هدایت شده از اخبار جبهه مقاومت🚩🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شیرمرد محور مقاومت، "یحیی سنوار"، پیشتر گفته بود:
کاری میکنیم که نتانیاهو روزی که مادرش او را به دنیا آورد، لعنت کند
🔻کاری که دیروز (و هرروز) دلاوران قسام کردند، همان است؛ و بیشتر✌️
✅ #اخبار_جبهه_مقاومت
👇👇
🆔️ @akhbarmoghavmat
یه آقایی بود که سعید به من گفت این بچه رزمنده ست و آخرای جنگ اومده تو جبهه. ایشون با ماشین مسافرکشی میکرد و خانمش می خواست وضع حمل کنه، برای جور کردن هزینه های بیمارستان گیر کرده بود.
سعید دم بیمارستان باهاش قرار گذاشته بود و با همدیگه رفتیم، رسیدیم اونجا و سعید رفت دم اورژانس، گفت داخلی فلان و اسم داد و اون بنده خدا اومد دم نگهبانی.
من رو موتور نشسته بودم و از دور نگاه می کردم؛ سعید پاکتی رو بهش داد و اومد. علی القاعده توی اون پاکت، نامه فدایت شوم که نبود، پول بود دیگه.
اون موقع(آخرای سال۷۳) همون مبلغی که آقا سعید برای هزینه های بیمارستان و وضع حمل خانم ایشون جور کرد در جایگاه خودش پول زیادی بود ولی سعید اینقدر مناعت طبع و تواضع داشت نمیگفت که چه جوری و از کجا این پول را جور کرده، فقط من از پاکتی که از دور دیدم بهش داد متوجه این موضوع شدم.
اون آقا با اینکه بچه رزمنده و بچه مذهبی بود ولی من دیگه هیچ جا ندیدمش و این قضیه را بعید می دونم کسی جز من و ایشون بدونه.
این حرکتهای آقا سعید در نوع خودش بینظیر بود. الان متاسفانه رفیق از رفیق خبر نداره که الان کجاست و در چه حالیه و وضعیتش به چه شکله ولی سعید رصد میکرد و واقعاً هرچی بگم که بی نظیر بود، کم گفتم.
راوی؛ آقای علیرضا #مسلم_خانی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اباعبدالله(ع) فرمودند؛ سفارش همه شونو (همه اونایی که شهدا را به نحوی یاد می کنند) به علی اکبرم کردم..😢♥️
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز باز قسمت شد بخشی از خاطرات را برای مادر آقا سعید از پشت گوشی خواندیم. عکس العمل ها خیلی جالب بود. کاش می شد پای هر خاطره نوشت که چه چیزهایی می گفتند، مثلا خاطره مشهد را که شروع کردیم خواندن، گفتن آره من چقدر نگران بودم که اینا با موتور چه جوری می خوان برن مشهد، هوا هم گرم بود.
بعد به عکس با طاووس رسیدیم گفتن من این عکس رو همون زمان که دیدم گفتم این عکس یه وعده ای درش هست( وعده شهادت)
به آن طواف ۷ دور رسیدیم با صدای بغض آلود حسرت آمیزی گفتند عجب ...عجب ...
به خاطرهی آقای رحمت از عروسی ساده رضا رسیدیم کاملا معلوم بود باز هم تحت تاثیر مظلومیت شهید مومنی قرار گرفتند و نگرانی رضا بابت خانوادهش را که شنیدند گفتند آخیییی
به خاطرات موسی علینژاد و دو دمه که رسیدیم خندیدند و گفتند اسم موسی رو چندین بار از سعید شنیده بودم
بعد هم خاطره عکس قنوت روگفتیم و گفتند این عکس سعید یه قنوت و یه نماز خاصی بود.
خلاصه هیچ خاطره ای رو نخوندیم مگر اینکه حاشیه ای پای خاطرات زدند و از شنیدن آنها سیر نمی شدند، تا اینکه در آخر، متن خداحافظی از شهید رئیسی را که در کانال بود خواندیم و گفتیم برنامه( یادواره شهدا) به پایان رسید و می تونید دکمهی پایانی رو بزنید.
ایشون هم طوری که یه برنامه ای تموم شده باشه، بدون خداحافظی، دکمه پایان تماس گوشی شون رو زدند و قطع کردند... ما موندیم و یه خداحافظی بی جواب🙈😅
با این پایان، یاد این خاطره افتادیم 👇
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
آن زمان که سعید در مرصاد مجروح شده بود، یک شب بعد از نماز مغرب و عشا دوستان سعید برای عیادتش، به در خانه مان آمدند ولی سعید مسجد بود.
در را باز کردم و تعارفشان کردم که بیایند داخل خانه ولی نیامدند. گل و شیرینی و میوه ای که آورده بودند را به من دادند و رفتند.
بعدها هر وقت سعید را می دیدند به شوخی می گفتند مامانت گل و شیرینی را از ما گرفت و در را بست.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی ست از این خانه به آن خانه برند
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
من کلا دو بار بیشتر آقا سعید را ندیدم و عین دوبار هم سال ۷۴(سالی که به شهادت رسید) در هیئت عشاق الخمینی(ره) دیدمش؛ اون موقع من در سنین نوجوانی بودم.
اولین بار زمانی بود که وارد بسیج شدم و این رفیقمون که بچه های پایگاه انصارالحسینه، دست منو گرفت برد هیئت عشاق.
هیئت اون شب خونهی آقای سید میرباقری، سمت بهاران بود و اونجا آقا سعید را دیدم که یه اندام لاغری داشت و شلوار لجنی هم پوشیده بود؛ جلوی در وایساده بود و کفش های مهمونا رو جفت میکرد.
من رو که دید گفت آقا بفرمایید من کفش هاتونو جفت میکنم.
بعد برگشت به این رفیقمون ایوب زاده گفت؛ ایشون تازه اومدن؟ ایوب زاده گفت آره، تازه اومدن میخوایم بیاریمشون تو بسیج.
آقا سعید با احترام کفش های منو گرفت، جفت کرد و گفت شما بفرمایید داخل...
راوی؛ آقای محمد#پرهیزکار
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بار دوم زمانی بود که رفتم هیئت عشاق و اون شب تعداد نفرات مون کم بود. موقع سینه زنی سعید شاهدی ایستاد وسط و ما هم پنج شش نفر اطراف ایستاده بودیم.
من چون تازه وارد بودم، روم نمی شد بیام وسط و یه گوشهای ایستادم. آقا سعید از میون این پنج شش نفر، اومد دست منو گرفت آورد وسط، روبروی خودش. یعنی من و سعید شاهدی جفتمون وسط بودیم، پنج شش نفر هم دورمون؛ سینه می زدیم و می چرخیدیم.
آقا سعید پیراهنش را درآورده بود
ولی من روم نمیشد لباسمو دربیارم و با همون لباس ایستادم و سینه زدم.
دیگه آقا سعید رو ندیدم تا اینکه یه روز از طرف پایگاه انصار اومدن زنگ خونههای بچه ها رو زدند و گفتن بیاین پایگاه، کارِتون داریم. من اومدم دیدم همه دارن گریه میکنند. گفتم چی شده؟ گفتن سعید شاهدی شهید شده.
راوی؛ آقای محمد#پرهیزکار
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
شاید این ایام بهتر باشه خاطرات خنده دار از سعید نگذاریم، ولی چه کنیم که این کانال با موضوع خاطرات سعید است و اغلب خاطرات این برادر محترم خالی از طنز نیست و همون موقعی هم که تو این دنیا بوده خنده و گریه ش قاطی بوده.
حتی توی ختم و عزای خودش هم همینطور بود، یعنی هم دست زدن بود و هم سینه زنی، هم گریه بود و هم گاهی یه چیزایی ممکن بود پیش بیاد که اسباب خنده بشه.
و شاید باور کردنی نباشه که چند وقت پیش فیلم تشییع و تدفینش رو در خانواده می دیدیم و یه سوژه هایی رو انگار خود سعید زوم می کرد ببینیم که به جای گریه، از خنده اشکمون در اومده بود.
مثلا تا به حال دقت نکرده بودیم که موقع دفنش اون نفری که رفته توی قبر، دستش رو که می زاره لبه قبر، یکی پاشو می زاره روی دست این بنده خدا و توی اون شلوغی و سرصدا، قطعا این بنده خدا هر چی گفته پاتو از رو دستم بردار، صداشو کسی نمی شنیده، به خاطر همین با اون یکی دستش هی پای این آدم رو تکون می داده که پاشو از رو دستش برداره.
خب دیدن لحظه ی تدفین که اینقدر پر غصه ست، یه دفعه با دیدن چنین صحنه ای می شه طنز و خنده دار🙈
ما که همه اینا رو از چشم خودِ سعید و روح شوخ و شلوغ خودش می بینیم که هنوزم دست از کارهاش برنداشته و کانالش هم خالی از این روحیات طنازش نیست. به قول حاج اکبر آقای طیبی باید از خاطراتش جوک ساخت.
به هر حال همین که خیلیا بازخوردشون اینه که خاطرات رو می خوانند و کلی میخندند، همین ان شاء الله خیراتی باشه برای سعید که ادخال سرور در قلوب مؤمنین انجام می دهد.
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
اواسط تابستان سال ۷۴، چند ماهی قبل از شهادت آقا سعید، من حصبه گرفته بودم و از طرف دکترا جواب شده بودم.
خیلی حالم بد بود ولی هنوز خیلی موضوع جدی نشده بود و خیلیا باور نکرده بودند
که حالم انقدر بده. آقا سعید هم این موضوع را شنیده بود.
خونه پدری ما از این خونه های شمالیه، یعنی درو که وا میکنی حیاطه. بعد من تو اتاقی بودم که دو لنگهی در اتاق را که باز میکردی همسطح و متصل به حیاط بود.
یه شب ۱۰، ۲۰ نفر از دوستان برای ملاقات من اومده بودن و بعد آقا سعید هم اومد، در که زد یک نفر رفت درو وا کرد و سعید همونجوری با موتورش که اومد تو حیاط هیچ توقفی نکرد و یه راست اومد تو اتاق🙈
یعنی با موتورِ روشن اومد تو اتاق و همونطور که گاز میداد، برگشت گفت پاشو بابا... پاشو... من دیگه رمق نداشتم حرف بزنم. با همون بی حالی گفتم زشته آقا سعید😅 ... دیگه یه عده میخندیدن و یه عده هم متعجب نگاه میکردن😁😳
بعد از شهادتش ما با دوستان داشتیم خاطراتش رو مرور میکردیم، به شوخی می گفتیم دِ همین کار و کرد دیگه، همونجور که با موتورِ روشن اومد تو اتاق، همینطوری هم رفت شهید شد دیگه...
یعنی وقتی خبر شهادتش اومد واقعاً من متحیر بودم. اصلا فکرشو نمیکردم که یه همچین اتفاقی افتاده باشه.
راوی؛ آقای موسی #علینژاد
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از شهید امیرعبداللهیان وزیر و مسئولانی داشتیم که وقتی آمریکاییها و انگلیسیها را میدیدند از شدت خنده دهانشان مثل اسب آبی باز میشد
بخشی از سخنرانی دکتر رحیمپور ازغدی در حسینیه جماران.
یکروز صبح وقتی متوجه شدم خواهر بزرگتر از خودم شب قبل رفته خونه ی داداش سعید که در غیاب سعید، پیش خانوم بچههاش بمونه...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یکروز صبح وقتی متوجه شدم خواهر بزرگتر از خودم شب قبل رفته خونه ی داداش سعید که در غیاب سعید، پیش خانوم بچههاش بمونه، منم در غفلت مامان اینا، دست خواهر کوچیکم را گرفتم و راهی شدم که هر طور شده خودمو به اونجا برسونم.
یه سکهی ۵ تومنی گذاشتم توی جیبم و پیاده راه افتادیم که از سمت چهارراه یافت آباد، برویم مهرآبادجنوبی. چند باری که با ماشین رفته بودیم، آدرس رو چشمی یاد گرفته بودم.
من حدودا ۱۲ ساله و فاطمه حدودا چهار ساله بود. اون موقع چهارراه یافت آباد یه جای خیلی بازی بود که پل هوایی نداشت و برای عبور آدم بزرگا هم سخت بود چه برسه به بچه ها.
بعدش هم تا پل ساوه یه مسیر پرتی برای پیاده رفتن بود و خود رد شدن از پل ساوه و رسیدن به بلوار زرند هم کار شاقی بود.
ولی به عشق رفتن به خونهی داداش سعید و از طرفی حسودی یا غبطه به اینکه چرا خواهرم اونجاست و من نیستم، دست در دست خواهر کوچیکم پیاده رفتیم و عین خیالم نبود.
از دم پل ساوه تا سر خیابان شهید توکلی هم یه تاکسی سوار شدیم و خواستم اون پنج تومنی رو بدم که راننده قبول نکرد و شاید هم دلش برای دو تا دختر بچه کنار خیابون سوخت.
خلاصه بیشتر راه رو پیاده رفتیم تا رسیدیم به مجتمع صابرین. ما خوشحال از این وصال و فکر کردیم احیانا بقیه هم از دیدن ما خوشحال می شن.
ولی وقتی رسیدیم، هم زنداداش هم خواهرم خیلی تعجب کردند که ما چه جوری اومدیم. خواهرم حسابی منو دعوا کرد و همون موقع از تلفن عمومی مجتمع تماس گرفت با مامان اینا و گفت اینا اومدن بیان اینجا تو راه تصادف کردند... در واقع می خواست اونا یه کم نگران بشن که چرا حواسشون به ما دو تا الف بچه نبوده.
خلاصه هر کسی به من رسید دعوا یا سرزنش کرد که چرا این کار و کردی؟! چرا این بچه رو با خودت بردی؟! اگه ماشین بهتون می زد چی و ...
سعید بعد از چند روز من رو دید و ماجرا رو هم شنیده بود. انتظار داشتم اونم یه سرزنشی کنه و یه تشری بزنه. ولی برعکس همه، یه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد و با همون لحن قشنگ همیشگیش برگشت گفت آبجیییی! شنیدم یه کارایی انجام دادی... بعد هم زد زیر خنده ...
این برخوردش برای من مثل آبی بود روی آتیش و نه تنها دیگه از این کارم ناراحت نبودم بلکه این را جزء یکی از افتخاراتم می دونستم.😅
راوی: #خواهر3
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه شب دعای توسل خونه ما افتاده بود و اون موقع فکر کنم هفت هشت ساله بودم. موقع مداحی چراغها خاموش بود و آقا سعید با نور یه چراغ قوه اضطراری که اون موقع ها تازه اومده بود، از روی کاغذ داشت شعرِ مداحی میخوند.
این چراغ، یه سیم و دوشاخه داشت که پشت یه کمد تو پریز بود و آقا سعید هم به خاطر کوتاهی سیم، به سختی چراغ رو دستش گرفته بود.
بنده چون میدونستم اینا باطری شارژی دارن، با اعتماد به نفس رفتم در گوش آقا سعید گفتم الان سیم رو در مییارم راحت شعر بخونی، بیچاره سعید در حال مداحی کردن اشاره میکرد نکن، نکن...
من حدس زدم که نمیدونه اینا بدون برق هم کار میکنند و خیلی مصمم دستمو بردم پشت کمد و به سختی سیم رو کشیدم.
سیم کشیدن همان و تاریک شدن کل فضا همان؛ چون باطری چراغ هم خراب بود. یک دفعه سکوت همه جا رو فرا گرفت و از اونجایی که میدونستم امکان نداره تو اون تاریکی بتونم پریز رو پیدا کنم و سیم رو وصل کنم، فرار رو بر قرار ترجیح دادم و رفتم طبقه بالا قایم شدم.
همهش فکر می کردم آقا سعید چطوری داره ادامه می ده؟! حتما بعدش به پدرم میگه و ... ولی نه سعید به پدرم گفت نه بعدش تو مسجد به روم آورد.
سالها از اون خاطره حس خوبی نداشتم
ولی الان که خاطرات و شوخیهای آقا سعید رو میخونم با خودم میگم زیاد بد هم نشد. ناخواسته انتقام خیلیها رو شاید از آقا سعید تونستم بگیرم😊
راوی: آقای محمد #آقازاده
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
نزدیک عملیات بود و از اونجایی که ما تو واحد تسلیحات بودیم، زودتر از گردانها متوجه میشدیم که عملیات در پیش است... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
نزدیک عملیات بود و از اونجایی که ما تو واحد تسلیحات بودیم، زودتر از گردانها متوجه میشدیم که عملیات در پیش است، چون میبایست جلوتر تسلیحات و مهمات عملیات به لشگر منتقل میشد و درزمان مقرر در اختیار واحدها و گردانها قرار میگرفت.
من از واحد تسلیحات به یک بهانهای تسویه حساب کردم و به جای اینکه بیام تهران، رفتم کارگزینی و درخواست دادم برم گردان انصار و همین کار انجام شد.
سعید که فکر میکرد من تهران هستم، بعد از چند روزی منو تو اردوگاه کرخه دید و از دستم حسابی ناراحت شد که چرا از واحد تسویه کردم و آمدم گردان انصار؟!
کلی باهم بحث کردیم و گریه کردیم و من از سعید حلالیت طلبیدم بهخاطر اینکه دروغ گفتم. درواقع نمیخواستم برم تهران و فقط خودمو رسونده بودم گردان انصار که در عملیات حضور داشته باشم.
آقا سعید با اینکه ازمن خیلی دلخور بود، ولی قول گرفت که برای عملیات بعدی هردو بزنیم بریم تو یکی از گردانها که در عملیات حضور داشته باشیم و قول دادیم هرکداممان که زنده ماندیم دیگری را شفاعت کند.
فردای اون روزِ دیدار، گردان انصار اعزام شد به خط پدافندی مهران. یه روز حوالی ظهر که من در سنگر پیشونی با سلاح سیمینوف زوم کرده بودم روی سر یه عراقی و آماده میشدم که شکارش کنم، صدایی از تو کانال اومد؛ شهید فاضل صافی منو صدا کرد و با شوخی گفت رزمنده سادات! به درب جبهه! ملاقاتی داری.
سلاح رو زمین گذاشتم و برگشتم دیدم شهید فاضل، سعید شاهدی رو آورده تا سنگر پیشانی. آقا سعید از دوکوهه پیچیده بود و خودشو رسونده بود خط پدافندی مهران تا به برادر کوچکش سید داود سربزنه.
آنروز سعید پیش من ماند و چون شب شده بود من از شهید صافی اجازه گرفتم که تا صبح بمونه و فردا صبح برگرده دوکوهه. شهید فاضل صافی هم قبول کرد.
اون شب بعد از یه استراحت، من مجدد راهی سنگر پیشانی شدم و آقا سعید هم همراهم اومد. تا صبح دوتایی تو همان سنگر پیشانی که فقط جای شکار کردن سر عراقیها بود سپری کردیم... ( ادامه⬇️ )
راوی؛ سید داوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi