(دل من)
دل بذل سر و جان را نداری
هنوز آهنگ میدان را نداری
دلا فکری که فردای قیامت
جواب این شهیدان را نداری
تو مثل کوی بن بستی دل من
تهی دستی تهی دستی دل من
اگر یک ذره بو می بردی از عشق
به دنیا دل نمی بستی دل من
***
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
با این دلنوشتهها و دست نوشتههای آقا سعید که داریم به مرور آشنا میشیم، حداقل برای خود من یه جنبه پنهان و ناشناخته سعید رو داره کم کم رو میکنه
حتی نوع خط شناسی که دارم ازش میبینم مشخصه که ذوق هنری هم داشته
به واقع خودم تا حالا نمیدونستم سعید یه همچین روحیه لطیفی هم داشته که پنهانش کرده
بیشتر اون بعد بچه رزمنده و جبههای بودن و کارهای سخت و خشنی که تو رزم و راپل و موتورسواریهاش و ... سراغ داشتیم، تو ذهنمون بولد شده بود.
این جمع بین صفات مختلف و بعضا متضاده که سعید رو جذاب و دوست داشتنیتر کرده❤❤❤
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
(دل من) دل بذل سر و جان را نداری هنوز آهنگ میدان را نداری دلا فکری که فردای قیامت جواب این شهیدا
امان از عطر این دستنوشته ها و نامهها که قابل اشتراک گذاری نیست ... بوی خودکارهای معطر، کاغذهای قدیمی و بعضا کاهی و از همه مهمتر؛ جوهر خلوت خالصانه میان سعید و معشوقش که به جان این کاغذها نفوذ کرده... اصلا حس و حال عجیبی دارد 😭
به قول مادرش؛ « نامه هایی که از منطقه می آمد، کأن نامه هایی از بهشت بودند ...»
و حالا سررسید و دستنوشته هایش، کم از آن نامه ها ندارد. گنجی ست بی پایان ...
این سطر جاده ها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند
این #دستنوشته_ها همه سر بسته نامه هاست
کز آخرت به مردم دنیا نوشته اند
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
و اما حرفی که مدتهاست می خواستیم بگوییم و فرصت نمی شد؛
خیلی از خاطراتی که توسط خانواده اعم از پدر و برادر و خواهر گفته شده، همان خاطرات توسط مادر، کامل تر گفته شده.
لذا ما از زبان مادر خیلی از خاطرات را در کانال گذاشتیم و این به معنای این نیست که پدر بزرگوار و یا برادر عزیز سعید، خاطره گویی نداشته اند
اتفاقا قابل ذکر است که کل خانواده بحمدالله در این مسیر هم یاری لازم را دارند و هم پیگیر خاطرات هستند و بازخورد می دهند.
لذا از پدر بزرگوار شهید که حقیقتا پدرانه کار را حمایت می کنند. و از برادران عزیز سعید، مِن جمله آقا مجید که نامی ازشون به عنوان راوی در کانال نیست و چند خاطره ای هم که دارند از زبان مادر در کانال گذاشته شده، از ایشان که حقیقتا در پشت صحنه این کانال، حضور گرم و موثری دارند و از برادری چیزی کم نمی گذارند، تقدیر و تشکر می کنیم و از خدا سلامتی و توفیقات روز افزون براشون طلب می کنیم.🤲
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
💞💞💞
امشب، شب هفدهم اسفند ماه؛ شب تولد سعید است.
دیروز یکی از دوستان سعید به نام حاج حسین آقای طوسی با فرستادن یک نماهنگ به مناسبت تولدش، ما را غافلگیر کردند.
نماهنگی که به تعبیر خودشان ۳۰، ۴۰ روز است که در حال و هوای تهیهی آن گریه می کنند تا برای تولد سعید آماده شود.
ما قبلاً از ایشان خواسته بودیم خاطرات خودشان را بفرستند ولی ایشان علی رغم اینکه چند خاطره ای فرستادند ولی هر بار می گفتند من از سعید چه بگویم؟! و ...
حتی یکی از دوستان سعید، جهت مصاحبه با ایشان به منزلشان رفتند و باز هم بساط خاطره گوییشان گرم نشد. ولی از جوانب آن دیدار و این درخواست های مصاحبه، به یک حاشیه مهم تر از متن رسیدیم؛
و آن روحیات خاص ایشان بود و آن اتاقی که یک بخش از آن صخرهای مانند است و در کنار آن صخره، دیواری ست به نام آغوش و به رنگ سیاه که پُر است از دست نوشته ها و دل نوشتههای ایشان با قلم سفید.
شاید هم بتوان گفت درس هایی که در زندگی گرفته اند و می خواهند جلوی چشمشان باشد، روی آن می نویسند. آن سبک زندگی خاص حاج حسین آقا و مدل گفتمان شان، خودش عالمی دارد.
و اما نماهنگی که به مناسبت تولد سعید فرستادند، چیزی از جنس همان گفتمان است که فارغ از جزئیات، سعید را در نگاه عمیق تری وصف نموده اند.
البته این نماهنگ حجم بیشتری داشته و ایشان خیلی تلاش کردند که کوتاه تر تهیه شود، با این حال هر چقدر حجم آن را کم کردند، باز در پیام رسان ایتا ناچار شدیم آن را دوقسمتی در کانال بارگذاری نماییم، ولی در کانال بله به صورت کامل ، قابلیت بارگذاری دارد.
با هم به تماشای این محتوای زیبا می نشینیم.
#یادداشت
👇👇
آندم که شدی برون ز مادر عریان
جمعی ز تو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست که وقت مُردن
باشند همه گریان و تو باشی خندان
***
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
از قصر دشت تا قصر بهشت
راهی بود ۲۷ ساله که سعید
زود طی کرد و به مقصود رسید
در شرف آن ایام غدیر و عید
آن صبحگاه که میآید پدید
نوزادی مبارک به نام سعید
چونکه داده است به ما این نوید
اوست همان سرباز صاحبِ این عید
لیک نگفت یا نتوانست که دید
عاقبت این مولود ناز میشود شهید
آن هم به روزی در ایام عید
عید شعبانیه، میلاد امامان سعید
حال که خوب مینگرم میبینم
سن همرزمانش شده دو برابر سعید
غبطه خورانِ شهادت، تا کی توان رسید
همگی تاکنون شدهاند محاسن سفید
اما سعید خوش تیپ ما که بودست رشید
و برایش در این ماه اسفند دود کنید
زود میوه دل طلب کرد و برچید و رهید
بهرحال خوش به حال داش سعید
رفت و خیلی زود به مقصود رسید
در دلم آتش عشق او زبانه کشید
همه چیز را بسوخت جزء یاد سعید
که هیچ لحظهای از عشق سعید
در سویدای دل نگشتم نا امید
از خانواده بگیر تا دوستان سعید
هر کدام دلی زنده دارند به عشق سعید
هیچگاه از ذهنمان او نشد ناپدید
از سرانجامی که او پرکشید و پرید
گرت بواسطه سعید محبوب شُدید
بدانید که این است از حب شدید
❤❤❤❤❤❤❤❤
@shalamchekojaboodi
سحرگاه عید سعید غدیر که سعید به دنیا آمد قابله وعده سرباز امام زمان بودنش را داد، آن پوسته ی نازک را که به دور بچه بود و اعتقاد داشت خوش یمن است با خودش برد ...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سعید در عید سعید غدیر نزدیک اذان صبح که به دنیا آمد و قابله مژدهی سرباز امام زمان بودنش را داد، آن پوسته ی نازک را که به دور بچه بود و اعتقاد داشت خوش یمن است با خودش برد.
نامش را به تناسب اسم سهیلا، سعید گذاشتم (بچه اولمان زهرا را در کودکی سهیلا صدا می کردیم. )
سعید در اوایل نوزادی چهره چروکیده و بدن لاغر و ضعیفی داشت. مادرشوهرم ناراحت بود و می گفت این بچه اینقدر ضعیف است که فکر نمی کنم زنده بماند.
من هم شیر چندانی نداشتم و همه ی بچه هایم را با شیر خشک بزرگ کردم، آن زمان با اینکه شیرخشک ارزان بود ولی ما نمی توانستیم با قیمت آزاد بخریم. من یا شوهرم با دفترچه ارتش می رفتیم میدان حُر و هفته ای یک قوطی شیر از داروخانه ۲۹ فروردین می خریدیم و گاهی یک صبح تا ظهر معطل می شدیم.
بعد از دو سه ماه سعید، فرز و زرنگ شد و با قنداق بالا و پایین می پرید. ۷ ماهه که شد جان گرفت و کمی تپل شد.
از یک سالگی به بعد خیلی با مزه و دوست داشتنی بود و نگاه های قشنگی داشت، طوری که دلم می خواست همه ش نگاهش کنم.
بزرگتر هم که شد همینطور نگاه هایش زیبا بود. خیلی وقت ها نگاهش به آسمان بود.
شاید کسی فکر کند حالا که شهید شده این را می گویم ولی من همیشه از حالات سعید متعجب بودم، انگار هیچ میل و ذوق دنیایی نداشت و از این دنیا دل کنده بود.
من به سادات خیلی ارادت داشتم، یک آقا سید بقالی در محلمان بود که آدم خوش اخلاقی بود. به مادرشوهرم سپرده بودم که وقتی سعید را از حمام دهه آورد، پیش آن سید برود تا در گوش سعید اذان بگوید.
تا حمام ده دقیقه ای راه بود ، ایشان سعید را برد حمام دهه و بعد همان کار را انجام داد. بعدها می گفت چون آن سید در گوشش اذان گفت سعید این قدر خوش اخلاق است.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
41.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر سعید از صبح چندین بار گفتند که روی یک برگه بنویسید؛ سعید جان تولدت مبارک و بالای مزارش بزنید ولی فراموش کردیم 🙈
تا اینکه آخرین لحظاتی که داشتیم از سرمزار راه می افتادیم که برگردیم، دوباره گفتند آن را ننوشتید؟ یادمان افتاد در گلزار شهدا میزی برای سفارش خطاطی هست، سریع سراغ گرفتیم و خودمان را به نزدیکی قطعه شهدای گمنام رساندیم و سفارش دادیم نوشتند، بعد هم سریع خودمان را رساندیم به تابلو و آن را داخل قاب عکسش جا دادیم...
خدا رو شکر خواسته مادر را سعید برآورده کرد.
#یاداشت
@shalamchekojaboodi
با تشکر از مسئولین محترم قرارگاه جهادی اربعینی ها از جمله؛ حاج اکبر آقای طییی و خادمین عزیز این قرارگاه، بابت مراسم یادواره شهدایی که دیشب برگزار نمودند و بسیار زحمت کشیدند. اجرشان با سیدالشهدا علیه السلام و عاقبت همگی شان ختم به شهادت ان شاء الله 🤲
مصادف شدن این یادواره با سالروز تولد سعید، برای ما خاطره ای به یاد ماندنی و یک جشن تولد باشکوه بود.
@shalamchekojaboodi
سال ۶۶ ما در دوکوهه مستقر بودیم و یواش یواش عطر عملیات به مشام میرسید ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سال ۶۶ ما در دوکوهه مستقر بودیم و یواش یواش عطر عملیات به مشام میرسید، تا اینکه یک روز مسئول واحد تسلیحات؛ برادر داداشپور از جلسه ستاد برگشتند و اعلام کردند باید تعدادی از نیروها به همراه تعدادی کامیونِ حامل مهمات اعزام شوند سمت غرب کشور.
خب طبق روال میبایست سریع بساط اعزام آماده میشد و از آنجایی که آقا سعید شاهدی تا حد زیادی نقش آچار فرانسه رو در واحد پیدا کرده بود، آمادهی عزیمت شد.
فردای آن روز چند تریلی و کامیون از زاغه مهماتِ شهید وزوایی بارگیری شد و به سمت غرب کشور به راه افتاد و من هم با اصرار به برادر داداشپور و واسطه قرار دادن آقا رضا رحمت، موفق شدم راهی غرب کشور شوم.
اون زمان، کار جابجایی مهمات و نگهداری از زاغهها واقعا کاری عجیب و سخت بود و بالاخره در منطقهای بعد از شهر بانه در موقعیتی به نام منطقهی بوالحسن توقف کردیم و متوجه شدیم قبل از رسیدن ما، محل دپوی مهمات توسط واحد مهندسی رزمی آماده شده است.
سعید بلافاصله پس از رسیدن در موقعیت، دوستان را جمع کرد بالاسر تریلیها و شروع کردیم به تخلیه.
کار تخیله مهمات، مدت زمان زیادی برد ولی سرعت عمل بالایی وجود داشت، چرا؟ چون اون وسط یک بلبل سرمستی حضور داشت به نام سعید شاهدی.
او با همون روحیهی نازنین و دوستداشتنی و مجنون وار خود شروع کرد به سرود خواندن و مزاح کردن و سرعت بخشیدن به تخلیهی مهمات.
وسطش هم گاهی میگفت کی خستهست؟ همگی جواب میدادند؛ داداش من.
یادمه تو اون روزها برادر رحمت که معاون واحد بودند مثل یک نیروی عادی دوشادوش همهی ما زحمت میکشید و گاهی هم مورد لطف و مزاح آقا سعید قرار میگرفت. سعید خیلی با آقا رضا رحمت شوخی میکرد.
به زمان عملیات نزدیک شده بودیم
که ناگهان جنگندههای بعثی اطراف زاغه مهمات را با راکتهای بمب خوشهای مورد حمله قرار دادند.
آن روز سعید شاهدی خیلی خونسرد بالای سر زاغه ایستاد تا ببیند به مهمات آسیبی وارد میشود یا نه؟! بعد از ترک هواپیماها از منطقه با سعید رفتیم در محل اصابت و تعداد زیادی بمبهای خوشهای عمل نکرده را جمع آوری کردیم، بچههای تخریب هم رسیدند و آنهارا امحاء کردند.
دو سه روز بعد برادر داداشپور و برادر سعیدآبادی رفته بودند جلسه قرارگاه که متاسفانه اتفاق بدی در زاغه افتاد، یکی از زاغهها شعلهور شد و به کنار دستیها هم رسید و آتش و انفجارهای پیدرپی در آن موقعیت به پا شد.
برادر رحمت و برادر شاهدی و دوستان دیگر با یک شجاعت وصف نشدنی سعی در اطفاء حریق کردند و این وسط از اونجایی که برادر شاهدی اعجوبهای به تمام معنا بود و خیلی فنی بود، خودروی آیفا را که وسط زاغه قرار داشت و برای واحد، کار کلیدی انجام میداد، با توجه به اینکه سوییچش هم پیدا نمیشد، توی اون اوضاع رفت زیر آیفا و خلاص کننده خودرو را که هیچکدام از ما بلد نبودیم، رها کرد و کامیون آیفا را از حریق و انفجار نجات داد.
این صحنهها را در خاطرات وقتی بیان میکنی خیلی از مخاطبان نمیتوانند تجسم کنند چه واقعهای رخ داده، اما برادر رحمت که اونروز گوشههایی از لباس پاسداری و پوست صورت و دستشان سوخته و سیاه از دود انفجارات بود شاید بتوانند بهتر بیان نمایند.
شهید، باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میبخشد
عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.
یاد باد آن روزگاران یاد باد ... (ادامه دارد)
راوی؛ آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
داغ دل من که دیدنی نیست
سوز جگرم شنیدنی نیست
دانم که به دامن بلندت
دست طلبم رسیدنی نیست
آمد بخرد غم تو را عقل
عشق گفت برو خریدنی نیست
بردی دل من به یک نگاهی
این دل ز تو پس گرفتنی نیست
سوگند به عشق، به عشق سوگند
مِهرت ز دلم بریدنی نیست
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
داغ دل من که دیدنی نیست سوز جگرم شنیدنی نیست دانم که به دامن بلندت دست طلبم رسیدنی نیست آمد بخ
تا چند وقت پیش دنبال دو بیت شعر میگشتیم که زبانحال سعید یا خودمون باشه و بتونیم بعد از خاطرات، در کانال قرار دهیم، هر چی اشعار حافظ و سعدی و ... را در نت نگاه میکردیم چیزی که بتواند مقصود را برساند پیدا نمیکردیم.
حالا سعید خودش آمده با اشعاری که زبانحال آن روزگار خودش است و گاهی هم زبانحال ما جاماندگان 😢
هر چه بخواهیم بنویسیم و بنویسیم در همین چند بیتیها خودش را جا کرده؛
داغ دل من که دیدنی نیست/ سوز جگرم شنیدنی نیست/ دانم که به دامن بلندت/ دست طلبم رسیدنی نیست ... 😭😭😭
#یادداشت
@shalamchekojaboodi