eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
291 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
278 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه. من در دوکوهه افتادم در پدافند لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص) و می‌دانستم سعید هم در این لشگر است ولی واحد(گردان) سعید را نمی‌دانستم. ساختمان پدافند، پشت حسینیه شهید همت بود و یک روز در فضای باز داشتیم آموزش توپ ضدهوایی می‌دیدیم که صدای یک تویوتا آمد. بعد از گذشت لحظاتی یک نفر در کنارم نشست. بدون هیچ سر و صدایی، چند دقیقه بعد کلاس که تمام شد. صدای سلام کردن شنیدم، برگشتم دیدم سعید است. وای که چه لحظه ای بود، همدیگر را در آغوش گرفتیم. از ایشان پرسیدم از کجا می‌دانستی من اینجا هستم؟! گفت مرخصی بودم و جویای تو شدم، گفتند دوکوهه هستی. بعد گفت بیا بریم واحد ما؛ واحد تسلیحات. رفتیم سوار تویوتا بشیم، گفت با یکی از دوستانم هستم. این دوست آقا سعید که راننده تویوتا بود، شهید بزرگوار؛ رضا مومنی بود. من ایشان را نمی شناختم و نمی‌دانستم رضا مومنی مسئول زاغه مهمات است. سوار شدیم به سمت تسلیحات حرکت کردیم و بعد از کمی صحبت، من گفتم سعید! مسئول‌تان را می‌شناسی؟ دیدم جفتشان با یک حالت خاصی به هم نگاه کردند و بعد سعید به من گفت چطور؟! گفتم با ایشان صحبت کن که مرا بیاورد پیش شما. دوباره آن دو به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده. گفتم چرا می‌خندید؟ فرمانده را می‌شناسی یا نه؟! همان لحظه رسیدیم به واحد تسلیحات که انتهای پادگان دوکوهه بود. رضا مومنی یه گوشه پارک کرد و گفت: نگران نباش من با فرمانده صحبت می‌کنم ببینم قبول می‌کند یا نه. بعد رو به سعید کرد و گفت سعید! در این فاصله تو دوستت را ببر یک دوری بزنید تا با تسلیحات بیشتر آشنا بشه و باز خندیدند. آقا رضا رفت سمت سنگر فرماندهی که سنگر خودش بود. سعید گفت می‌دونی کی بود؟ گفتم نه.‌ گفت رضا مومنی فرمانده‌ی ما (در زاغه مهمات) بود. با ناراحتی گفتم چرا زودتر معرفی نکردی؟! (شهید) رضا مومنی آنقدر به قول خودمون خاکی و بی ریا و دوست داشتنی بود که اصلا نشان نمی‌داد که فرمانده باشد. خلاصه رفتیم قسمتهای تسلیحات را دیدیم و در این حین از جلوی هر سنگری می‌گذشتیم نیروها خیلی گرم سعید را برای چای به سنگرشان دعوت می کردند. همه با دیدن سعید انگار یک انرژی خاصی می‌گرفتند... راوی؛ آقای ناصر ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
دوکوهه السلام ای خانه عشق سلام ما به تو میخانه عشق دوکوهه منزل و مأوای عشاق دگر خالی شده از جای عشاق دو کوهه با صفا بودی و زیبا چرا حالا شدی تنهای تنها دوکوهه صبحگاهت با صفا بود کلاس درس ایثار و وفا بود دوکوهه آن حسینیه همت دگر خالی شده ست از خاک‌تربت دوکوهه کو یگان ذوالفقارت کجایند عاشقان بیقرارت دو کوهه گو‌ که گردان‌ها کجایند مگر نزد شهید کربلایند دوکوهه قلب ما پر گشته از غم بگو باشد کجا گردان میثم دوکوهه از جدایی تو فریاد نمی آید دگر گردان مقداد دوکوهه روز ما گشته شب تار کجا برپا شده گردان عمار دوکوهه کن نظر بر ما چه ها رفت بگو گردان حمزه ات کجا رفت دوکوهه ای کلاس عشق و ایثار کجا برپا شده گردان انصار دوکوهه باغ ما گردیده پرپر کمیل و مالک و گردان جعفر دوکوهه درس آموز شهامت کجا زد خیمه گردان شهادت @shalamchekojaboodi
‌ ‌ هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ♥️ ‌ @shalamchekojaboodi
اطلاعیه مراسم تشییع و ختم مرحوم حاج مصطفی شهبازی پدر بزرگوار شهید جستجوگر نور علیرضا شهبازی 🌹اینجامعراج‌شهداست 👇 @tafahoseshohada
‌‌ از آن طرف قمرش روی نیزه کامل شد از این طرف سرت از روی نیزه نازل شد غروب روز دهم بود عمه ام افتاد عبای خونی تو تا به دوش قاتل شد تمام اهل حرم را سوار محمل کرد عمو نبود... پدر، کارِ عمه مشکل شد میان کوفه همه زیر لب به هم گفتند: عقیله همسفر مشتی از اراذل شد تمام دشت بهم ریخت آن زمانی که نگاهت از روی نی سوی عمه مایل شد چکید خون سرت... خواهرت دلش خون شد گواه این سخنم خون و چوبِ محمل شد به جای تک تک ما عمه کعب نی خورده برای تک تک ما مثل شیر حائل شد خدا کند که پدر جان ندیده باشی تو چگونه دختر حیدر به شام داخل شد هزار خطبه ی قرّاء خوانده خواهر تو جواب این همه خطبه فقط کف و کِل شد عقیله، کعبه ی غم، قبلةُ البرایا بود ز اشک نیمه شبش خاک دشت ها گِل شد میان نافله ها یاد مادرش می کرد همیشه روضه ی او برکت نوافل شد اگرکه پیر شدم، عمه ام مقصر نیست گمان نکن که دمی از رقیه غافل شد محمد جواد شیرازی سلام الله علیها https://eitaa.com/sobhehoseini
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه.
خلاصه سعید مرا قانع کرد که در گردان خودت این دوره را به پایان برسان و گفت من هم سعی می‌کنم زود به زود بهت سری بزنم.‌ یکبار در دوکوهه دیدم سعید برای اولین بار پشت فرمان تویوتا آمد پیش من. برام جالب بود با ماشین؟!! با اون سن کم؟!! پرسیدم؛ ماشین چطور گرفتی؟ گفت نمی‌دانستند منم رانندگی بلدم. داخل اتاق بودیم که یک‌دفعه همانجا آتش سوزی شد. رضا مومنی دچار سوختگی شد و از حال رفت. من به دلیل علاقه ای که بهش داشتم دیگه منتظر نشدم تا در آن شلوغی کسی کاری انجام بده، سریع رضا را بلند کردم و گذاشتم داخل ماشین و خودم نشستم پشت فرمان. چون خیلی عجله داشتم، خواستم دور بزنم به سمت بهداری، به حدی سریع پیچیدم که یک‌طرفِ ماشین از زمین بلند شد و نزدیک بود چپ کنه ولی دوباره به زمین نشست. یک لحظه رضا چشم باز کرد و پرسید چی شده؟! گفتم چیزی نیست، الان می‌رسیم بهداری. دیگه بعد از آن حادثه متوجه شدند من رانندگی بلدم... راوی؛ آقای ناصر ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سعید دوره راپل را برای گروه ویژه شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ سعید دوره راپل را برای شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک. یکی از آموزش ها سرسره مرگ بود؛ یک سیم بکسل که یک سر آن را به قله کوه و طرف دیگرش را به انتهای دره به صورت شیب حدودا 25 الی 30 درجه بسته بودند و به دلیل فاصله زیاد قله تا دره، ته سیم بکسل دیده نمی شد. یک مستطیل برزنتی به نام بالشتک به طول 60 الی 70 سانت بود که دو سر آن بندی برای گره زدن داشت و این وسیله رو باید به سینه به صورت اریب می بستیم. سپس روی سیم بکسل به صورت خاصی دراز می‌کشیدیم و با پاها و دستها، تعادل خودمون رو حفظ می‌کردیم. برای اینکه خدای نکرده نفر از ارتفاع 100_ 150 متری سقوط نکنه، یک طناب دو متری به کمرش بسته می شد و طرف دیگه طناب با کارابین به سیم بکسل در پشت سر نفر قلاب می شد که در صورت سقوط، نفر بتونه از طناب آویزان بشه. نفر اول؛ آقای مهدی جوزی که مربی تکواندو و ورزشکار بود و بدن قوی‌ای داشت، استارت کار را زد و خوابید روی سیم بکسل. بعد از چند ثانیه ( حدود 10 ثانیه ) به انتهای کار رسید و با بی‌سیم اعلام سلامت کرد. نفر دوم هم بنده بودم که با هر بدبختی بود کار رو انجام دادم و اون بالا از ترس دو کیلو لاغر شدم. بچه ها تعریف کردند؛ نفر سوم؛ محمد زارعین روی طناب خوابید و داشت خودش رو معرفی و اعلام آمادگی برای انجام کار می کرد که یک هو سعید زد پشت کمرش و گفت؛ یا علی ... برو ... این بنده خدا که هنوز کاملاً آماده نشده بود، تعادلش بهم خورد و از همون اول، آویزانِ سیم بکسل شد. البته دستکش دستش بود ولی تا بچه ها بیان بگیرنش راه افتاده بود. از اون اول تا آخر مسیر داد می‌زد؛ سوختم سوختم ... صدای هواپیمای درحال سقوط می داد و از پشت دستکش‌ش دود بیرون می اومد😂 برای این مواقع یک نفر توی دره و وسط مسیر با دوتا طناب 100 متری که به هم بسته و با کارابین به سیم بکسل وصل شده بود، قرار گرفته بود که اگر احیاناً کسی مثل این بنده خدا تعادلش به هم خورد، بتونه بگیردش و نذاره با تخته سنگ انتهای کارگاه برخورد کنه. چشمتون روز بد نبینه؛ محمد با تمام سرعت به طرف انتهای کارگاه می‌رفت و داد می‌زد؛ سوختم... سوختم... ماهم از پایین و بچه ها از بالای ارتفاع به نفری که ترمز اضطراری دستش بود می گفتیم بگیرش ... بگیرش ... محمد به طناب ترمز رسید و به دلیل سرعت بالا و وزنش، جعفر اجلالی رو که طناب دستش بود، عین یک تکه پارچه رو هوا بلندش کرد و چندین متر آن طرف تر به زمین کوبید!! محمد هم مثل یک گونی سیب‌زمینی به انتهای کارگاه برخورد کرد!!! بالایی ها همه درحال دویدن به طرف پایین و ما هم در انتهای کارگاه بهت زده شاهد برخورد محمد به تخته سنگ بودیم!! انگار همه چیز را روی دور کند گذاشته بودن!! بعد از اینکه محمد به پشت برگشت، داد زد؛ سوختممممم ... و ما همه زدیم زیر خنده و رو زمین ولو شدیم🤣 بعد از گذراندن چندین آموزش دیگه مثل عبور از کابل سه سیم و دو سیم، شخصی به نام ابوذر که مسئول آموزش لشکر ده مخصوص سیدالشهدا (ع) بود اومد رو ارتفاع کناری ما و شروع کرد به خوش و بش با سعید و بچه ها این بنده خدا چون عصر اومده بود نمی دونست چه داستانهایی اتفاق افتاده، پرسید؛ سعید! بچه ها کارگاه کوچیکه رو رفتن که می‌خوان این کارگاه بزرگه رو برن؟؟!!! کارگاه کوچکه!؟!؟ همه با تعجب به هم نگاه کردیم 😳😳 و سعید با کمال خونسردی، همانطور که سرش پایین بود و با طنابها ور می‌رفت، گفت؛ نه بابا! با همین کارگاه بزرگه آموزش دادم. ابوذر از نگرانی و ترس و تعجب زیاد پاهاش سست شد و رو پاهاش کنار سعید نشست. گفت: تو اینا رو با کارگاه بزرگه آموزش دادی؟؟!! نگفتی بچه های مردم بیوفتن تکه بزرگه گوششون میشه؟؟!! نگفتی اتفاقی بیوفته ... ماها خشکمون زده بود😳 و تازه بعد از گذراندن تمام مراحل آموزش و چندین بار از صبح تا عصر با مرگ دسته و پنجه نرم کردن، فهمیدیم که ما کار رو از آخر به اول آموزش دیدیم و از مرحله سخت به آسون رسیده بودیم! سعید هم عین خیالش نبود و واقعاً اونجا فهمیدیم که خدا با ماست!!😅 راوی؛ آقای مجتبی ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi