ جلوی در وایساده بود و کفش های مهمونا رو جفت میکرد.
من رو که دید گفت آقا بفرمایید من کفش هاتونو جفت میکنم.
بعد برگشت به این رفیقمون ایوب زاده گفت؛ ایشون تازه اومدن؟ ایوب زاده گفت آره، تازه اومدن میخوایم بیاریمشون تو بسیج.
آقا سعید با احترام کفش های منو گرفت، جفت کرد و گفت شما بفرمایید داخل...
راوی؛ آقای محمد#پرهیزکار
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بار دوم زمانی بود که رفتم هیئت عشاق و اون شب تعداد نفرات مون کم بود. موقع سینه زنی سعید شاهدی ایستاد وسط و ما هم پنج شش نفر اطراف ایستاده بودیم.
من چون تازه وارد بودم، روم نمی شد بیام وسط و یه گوشهای ایستادم. آقا سعید از میون این پنج شش نفر، اومد دست منو گرفت آورد وسط، روبروی خودش. یعنی من و سعید شاهدی جفتمون وسط بودیم، پنج شش نفر هم دورمون؛ سینه می زدیم و می چرخیدیم.
آقا سعید پیراهنش را درآورده بود
ولی من روم نمیشد لباسمو دربیارم و با همون لباس ایستادم و سینه زدم.
دیگه آقا سعید رو ندیدم تا اینکه یه روز از طرف پایگاه انصار اومدن زنگ خونههای بچه ها رو زدند و گفتن بیاین پایگاه، کارِتون داریم. من اومدم دیدم همه دارن گریه میکنند. گفتم چی شده؟ گفتن سعید شاهدی شهید شده.
راوی؛ آقای محمد#پرهیزکار
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi