وقتی بالای سر یک مزار شهید میشینم
تا قرآن بخونم، متوجه میشم مزار شهید شاهدی هست🥹😭
چقدر دوست داشتم یک بارم شده قسمتم بشه زیارتشون
وامروز بصورت عجیب روزیمون شد🥹😔
دعاگو بودم
ان شالله شفیع ما باشن🙏🏻😔
(تصویر متعلق به پسرشان؛ آقا مهدیار زندی با لباس رزم است. ان شاء الله عاقبت به خیر شوند🤲)
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
صدای سعید ، من که زائر کرببلایم.mp3
زمان:
حجم:
2.63M
من که زائر کرببلایم
من مسافر شام بلایم ...
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
شهید سید مرتضی آوینی
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 خاطرهای عجیب از رزمندهی جانباز دفاع مقدس
🔹این خاطره یکی از عجیبترین خاطرات تاریخ جنگ است.
نشربمناسبت #هفته_دفاع_مقدس
هدایت شده از انقلاب اسلامی
💠 برای سلامتی و طول عمر سید مقاومت دعا کنیم
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
اَللَّهُمَّ اجْعَلْهُ فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ
خداوندا، او را در زره نگهدارنده و قوی خود ــ که هرکس را بخواهی در آن قرار میدهی ــ قرار بده!
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#نصرالله
#حزبالله_پیروز_است
#اسرائیل_بهزودی_نابود_میشود
@Enghelabe_Islami
اواخر بارداریم بود و سعید که از اداره اومد گفت خانم آماده بشین بریم هيئت. گفتم هیئت کجاست؟ گفت بالا شهر؛ هیئت حاج حسین سازور.
من و رضا آماده شدیم و رفتیم بیرون. دیدم یه موتور هزار جلوی در هست و سعید گفت بشینید بریم. من دیگه عادت داشتم و برام سخت نبود. رفتیم و رسیدیم.
حاج حسین وقتی دید سعید منو با اون وضعیت با موتور آورده، خیلی سعید رو دعوا کرد. سعید هیچی نگفت چون حاجی رو خیلی دوست داشت و براشون احترام قائل بود. وقتی هیئت تموم شد حاجحسین سوئیچ ماشینش رو داد به سعید و موتور رو گرفت و ما با ماشین رفتیم خونه.
فرداش من کمی کارهام رو انجام دادم و غذا هم درست کردم. گفتم؛ سعید جان! غذا آماده کردم ولی اگه خواستی با رضا برو خونهی مامانت اینا. گفت نه، میخوام پدر پسری خلوت کنیم.
اون روز ۷ مهر سال ۷۲ بود و ساعت ده صبح درد به سراغم اومد. یکی از همسایه ها اومد خونه مون و بهش گفتم مثل اینکه موقعشه. شمارهی خونه مامان سعید رو از من گرفت و زنگ زد، مامان سریع خودش رو رسوند. رفتیم بیمارستان نجمیه و نزدیک اذان ظهر بچه به دنیا اومد.
همون روز یکی از دوستان دیگرم که در مجتمع زندگی می کردند، اومد بیمارستان نجمیه برای زایمان. همسرش( آقای ظهرابی) که با سعید دوست بود گفته بود؛ آقا سعید مبارک باشه! پسردار شدی.
سعید گفته بود. من پسر داشتم این پسر دوم منه.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه شب بیمارستان موندم و فرداش که رفتیم خونه، سعید گفت خانم! اسم بچه رو من و رضا انتخاب کردیم. گفتم مبارک باشه! چی؟!
گفت من گفتم صادق. رضا گفت یه محمد هم اولش بذاریم بشه؛ محمدصادق.
گفتم خیلی قشنگه مبارک باشه! خیلی خوشحال شد. فکر نمیکرد من قبول کنم.
بعد از چند روز، چند تا از دوستان سعید اومدن خونه مون که بچه رو ببینند. وقتی سعید بچه رو برد و دیدند، گفتند: اِ سعید! تو خودت به این سبزه ای، چرا پسرت مثل آمریکاییها شده؟!😅
سعید دوست نداشت اسم آمریکایی بزارن رو بچه ش. با این حال کم نیاورد و به شوخی جوابشونو داد.
(پ ن: این هم جالبه که ۱۷ ربیع الاول که رفتند پیش حضرت آقا عقدشونو خوندند، سالروز ولادت حضرت محمد(ص) و امام صادق(ع) بوده و نام فرزندشان هم می شود؛ محمدصادق)
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi