┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز باز قسمت شد بخشی از خاطرات را برای مادر آقا سعید از پشت گوشی خواندیم. عکس العمل ها خیلی جالب بود. کاش می شد پای هر خاطره نوشت که چه چیزهایی می گفتند، مثلا خاطره مشهد را که شروع کردیم خواندن، گفتن آره من چقدر نگران بودم که اینا با موتور چه جوری می خوان برن مشهد، هوا هم گرم بود.
بعد به عکس با طاووس رسیدیم گفتن من این عکس رو همون زمان که دیدم گفتم این عکس یه وعده ای درش هست( وعده شهادت)
به آن طواف ۷ دور رسیدیم با صدای بغض آلود حسرت آمیزی گفتند عجب ...عجب ...
به خاطرهی آقای رحمت از عروسی ساده رضا رسیدیم کاملا معلوم بود باز هم تحت تاثیر مظلومیت شهید مومنی قرار گرفتند و نگرانی رضا بابت خانوادهش را که شنیدند گفتند آخیییی
به خاطرات موسی علینژاد و دو دمه که رسیدیم خندیدند و گفتند اسم موسی رو چندین بار از سعید شنیده بودم
بعد هم خاطره عکس قنوت روگفتیم و گفتند این عکس سعید یه قنوت و یه نماز خاصی بود.
خلاصه هیچ خاطره ای رو نخوندیم مگر اینکه حاشیه ای پای خاطرات زدند و از شنیدن آنها سیر نمی شدند، تا اینکه در آخر، متن خداحافظی از شهید رئیسی را که در کانال بود خواندیم و گفتیم برنامه( یادواره شهدا) به پایان رسید و می تونید دکمهی پایانی رو بزنید.
ایشون هم طوری که یه برنامه ای تموم شده باشه، بدون خداحافظی، دکمه پایان تماس گوشی شون رو زدند و قطع کردند... ما موندیم و یه خداحافظی بی جواب🙈😅
با این پایان، یاد این خاطره افتادیم 👇
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
آن زمان که سعید در مرصاد مجروح شده بود، یک شب بعد از نماز مغرب و عشا دوستان سعید برای عیادتش، به در خانه مان آمدند ولی سعید مسجد بود.
در را باز کردم و تعارفشان کردم که بیایند داخل خانه ولی نیامدند. گل و شیرینی و میوه ای که آورده بودند را به من دادند و رفتند.
بعدها هر وقت سعید را می دیدند به شوخی می گفتند مامانت گل و شیرینی را از ما گرفت و در را بست.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی ست از این خانه به آن خانه برند
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
من کلا دو بار بیشتر آقا سعید را ندیدم و عین دوبار هم سال ۷۴(سالی که به شهادت رسید) در هیئت عشاق الخمینی(ره) دیدمش؛ اون موقع من در سنین نوجوانی بودم.
اولین بار زمانی بود که وارد بسیج شدم و این رفیقمون که بچه های پایگاه انصارالحسینه، دست منو گرفت برد هیئت عشاق.
هیئت اون شب خونهی آقای سید میرباقری، سمت بهاران بود و اونجا آقا سعید را دیدم که یه اندام لاغری داشت و شلوار لجنی هم پوشیده بود؛ جلوی در وایساده بود و کفش های مهمونا رو جفت میکرد.
من رو که دید گفت آقا بفرمایید من کفش هاتونو جفت میکنم.
بعد برگشت به این رفیقمون ایوب زاده گفت؛ ایشون تازه اومدن؟ ایوب زاده گفت آره، تازه اومدن میخوایم بیاریمشون تو بسیج.
آقا سعید با احترام کفش های منو گرفت، جفت کرد و گفت شما بفرمایید داخل...
راوی؛ آقای محمد#پرهیزکار
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بار دوم زمانی بود که رفتم هیئت عشاق و اون شب تعداد نفرات مون کم بود. موقع سینه زنی سعید شاهدی ایستاد وسط و ما هم پنج شش نفر اطراف ایستاده بودیم.
من چون تازه وارد بودم، روم نمی شد بیام وسط و یه گوشهای ایستادم. آقا سعید از میون این پنج شش نفر، اومد دست منو گرفت آورد وسط، روبروی خودش. یعنی من و سعید شاهدی جفتمون وسط بودیم، پنج شش نفر هم دورمون؛ سینه می زدیم و می چرخیدیم.
آقا سعید پیراهنش را درآورده بود
ولی من روم نمیشد لباسمو دربیارم و با همون لباس ایستادم و سینه زدم.
دیگه آقا سعید رو ندیدم تا اینکه یه روز از طرف پایگاه انصار اومدن زنگ خونههای بچه ها رو زدند و گفتن بیاین پایگاه، کارِتون داریم. من اومدم دیدم همه دارن گریه میکنند. گفتم چی شده؟ گفتن سعید شاهدی شهید شده.
راوی؛ آقای محمد#پرهیزکار
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
شاید این ایام بهتر باشه خاطرات خنده دار از سعید نگذاریم، ولی چه کنیم که این کانال با موضوع خاطرات سعید است و اغلب خاطرات این برادر محترم خالی از طنز نیست و همون موقعی هم که تو این دنیا بوده خنده و گریه ش قاطی بوده.
حتی توی ختم و عزای خودش هم همینطور بود، یعنی هم دست زدن بود و هم سینه زنی، هم گریه بود و هم گاهی یه چیزایی ممکن بود پیش بیاد که اسباب خنده بشه.
و شاید باور کردنی نباشه که چند وقت پیش فیلم تشییع و تدفینش رو در خانواده می دیدیم و یه سوژه هایی رو انگار خود سعید زوم می کرد ببینیم که به جای گریه، از خنده اشکمون در اومده بود.
مثلا تا به حال دقت نکرده بودیم که موقع دفنش اون نفری که رفته توی قبر، دستش رو که می زاره لبه قبر، یکی پاشو می زاره روی دست این بنده خدا و توی اون شلوغی و سرصدا، قطعا این بنده خدا هر چی گفته پاتو از رو دستم بردار، صداشو کسی نمی شنیده، به خاطر همین با اون یکی دستش هی پای این آدم رو تکون می داده که پاشو از رو دستش برداره.
خب دیدن لحظه ی تدفین که اینقدر پر غصه ست، یه دفعه با دیدن چنین صحنه ای می شه طنز و خنده دار🙈
ما که همه اینا رو از چشم خودِ سعید و روح شوخ و شلوغ خودش می بینیم که هنوزم دست از کارهاش برنداشته و کانالش هم خالی از این روحیات طنازش نیست. به قول حاج اکبر آقای طیبی باید از خاطراتش جوک ساخت.
به هر حال همین که خیلیا بازخوردشون اینه که خاطرات رو می خوانند و کلی میخندند، همین ان شاء الله خیراتی باشه برای سعید که ادخال سرور در قلوب مؤمنین انجام می دهد.
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
اواسط تابستان سال ۷۴، چند ماهی قبل از شهادت آقا سعید، من حصبه گرفته بودم و از طرف دکترا جواب شده بودم.
خیلی حالم بد بود ولی هنوز خیلی موضوع جدی نشده بود و خیلیا باور نکرده بودند
که حالم انقدر بده. آقا سعید هم این موضوع را شنیده بود.
خونه پدری ما از این خونه های شمالیه، یعنی درو که وا میکنی حیاطه. بعد من تو اتاقی بودم که دو لنگهی در اتاق را که باز میکردی همسطح و متصل به حیاط بود.
یه شب ۱۰، ۲۰ نفر از دوستان برای ملاقات من اومده بودن و بعد آقا سعید هم اومد، در که زد یک نفر رفت درو وا کرد و سعید همونجوری با موتورش که اومد تو حیاط هیچ توقفی نکرد و یه راست اومد تو اتاق🙈
یعنی با موتورِ روشن اومد تو اتاق و همونطور که گاز میداد، برگشت گفت پاشو بابا... پاشو... من دیگه رمق نداشتم حرف بزنم. با همون بی حالی گفتم زشته آقا سعید😅 ... دیگه یه عده میخندیدن و یه عده هم متعجب نگاه میکردن😁😳
بعد از شهادتش ما با دوستان داشتیم خاطراتش رو مرور میکردیم، به شوخی می گفتیم دِ همین کار و کرد دیگه، همونجور که با موتورِ روشن اومد تو اتاق، همینطوری هم رفت شهید شد دیگه...
یعنی وقتی خبر شهادتش اومد واقعاً من متحیر بودم. اصلا فکرشو نمیکردم که یه همچین اتفاقی افتاده باشه.
راوی؛ آقای موسی #علینژاد
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi